- دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ۱۵:۴۰
سالها بود آرزوی ازدواج کردن پسرش را داشت. بهروز اینک 32 سالش شده بود. دوست داشت برای پسرش دختری زیبا، مهربان و صبور پیدا کند و به خواستگاریاش برود و سروسامانی به زندگیاش بدهد. اما بهروز به ازدواج سنتی علاقه و اعتقادی نداشت...
یک روز که به خانه برگشته با شادی به مادرش گفت: مادرجان دختری که سالها پیش در دانشگاه آشنا شده بودم و شما مخالف این وصلت بودی، امروز برحسب اتفاق دیدمش... مادر لبخندی زد و گفت: پسرم من آن زمان که این صحبت را پیش کشیدی، گفتم که شرایط شما جور نیست، سربازی نرفته بودی و کاری نداشتی و جوانی خام بودی... البته که الان حاضرم برم خواستگاریش...
بهروز گفت: نه مادر ما حرفهایمان را میزنیم و بعد شما و پدر برید خواستگاری...
- داستان کوتاه
- ۷۸۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...