- شنبه ۲۷ بهمن ۹۷
- ۱۰:۱۹
میخواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرفها بخشی از جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا میزد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکتهای فلزی راهروهای دادگاه خانواده نشسته بودند تا از روزهای سخت زندگی شان خلاص شوند... اما چهره جوان این زن که 18 سال بیشتر نداشت، توجه همگان را به خود جلب کرده بود.
غم سنگینی در چهرهاش موج میزد... انگار همه چیز برای این زن به آخر خط رسیده و جز سیاهی رنگی نداشت. حتی اولین روزهای زندگی مشترکش. در چوبی اتاق قاضی دادگاه خانواده باز شد و او به آرامی وارد شد و روی صندلی چوبی مقابل قاضی نشست. قاضی پروندهاش را باز کرد و از او خواست از ماجرای زندگی و شکایتش بگوید.
زن جوان همین طور که اشک میریخت، ادامه داد: «من 18 سالهام و سه ماه بیشتر عمر زندگی مشترکم نبود. در خانوادهای پرجمعیت بزرگ شدم. من هفت خواهر و دو برادر دارم. تعدادمان زیاد بود و به سختی هزینه زندگیمان، تامین میشد... برادرانم هم کار میکردند اما مشکلات زندگیمان آنقدر زیاد بود که تمامی نداشت. برای این که هزینههای زندگیمان کمتر شود، پدرم سعی داشت دخترانش را شوهر دهد. ما نانخورهای اضافه در خانهاش بودیم... کلاس دوم دبیرستان بودم که پدرم دیگر اجازه نداد، درس بخوانم...»
میگفت مدرسه رفتن هزینه دارد و همین که نانتان را تامین میکنم کافی است. من و خواهرانم در خانه قالی میبافتیم و پدر آنها را میفروخت. به هر حال مدرسه رفتن من باعث میشد تا ساعت کمتری را در خانه باشم و کار کنم. اعتراضی نداشتم و تحمل میکردم. مادرم پیر شده بود و اوضاع او هم بهتر از ما نبود و مرتب از طرف پدرم تحقیر میشد. هیچ کدام از ما حق نداشتیم از خواستهها یا علایقمان حرف بزنیم چون پدر و برادرانم ما را مسخره میکردند. با چنان تحکمی حرف میزدند که انگار گناه کردیم. یک سال و نیم از عمرم را در زیر زمین خانه گذراندم و تمام وقتم را صرف قالیبافی میکردم تا این که علی به خواستگاریام آمد. او 40 سال سن داشت و قبلا ازدواج کرده بود. او دو پسر داشت و فقط به خاطر این که میدانست پدرم هیچ شرطی برای ازدواج من نمیگذارد به خواستگاریام آمده بود و من هم جرات نداشتم مخالفت کنم. چون دیده بودم مخالفت دو خواهرم که از من بزرگتر بودند برای ازدواج با مردانی که پدرم معرفی کرده بود، باعث شده بود چه بلایی بر سر آنها بیاید. میترسیدم و از طرفی میدانستم سرنوشت خوبی در انتظارم نیست. اضطراب و نگرانی داشت دیوانهام میکرد. باید کاری میکردم. از مادرم خواستم تا با پدرم حرف بزند، کاملا ناامیدانه این کار را کردم. فردای روزی که از مادرم خواستم مخالفت من را به پدرم بگوید، پدرم به سراغم آمد، داشتم مطابق معمول در زیرزمین قالی میبافتم که چشمان خشمگین پدرم تواناییام را از من گرفت.
* * *
صدای سیلی دردناکی که به صورتم زد را هرگز فراموش نمیکنم. آنقدر ناراحت و عصبانی بود که زیر لگدهایش، سیاه و کبودم کرد با صدای بلند فریاد میزد، با چه جراتی روی حرفش، حرف زدهام. التماس های مادرم هم فایدهای نداشت چرا که پدرم همیشه هنگام کتک زدن ما به حرف هیچ کس گوش نمیکرد و تا زمانی که آرام شود به زدنش ادامه میداد. دیگر بعد از آن چیزی نگفتم و پدرم برنامهریزی میکرد. سپس تصمیم گرفتم تا با علی ازدواج کنم. من چارهای جز سکوت نداشتم برای هیچ کس اهمیتی نداشت که خوشحالم یا ناراحت؟ پدرم مثل قطعه قالیچه مرا معامله کرد. او پنج میلیون تومان از آن مرد گرفت و مرا به او فروخت.
با این سیه روزی به عقد علی درآمدم و قرار شد یک ماه بعد از عقد به خانه شوهرم بروم. آنقدر از علی متنفر بودم که هر بار به دیدنم میآمد خودم را از او مخفی میکردم. روزی که قرار شد به خانه علی بروم مادرم لباس زیبایی به تنم کرد. خواهر بزرگترم مرا کمی آرایش کرد. هیچ وقت خندههای زجرآور علی را در آن روز فراموش نمیکنم. خواهرم میگفت حالا که همسر علی شدهای دیگر باید این زندگی را قبول کنی و بهتر است با ناراحتی این روز را برای خودت خراب نکنی. علی گفته بود همسر اولش را طلا ق داده و او از ماجرای ازدواجمان خبری ندارد و هیچ مشکلی وجود ندارد. او هیچ وقت پس از بردن من به خانهاش نشانی آنجا را به خانوادهام نداد و آنها نیز از او نشانی نخواستند. دیگر پا به خانه علی گذاشته بودم و باید خودم را با شرایط تطبیق میدادم... زندگی با او سختترین کار بود. دو ماه از ازدواجمان گذشته بود که یک روز زن غریبهای مقابل خانهمان آمد و به محض گشودن در به زور وارد خانهمان شد. مرا به شدت کتک زد و پس از مشاجره با شوهرم فریاد میزد که باید مرا طلاق دهد.
آنجا بود که متوجه شدم او همسرش را طلاق نداده و این چنین زندگیام تباه شده است. علی از من خواست هر چه سریعتر وسایلم را جمع کنم و به خانه پدریام بروم و منتظر باشم تا او بهزودی بیاید و مرا به خانه دیگری ببرد اما او دیگر او به سراغم نیامد. پدرم حاضر نبود اجازه دهد من در خانهاش بمانم و به اجبار از من میخواست تا به خانه شوهرم بازگردم. او مرا مقصر میدانست!! و میخواست که این مشکل را خودم حل کنم!! شنیدن حرفهای پدرم برایم تلختر بود. مگر من با میل خودم با علی ازدواج کرده بوم که حالا بخواهم تاوان آن را پس بدهم بنابراین چارهای جز این که به خانه شوهرم بازگردم نداشتم. خانهاش را عوض کرده و نشانی از او نداشتم پس از جست و جوی فراوان محل کارش را پیدا کردم و به آنجا رفتم تا شاید بتوانم با او حرف بزنم و او تکلیفم را مشخص کند اما او مرا کتک زد و گفت دیگر تو را نمیخواهم به خانه پدرت برو. حال من ماندهام با یک دنیا آرزوی برباد رفته...
زن در پایان به قاضی گفت: «من هم، مثل هزاران زن دیگر دوست دارم زندگی خوبی داشته باشم. شوهری بالای سرم باشد. بچههایی داشته باشم نه این گونه با رنج و عذاب زندگی کنم. من طلاق میخواهم شاید شکایتم باعث شود که شوهرم تن به ادامه زندگی با من بدهد در غیر این صورت من دیگر هیچ جا و پناهی ندارم. من سرگردان خیابانهای شهرم و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارم باشد.»
قاضی دستور تحقیقات در پرونده او را داد و خواست شوهر وی نیز برای تحقیقات به دادگاه احضار شود تا تکلیف زندگی زن جوان معلوم شود.
- داستان کوتاه
- ۹۳۰