داستان کوتاه یک عمر زندگی

  • ۰۷:۳۸

بالاخره روز بازنشستگی‌ام رسید. آخرین روزی که مشغول کار در این بیمارستان قدیمی هستم. حس غریبی است. هم باید با شغلی که دوستش دارم خداحافظی کنم هم از زیر یک عالمه فشار و سختی کار راحت می‌شوم. دوری در بخش زدم، پزشکی که امروز در بخش بود با لبخند سراغم آمد. سپیده زایشگاه بدون تو میشه یه جای ترسناک، بدون تو با این همه مامای جوون ترسو و بی‌تجربه چه خاکی توی سرم بریزم؟ خندیدم. گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم، به تک تک اتاق‌ها سر زدم با همکارهایم خداحافظی کردم و پشت ماشین نشستم و به سمت خانه حرکت کردم. با خودم فکر می‌کردم چه قدر زود گذشت. در خانه کسی منتظر من نبود. کلید انداختم و رفتم تو، لباس عوض کردم و چای آماده کردم و نشستم.

از کی خانه اینقدر سوت و کور شد؟ پیغام گیر تلفن را چک کردم و دیدم «شادی» برایم پیغام گذاشته است. هشت سالی می‌شد که با شوهرش به آمریکا رفته بودند ولی با این‌که من مادرش نبودم محبتش به من اصلا کم نشده است. شاید هیچ‌وقت هیچ‌کس فکر نمی‌‌کرد من و شادی به روابط حسنه‌ای برسیم. تلفنم زنگ کوتاهی زد و متوجه شدم که مسیجی آمده. آن را باز کردم و دیدم پیغام بلند بالایی از دخترم «طنین» رسیده. با خواندنش اشک توی چشم‌هایم جمع شد. از من برای زحماتم در زندگی تشکر و کلی هم ابراز عشق کرده بود. طفلکی چه قدر در زندگی‌اش سختی کشید. به نظر از میان سه فرزندمان او از همه بیشتر قربانی بود. البته حالا برای خودش خانم دکتری است اما هیچ چیز دوران کودکی را پر نمی‌کند. چای را خوردم و یاد سخت‌ترین دوران زندگیم افتادم. آن روزها زندگیم فاجعه بود. همسر برادرم از یک خانواده متمول بود و خانواده ما زیر خطر فقر بود و زن برادرم از ثروت پدرش صرف نظر کرده بود و عاشق برادرم شده بود و ازدواج کرده بودند. عروسی مفصلی گرفتند و جهاز خوبی آورد اما برادرم هیچ‌وقت عضوی از خانواده نشد. به هر حال آنها زندگی خودشان را شروع کردند. غیر از برادرم ما پنج خواهر بودیم که خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و رفته بود و ما چهار خواهر همراه با پدر و مادرم در یک خانه محقر زندگی می‌کردیم.

...

زمین خانه سی و پنج متر بود و دوطبقه داشت و یک حمام و خانه آجری بود و حتی نتوانسته بودیم نازک کاری‌اش را خوب تمام کنیم. فقر باعث شده بود که من بعد از دیپلم بروم دنبال کار بگردم و بعد از دوره بهیاری در یک روستا مشغول به کار شدم و بعد از من هم خواهر دومم بهیار و بعدی معلم شد. کوچکترین خواهرم که هنوز محصل بود. اوضاعمان کمی بهتر شده بود. پدرم که به دلیل سن بالایش قادر به کار کردن نبود و برادرم هم خودش زن و بچه داشت. با تجربه ازدواج خواهر بزرگ‌ترم، فکر ازدواج را از سرم بیرون کردم و به شدت خواهرانم را از ازدواج منع می‌کردم. روزگارمان در راه‌های روستایی می‌گذشت و در سرما و گرما باید کار می‌کردیم. بارها در سرما ماندیم در راه گم شدیم و سختی کشیدیم اما چاره‌ای نبود. حدود بیست و پنج ساله بودم که سر و کله برادر همسر برادرم پیدا شد. حمید، سه سال از من بزرگتر بود و کلکسیونی از شکست به شمار می‌آمد. او را فرستاده بودند خارج از کشور که درس بخواند، اما نا موفق برگشته بود. ازدواج کرده و متاسفانه جدا شده بود و فرزند دختری از این ازدواج داشت که با خودش زندگی می‌کرد. کم کم حمید معاشرتش را با برادرم و خانواده ما زیاد کرد و سرانجام از من خواستگاری کرد. با این فکر که او پسر یک خانواده ثروتمند است قبول کردم. برادرم مرا از این ازدواج منع کرد اما گوش ندادم و خیال می‌کردم دوران نکبت تمام شده. یادم نبود سر ازدواج برادرم چه قدر از سمت این خانواده تحقیر شده بودیم. در کمال ناباوری خواهرانم با حمید ازدواج کردم. به بهانه این که حمید قبلا ازدواج کرده است برای ما مراسم عروسی نگرفتند و تنها یه عقدکنان بدون شام برگزار شد. هیچ خریدی نشد، حتی یک حلقه طلا. روز مراسم جاری‌هایم با لباس‌های شیک و غرق در طلا بالای مجلس نشسته بودند و مادرم که نمی‌‌دانست چادرش را نگه دارد یا پذیرایی کند مهمانداری می‌کرد.

...

تمام روز مراسم «شادی» از پای حمید آویزان بود و مادر حمید اصلا نمی‌آمد که بچه را بگیرد. دلم می‌‌خواست هرچه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. بعد از مراسم عروسی برای ماه عسل راهی مشهد شدیم اما هیچ‌کس حاضر به نگهداری از «شادی» نشد و ناچارا سه نفری به ماه عسل رفتیم. حمید خشکی و عدم توانایی من در ابراز احساسات را به حساب نفرتم از شادی می‌گذاشت و از همان اول به جبهه‌گیری مشخص در خصوص او با من داشت. ماه عسل با تمام شیرینی‌اش گذشت و ما برگشتیم و در یکی از اتاق‌های خانه پدری او ساکن شدیم و تازه فهمیدم که این خانه مجلل سرابی بیشتر نبوده است. در خانه مرتب مهمانی داده می‌شد و جلوی مهمان‌ها مرا بایکوت می‌کردند. برای وعده‌های غذایی مرا صدا نمی‌کردند و اجازه آشپزی نیز نداشتم. حمید مرا دلداری می‌‌داد اما عرصه بر من تنگ شده بود. با تمام نداری و فقر خانواده‌ام هرگز برای غذا خوردن به کسی جواب پس نداده بودم و خیلی سخت می‌گذشت. مرتب جهاز نداشتن مرا به رویم می‌آوردند و از جهاز همسر اول حمید صحبت می‌کردند. از بخت بد باردار شدم. دوران بارداری به سختی می‌گذشت. جدیدا بازی جدیدی شروع شده بود.

...

اعضای خانه مرتب دستی به سر شادی می‌کشیدند و او را بی‌مادر، طفلکی و بیچاره خطاب می‌کردند که معلوم نیست چی از آب در بیاید. باردار بودم و انواع مرباها و شیرینی سرو می‌شد اما کسی به من تعارف نمی‌کرد. هر شب بی‌صدا اشک می‌‌ریختم. نمی‌‌دانستم که سر کار با حمید هم به همین ترتیب رفتار می‌شد و یک روز او با سر روی خونین آمد خانه. با فریاد گفت وسایلت راجمع کن . به سرعت چهار تکه لباس‌مان را جمع کردم و او شادی را زیر بغل زد و از آن خانه آمدیم بیرون. برایم گفت که به وضعیت موجود اعتراض کرده است و در برابر اعتراض، برادرهایش به او حمله کردند و کتکش زدند. از روی ناچاری راهی خانه پدرم شدیم.

...

روی نگاه کردن به خواهرانم را نداشتم. در واقع گند زده بودم. یک نفر رفته و سه نفر برگشته بودم تازه چند ماه بعد هم بچه جدیدی به دنیا می‌آمد. زن برادرم به دیدنم آمد و کمی دلداریم داد. برایم کمی از لباس‌های بچه اولش آورد و پس‌اندازش را داد تا نازک کاری خانه را تمام کنیم. در همان دوران خواهرم که معلم بود قصد داشت ادامه تحصیل بدهد. از کارش استعفا داد و با نهایت تلاش شروع کرد به درس خواندن.

...

تصمیم گرفتم بعد از به دنیا آمدن بچه دوباره مشغول به کار بشوم. در این میان مادرم که خودش در کودکی بی‌مادر شده بود مراقبت از شادی را به عهده گرفت. حس همدردی باعث شد که جای خالی مادر را برای شادی پر کند. مدتی گذشت و بچه به دنیا آمد. دختر بود و اسمش را «طنین» گذاشتم. سعی می‌کردم خودم به او شیر بدهم تا با خرید شیر خشک دردسر جدیدی شروع نکنم. در این اوضاع بد دو اتفاق دیگر افتاد، یکی خواهرم با رتبه عالی در رشته پزشکی قبول شد و دیگری رفتن حمید به سربازی بود. خواهرم در نهایت فقر با مانتوی من و بلوز مادرم راهی دانشگاه شد. از دانشگاه کمک هزینه می‌گرفت اما با نبود در آمد او به سختی زندگی می‌کردیم. با قبولی خواهرم در دانشگاه خواهر دیگرم هم تصمیم گرفت که درس بخواند و او نیز در رشته پرستاری قبول شد. طنین نه ماهه بود که توانستم به عنوان بهیار در زایشگاه کاری پیدا کنم. خوبی‌اش این بود که دیگر مجبور نبودم به روستا بروم. هرچند شیفت شب داشت ولی بازهم کلی کمک بود. خواهر دیگرم هم در رشته پرستاری قبول شد و اوهم راهی دانشگاه شد. تنها ما و خواهر کوچک‌ترم ماندیم.

...

سرانجام دو سال سربازی حمید تمام شد و برگشت. از آخرین مرخصی که آمده بود مدت‌ها می‌گذشت و طنین او را نمی‌‌شناخت. حمید سعی می‌کرد کاری پیدا کند اما موفق نمی‌شد تا این‌که یکی از برادرهایش که دکتر بود و داروخانه داشت دنبالش آمد و او را در داروخانه استخدام کرد. اوضاع‌مان از فقر مطلق تکان خورد و کمی بهتر شدیم. خواهرانم مرتب مرا تشویق می‌کردند که درسم را ادامه بدهم و با تحریک آنها کنکور شرکت کردم و فوق‌دیپلم مامایی قبول شدم و چون در زایشگاه کار می‌کردم با این فکر که شاید بتوانم حکمم را از بهیار به ماما تغییر بدهم در دانشگاه ثبت‌نام کردم.

...

رفتن به سر کار و دو بچه کوچک و همزمان درس خواندن من را نابود کرده بود. همیشه خسته بودم و حوصله طنین را نداشتم. همسرم و مادرم به واسطه این‌که شادی مادر نداشت بیشتر به او محبت می‌کردند و این وسط طنین کوچک نه محبت من را داشت و نه محبت آنها را... غم‌انگیز بود. آن دوران به سختی هر چه تمام‌تر گذشت. خواهر کوچکم هم در رشته پزشکی قبول و راهی دانشگاه شد. حمید تصمیم گرفته بود که خانه‌ای بسازد. برادرش برای او وامی درست کرد زمینی در یکی از شهرک‌های اطراف شهر خرید و مشغول به کار شد. با تمام شدن درس من کار خانه هم پایان یافت و ما راهی خانه دو طبقه‌ای شدیم که حمید با عشق کار ساخت آن را تمام کرده بود. خانه فقط آب و برق داشت و گازکشی نشده بود و با توجه به این که آن منطقه بیایانی بود سرما بیداد می‌کرد. دو هیتر برقی در یکی از اتاق‌ها گذاشته بودیم و باقی خانه عملا بی‌استفاده بود. صبح‌ها برای رفتن سرکار و رفتن شادی به مدرسه و طنین به کودکستان باید چند کیلومتر در سرما پیاده‌روی می‌کردیم.

...

سال بعد که خانه گاز کشی شد و حمید یک پیکان خرید، بیشتر این مشکلات رفع شد. کم کم زندگیمان روی روال افتاد. با پیشنهاد حمید مبنی بر این که پدر و مادرم می‌توانند در نگه داری از بچه‌ها کمک کنند و با توجه به شیفت‌های کاری عصر و شب من، پدر و مادرم را آوردم و در طبقه پایین خانه ساکن کردم. دیگر با خیال راحت به سر کار می‌رفتم و می‌آمدم. خواهرم که پرستار شده بود با یک کارمند بانک ازدواج کرد و از شهرمان رفت و خواهر دیگرم از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و بعد از گذراندن طرحش مطبی تاسیس کرد و مشغول شد. دوران آرامش تقریبی رسیده بود و من فرزند دوم خودم و سوم حمید را باردار شدم و یک پسر سفید و زیبا به دنیا آوردم. زندگی شیرین شده بود تا رسیدن «شادی» به سن بلوغ... او به درس توجه نمی‌کرد.

...

با دوستانش مرتب بی‌اجازه بیرون می‌رفت و حرکات مشکوکی می‌کرد. وقتی به او گوشزد می‌کردم به پدرش خبر می‌برد و حمید هم از او دفاع می‌کرد و جلوی من می‌ایستاد. مدام در تنش به سر می‌بردیم تا نزدیکی کنکور... او را تنها بیرون بردم و به او گفتم که سال‌ها خانواده پدرت تورا بی‌مادری خواندند که معلوم نیست سر از کجا در بیاورد. من به قیمت دعوا با حمید که هیچ به قیمت آتش زدن این زندگی نمی‌گذارم پیش‌بینی آنها درست از آب در بیاید. به ظاهر موافقت کرد اما همچنان هوش و حواسش جای دیگری بود. تا زمان کنکور او جلوی همه ایستادم از حمید تا مادر خودم. رفت و آمد‌های شادی را محدود کردم و مرتب او را درخانه پای درسش نشاندم. کنکور داد و در رشته خیلی خوبی قبول شد و نفس راحتی کشیدیم. بعد از قبولی شادی در کنکور ارامش عجیبی گرفتم انگار رسالتم را در بزرگ کردن این بچه تمام کردم. طنین و پسرم پرهام هم به سرعت بزرگ می‌شدند و هر دو درسخوان و حرف گوش کن بار آمدند. خواهر کوچکم از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و سریع تخصص قلب را شروع کرد. نیمه راه بود که طنین هم توانست در رشته پزشکی وارد دانشگاه بشود.

...

همین دوران بود که شادی خبر داد با کسی آشنا شده و آنها قصد ازدواج دارند. دیگر با خیال راحت مقدمات آشنایی دو خانواده را فراهم کردیم. خدا رو شکر مورد خوبی بود و به ازدواج ختم شد. در مراسم ازدواج شادی منی که زن خشک و خشنی بودم با وسواس لباس و مدل موهایم را انتخاب کردم و این موضوع اسباب خنده خواهرانم شده بود. با این که ما از نظر بیولوژیکی با شادی نسبتی نداشتیم اما من و خواهرانم در عروسیش سنگ تمام گذاشتیم. در روز عروسی او با گردنی برافراشته در مقابل خانواده پدری‌اش ظاهر شدم و با غرور به عروس و داماد نگاه می‌کردم. بعد از عقد، «شادی» در لباس عروس نزدیکم شد و در گوشم گفت مامان از تو بابت همه چیز ممنونم. با تمام خشکی و عدم توانایی در ابراز احساسات اشک از چشمانم سرازیر شد و شب وقتی با حمید دست یکدیگر را گرفته بودیم با خوشحالی، شادی را روانه خانه بخت کردیم. بعد از یکسال شادی با همسرش راهی امریکا شدند. مدتی بعد از رفتن شادی، وقتی طنین سال آخر دانشگاه بود هم عاشق شد و با یک مهندس موفق ازدواج کرد. بعد از ازدواج طنین کمی دلم شور افتاده بود که با تنهایی چه کنم؟ دلم نمی‌‌خواست پسرم زود بزرگ شود اما چه می‌شد کرد؟ اوهم راه بقیه را در پیش گرفت و در یک شهر نزدیک شهرمان در رشته پزشکی پذیرفته شد. خوشبختی‌ام تکمیل شده بود. حالا که موعد بازنشستگی‌ام شده می‌بینیم که راه درازی را آمده‌ام. یک چای دیگر ریختم و به عادت دیرینه روی تکه کاغذی جمله‌ای از کتاب پرینوش صنیعی را نوشتم. جوجه‌ها رفتند تهی شد آشیان.

Mohamad Motesadi

با سلام بندع یک وبلاگ دارم برای تبادل و اینکه بتونیم همو تبلیغ کنیم به این ایمیل پیام بدید

Mohamadmatinmotesadi1@gmail.com

Mohamad Motesadi

با سلام بندع یک وبلاگ دارم برای تبادل و اینکه بتونیم همو تبلیغ کنیم به این ایمیل پیام بدید

Mohamadmatinmotesadi1@gmail.com

زهرا

میتونم داستانتونو کپی کنم برای کانال ایتام؟

عطاملک | قرارگاه سایبری

سلام

داستانک جالبی بود!

ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در شبکه اجتماعی ویترین هم منتشر نمایید

با سپاس

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan