- يكشنبه ۵ اسفند ۹۷
- ۰۰:۱۲
- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه!
امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود.
- پسرم! تا من این سیبا رو میچینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته روش.
تا سال تحویل فقط پنجاه دقیقه مونده بود. امیررضا و نیوشا بیشتر از بابا و مامان ذوق داشتند که لحظه سال تحویل بنشینند دور سفره هفتسین.
- آمنه! پاچه این شلوار من رو ندوختی؟
- ای وای! یادم رفت! دیشب که سر چرخ خیاطی بودم ده بار گفتم کسی لباساش نیاز به درست کردن نداره، هیچی نگفتی! زود باش بده من!
آقا مجید گفت: حالا مهم نیست! بیخیالش! یه چیز دیگه میپوشم!
- چی چی رو بیخیالش! آخه شلوار عیدته این. زود باش بدش من.
اینو گفت و سریع بلند شد و شلوار رو دستش گرفت. از چند روز قبل با سوزن ته گرد پاچهاش رو نشون زده بود که تا کنه و بدوزه، اما یادش رفته بود. نیوشا از اون یکی اتاق اومد بیرون و گفت:
- مامان! آب ماهی رو عوض کردی؟ وسط سال تحویل نمیره!
- عوض کردم مامان. نگران نباش.
امیررضا داشت سفره رو دستمال میکشید و آمنه هم رفت سراغ چرخ خیاطیاش. بچهها لباسهای نوشان را پوشیده بودند. امیررضا دوازده ساله است و مثل همه پسرهای این سن و سال خیلی مواظب سر و وضعش است. برای خریدن همین لباسای عید هم کلی سختگیری کرده بود و الان که پوشیده بود، حس میکرد خوش تیپ ترین پسر شهره! نیوشا تازه رفته کلاس پنجم و خیلی آروم تره و بیشتر هوای بابا و مامان رو داره برعکس امیررضا که سر به هواست.
- نیوشا! بیا یه دستمال بکش به سفره من برم یه ذره موهامو درست کنم.
نیوشا هم دستشو دراز کرد و دستمال رو گرفت. امیررضا رفت سمت دستشویی. بابا کت و پیژامه پوشیده بود. خیلی باحال! منتظر بود که شلوارش از زیر دوخت بیاد بیرون. کنترل تلویزیون رو دستش گرفت و روشنش کرد. دوربین داشت یه سفره هفتسین تر و تمیز رو نشون میداد و صدای موسیقی شادی توی خونه پیچید.
هفتسین کوچولویشان آماده شده بود. از چند وقت پیش آمنه و نیوشا در ظرف کوچکی سبزه کاشته بودند. سیب و سمنو و سماق و سرکه و سنجد و چند تا سکه هم توی سفره بود. دو ماهی قرمزی که دو سه روز پیش آقا مجید خریده بود توی تُنگ خیلی نرم و آرام شنا میکردند. پدر خانواده نفس راحتی کشید. حس خوبی داشت. حس آرامش. حس اینکه همه خانواده صحیح و سالم کنار هم هستند و میخواهند سال جدید را تحویل کنند. بیشتر روزها صبح خیلی زود بیرون میزد و تا نصفه شب توی مکانیکیاش کار میکرد و عشقش این بود که برای زن و بچهاش کم و کسر نگذارد و دلش خوش بود که بچهها خوب درس بخوانند و لازم نباشد مثل او، این همه کار کنند.
داشت به این چیزها فکر میکرد که آمنه صدایش کرد. رفت و شلوارش را پوشید و کمی توی هال راه رفت تا آمنه اوکی را داد. حالا همه چیز آماده شده بود و فقط بیست دقیقه تا لحظه سال تحویل مانده بود. آمنه یکبار دیگر با دقت سفره را نگاه کرد، هیچ چیز کم و کسر نبود.
- امیررضا کجاست؟
این را آمنه هنوز کامل نگفته بود که انگار یک نفر با مشت میکوبید به در دستشویی!
- مامان امیررضا رفت دستشویی موهاشو سشوار بکشه فکر کنم باز گیر کرده!
در دستشویی خراب بود و چند بار گیر کرده بود. آقا مجید رفت سمت در، امیررضا از اونور داد میزد بابا گیر کردم! هرچی دستگیره را چرخاندند فایده نداشت. مجید رفت سراغ جعبه ابزار و پیچ گوشتی را آورد که پیچهای در را باز کند.
- صد دفعه گفتم مجید این درو درست کن! آخه چرا اینقد سهلانگاری؟! عالم و آدم وسیله خرابشون رو میارن پیش تو، بعد وسیله خونه خودت عیب و نقص داره؟! «راس میگن کوزهگر از کوزه شکسته آب میخوره!»
مجید هممثل همیشه خونسرد بود و داشت آروم آروم پیچها را باز میکرد ولی در باز نمیشد. آمنه استرس داشت هی میگفت:
- زود باش مجید. شش دقیقه!... پنج دقیقه!...
مجید میخندید.
- امیررضا! میگن هر کی موقع سال تحویل هر کاری بکنه تا آخر سال اون کار رو میکنه! پسرم! در باز نمیشه، ما میریم سر سفره هفتسین سال رو تحویل میگیریم تو هم اینجا باش! دیگه سرنوشتته بابا! تا آخر سال تو دستشویی هستی!!
این را گفت و خندید! آمنه دستپاچه شده بود.
- نه تو رو خدا! مجید در رو بشکن!
مجید خندید و گفت: حیفه! این در خیلی گرونه!
* * *
دو دقیقه مانده بود به سال تحویل که آمنه مثل سیر و سرکه میجوشید که یکدفعه مجید در را باز کرد و امیررضا عین آهویی که از چنگال شیر، بیرون پریده باشه دوید سر سفره هفتسین! هنوز موهاش خیس بود و عرق کرده! همه سریع نشستن سر سفره در حالیکه از ته دل میخندیدن.
تلویزیون حلول سال نو رو اعلام کرد و آقا مجید قرآن را باز کرد و اول گفت:
- «یا مقلبالقلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال»
بعد همه همدیگر را در آغوش گرفتند و مجید از لای قرآن به بچهها عیدی داد و بعد دستهایش را بالا گرفت و گفت:
- خدایا! توی این سال جدید مواظب همه ما باش. مواظب سلامتی مون. مواظب آبرومون. خدایا! میدونم که رزق و روزی من دستته، ولی ازت برای خودم، برای آمنه، برای امیررضا، برای نیوشا و همه مردم سلامتی و آبرو میخوام که جز این هیچ چیزی توی این دنیا برای آدم ارزش نداره.
این حرفها را با چنان حس و بغضی زد که آمنه گفت:
- مجیدجان! مطمئنم خدا صدات رو شنید، چون از ته قلبت دعا کردی. سال نوت مبارک همسرم...
- داستان کوتاه
- ۸۸۴