- جمعه ۱۴ ارديبهشت ۹۷
- ۰۰:۵۸
سیگار رو لای انگشتاش طوری می گرفت و پک می زد که هوایی ت می کرد نه اینکه هوس کنی بکشی...نه...
به
اینکه آروم بین دو انگشتش می گرفت و لباشو می چسبوند و پک می زد، حسرت می
خوردی...حسرت می خوردی که ای کاش تو جای اون سیگار لعنتی بودی یا لااقل
موهات یا لبات جای اون بودن...
یه روزایی اما عصبی و ناراحت بود و
اونو از همین سیگار کشیدناش می شد حس کرد...به همون نرمی قبل سیگار رو می
گرفت ولی فاصله ی بین پک زدناش کمتر می شد...
کلا آدم عجیبی بود...همیشه روی یه نیمکت همیشگی تو محوطه پشتی دانشکده می نشست و منتظر می موند تا کلاسشون شروع شه...
اتمام
کلاس ما در واقع شروع کلاس اونا بود... چندباری هم منتظر موندم تا شاید
زودتر بیاد و تو کلاس ببینمش...اما هیچوقت پیش نیومد از قبل تو کلاس حاضر
شه... همیشه همزمان با استاد و حتی بعضی وقتا بعد از استاد وارد کلاس می شد
و یه گوشه دور از چشم همه می نشست...
کم کم روزای سه شنبه و اون
نیمکت همیشگی و ساعت 9/5صبح تو اون محوطه برای من روزای خاصی شده
بودن...به هر بهانه ای خودمو به اونا می رسوندم تا آدم غریب محوطه پشتی
دانشکده رو با تمام تنهایی های غریبانه ش ببینم...
شاید برای این دیدنش برام جذابیت پیدا کرده بود که جنس تنهاییش از نوع خودم بود
میون هزار تا شایدی که میتونستم ببافم این یکی انگار معقولتر به نظر می رسید
میگم
تنهاییش غریبانه بود چون هیچوقت نشد ببینم با کسی بر بخوره...هر از گاهی
فقط می دیدم رو نیمکت، کنارش،یه دختر یا پسر می شینن اما انگار اون اصلا
نمی دیدشون...
اون روی اون نیمکت همیشگی فقط غرق در سیگارش می شد...
همه
ش دوست داشتم بدونم پشت اون سیگار چی دود می کنه؟ تنهائیشو...عشق برباد
رفته شو...زندگیشو...چی رو؟...ای کاش که منو دود می کرد...
کی شد
یا که کجا؟رو نفهمیدم...به خودم که اومدم دیدم یه جایی تو همون ترم و همون
محوطه دلم لرزیده و به اون آدم عجیب و غریب دل بستم...
با وجود
اینکه می دونستم هیچوقت نمی تونم بهش ابراز کنم...البته نتونستن که نه...
بیشتر می ترسیدم که بگم...(ترس از به هم زدن تنهاییامون)...اما باز هم بهش
دل بستم...دل بود دیگه...ترس و این چیزا که سرش نمی شد...و این خودش تازه
آغاز فاجعه برای من بود...عشق اونم از نوع یک طرفه...
تنها شانسم
تو این ماجرا اونجا بود که با وجود اینکه رشته هامون باهمدیگه یکی نبود
اما هم دانشکده ای بودیم...برای همینم ترم بعد بیشتر واحدهایی رو انتخاب
کردم که بینمون مشترک بود...
امتحانا و فاصله ی بین دو ترم رو نفهمیدم چطور بر من گذشت...
ترم بعد که شروع شد،لحظه شماری های من هم برای شروع کلاسای مشترکمون شروع شد...
برای
اولین جلسه از چند ساعت قبل خودمو آماده کردم و زودتر از همه و همیشه تو
دانشکده حاضر شدم...اما...هر چی تو محوطه پشتی و روی نیمکت همیشگیش دنبالش
گشتم نبود...هر چی هم این پا و اون پا کردم که شاید بیاد... نیومد که
نیومد...دیگه از اومدنش ناامید شدم...با خودم گفتم که زرشک...این تیرم که
به هدف نخورد...حالا چیکار کنم؟...
با بی حالی رفتم سرکلاس و...یه گوشه ای رو صندلی نشستم...خودمو جمع و جور که کردم...بغل دستی م آروم با صدای مردونه ش بهم گفت: سلام
صداش
برام آشنا نبود سرمو طرف صدا چرخوندم ببینم کیه...نگاش که کردم دیدم
خودشه...با صدای لرزون گفتم سلام و...و بهش لبخند زدم و بعد... تا آخر کلاس
خیره به دستاش موندم...
زهره میرشکار
- داستان کوتاه
- ۵۵۸