- يكشنبه ۱۷ دی ۹۶
- ۲۲:۵۸
زهرای من فقط 9 سالش بود. یه دختر آروم و خوشگل. مثل فرشتهها بود. یه عروسک داشت که اگه شبا تو بغلش نمیگرفت نمیتونست بخوابه. اون عاشق باباش بود اما...
رویا دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرمای شب به صورتش سیلی میزد اما او انگار هیچ چیزی احساس نمیکرد. علی دستهای مادرش را گرفت.
- غصه نخور مامان، بابا به اون چه که باید برسه رسید. روح زهرا هم آروم گرفته دیگه.
- زهرای من کجاست... مادر؟ زیر خروارها خاک خوابیده، دیگه نمیتونم تحمل کنم. دیگه طاقت ندارم.
- مامان جان اینطوری نکن. این جوری، هم خودت رو اذیت میکنی هم منو. اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه تو بیفته من چی کار کنم آخه. دلت میاد من، بیکس و تنها بمونم.
رویا غرق در افکارش شد. اینکه چطور عاشق مردی با بیماری روحی شده بود و اینکه با تمام مخالفت پدر و مادرش با او ازدواج کرد.
* * *
تازه دیپلم گرفته بود، اوایل دهه. 70 سرش پر بود از شور و حال جوانی... از پدرش خواست موافقت کنه تا واسه کلاسهای کنکور ثبتنام کنه. پدرش بازنشسته آموزش و پرورش بود و خیلی دلش میخواست تنها فرزندش در تحصیل موفق بشه. پدر قبول کرد و رویا به کلاسهای کنکور رفت.
دو سه ماهی نگذشته بود که یکی از استادان ریاضی به خاطر تصادفی که کرده بود چند ماهی به مرخصی رفت. استاد جدید اما با چهرهای جذاب وارد کلاس شد. رویا همین که استاد ریاضی را دید هوری دلش ریخت.
کلاس پس از معرفی استاد و حضور و غیاب شروع شد. رویا که همیشه حواسش جمع درس بود، در آن لحظه به تنها چیزی که توجه نمیکرد درس بود. در رویاهایش چنان غرق شده بود که حتی زمانی که استاد او را صدا زد، متوجه نشد.
صدای خنده بچهها اورا به خود آورد.
- حواست کجاست خانم شجاعی؟
- من.. من استاد.. همین جا، به درس؟
- خوب حالا اگه حواست به درس بود، بگو ببینم موضوع بحث امروزمون چی بود؟
- موضوع. ...راستش
نفس عمیقی کشید.
- من داشتم به موضوع مهمی فکر میکردم و متوجه درس نشدم.
- چرا شما جوونا به همه چیز فکر میکنید و اهمیت میدید، الا به درستون؟ پس کی میخواهید بفهمید با فکر و خیال نمیتونید به جایی برسید. دخترا به شاهزاده سوار بر اسب و پسرا هم به فرشتههای زیباروی آسمانی.
* * *
تقریبا یک هفته بیشتر به پایان کلاسها نمانده بود. یک روز، یکی از هم کلاسیهایش با جعبه شیرینی وارد کلاس شد. به همه تعارف کرد و گفت که این شیرینی نامزدیاش است.
با شنیدن این حرف رویا در افکارش غرق شد ولی با ورود استاد دوباره ذهنش را از هر خیالی پاک کرد تا بتواند درس را خوب یاد بگیرد. استاد اما وقتی سرکلاس آمد، آن همکلاسی که شیرینی پخش میکرد گفت که نامزدش استاد طباطبایی است.
دنیا روی سر رویا خراب شد. خود را عاجز میدید. باورش نمیشدکه در نخستین عشقش شکست خورده باشد. آنقدر حالش بدبود که حتی کنکور را هم فراموش کرد.
تقریبا یک سالی گذشت. یک روز وقتی رویا از خرید به خانه باز میگشت یک پراید سفید جلوی پایش نگه داشت. مسیرش را گفت و با تایید راننده سوار شد. در حین راه متوجه شد راننده که پسر جوانی بود در آینه مدام او را نگاه میکند. کمی جابه جا شد اما راننده انگار دست بردار نبود. برای همین از راننده خواست نگه دارد.
- ببخشید خانم، متاسفم که باعث ناراحتی شما شدم. نگاه کردنم به شما خیلی ناخواسته بود. شما خیلی شبیه کسی هستید که سالها پیش از دستش دادم. نه اینکه مرده باشه نه، اون به خاطر یک سری مسائل ترکم کرد. دیدن شما منو یاد اون انداخت.
- خانم میشه از شما خواهش کنم اجازه بدین هراز گاهی شما رو ببینم. البته نه اینکه بخوام جسارت کنم. فقط میشم رانندهتون هر جا که خواستین برید، شما رو میرسونم.
- این چه حرفیه آقا. چنین چیزی امکان نداره.
هنگام خواب تصویر راننده جلوی چشمانش بود. نمیخواست به او فکر کند، در واقع تکرار شکست او را میترساند.
* * *
دو هفتهای از این ماجرا گذشت. هرگاه که از خانه خارج میشد ابوالفضل را میدید که سایه به سایهاش میآید. اگر کسی مزاحمش میشد ابوالفضل بلوا به پا میکردو فرد مزاحم را به شدت کتک میزد. رویا دوباره احساس میکرد عاشق شده است. گرفتار خیالات شده بود و چشمانش را روی حقیقت بسته بود.
چند ماهی به همین منوال گذشته آن دو بهم نزدیکتر شده بودند. ابوالفضل به رویا گفت که قصددارد برای خواستگاری به خانه آنها برود. همین طور هم شد. پدر رویا جواب خواستگاری را به بعداز تحقیق از خانواده او موکول کرد.
پدر رویا چند روزی را برای تحقیق صرف کرد. ابتدا پیش کاسبان محله ابوالفضل رفت.
- سلام جناب. احوال شما ؟
- خیلی ممنون. چیزی میخواستید ؟
- حقیقت این که برای تحقیق در رابطه با خواستگار دخترم مزاحمت شدم
- خیر انشاءا... حالا کی هست این خواستگار؟
- ابوالفضل کیانی. شما میشناسیدشون؟
- والا چی بگم. از من نشنیده بگیرید. ابوالفضل هم خودش مورد داره هم خانوادهاش.
- یعنی چی قربان ؟
- والا چندسالی پیش برادر بزرگتر ابوالفضل ازدواج کرد و آمد توی خونه اونها هنوز چندماهی نگذشته بود که دختره طلاق گرفت.
- خوب این چه ربطی به ابوالفضل و خانوادهاش داره؟
- مادر این بنده خدا فکر کنم بیماری روانی داره. یه مدت هم توی آسایشگاه بستری بود. اما برای ازدواج پسرش آوردنش خونه. عروس بیچاره رو آنقدر کتک زد که بالاخره طلاق گرفت.
- ابوالفضل این وسط چه کاره بود ؟
- خوب اون پسر هم به خاطر شکاک بودنش یه بار نامزدش رو تا حد مرگ پیش برد. از قضا نامزدش یکی از بستگان دور خودم بود اون زمان ما نمیدونستیم که چه جور خانوادهای هستن. بعدش فهمیدیم شاید اگه خودم دختره رو نمیشناختم نمیتونستم آنقدر مطمئن حرف بزنم.
اما اون دختر بسیار متدین و با خدا است. تنها گناهش این بود که یه بار حالا به چه دلیلی نمیدونم یک ساعت دیررسید خونه ابوالفضل اینا. مادرشون که اونقدر، اون بنده خدا روکتک زد که کارش به بیمارستان کشید. ابوالفضل هم اونو برد بود پشت بوم تا ازش اعتراف بگیره که با کی بوده که یک ساعت دیر رسیده خونه اونها.
- عجب پس که این طور چه آدمایی پیدا میشن.
* * *
ذهن پدر رویا خیلی آشفته شده بود. خدا را شکر میکرد که در همین ابتدای تحقیقات متوجه همه چیز شده بود با اینکه لزومی نمیدید از شخص دیگری تحقیق کند، اما با این حال از چند نفر از اهالی پرس و جو کرد. برخی از آنها تعریف و برخی دیگر از دعواها و شلوغ کاریهای ابوالفضل در محله میگفتند.
چند ساعت بعد که به خانه رسیده بود. همسرش و رویا را صدا کرد. همه چیز را مو به مو برای آنها تعریف کرد. اما رویا به هیچ وجه زیربار نرفت. مرغش یک پا داشت و چیزی دیگری نمیشنید.
پدرش اما صریح مخالفتش را اعلام کرد. خانواده ابوالفضل دست بردار نبودن. هر روز به خانه آنها تلفن میکردند. از طرفی رویا هم چند روزی بود که در اتاقش خود را حبس کرده بود و لب به آب و غذا نمیزد. یک هفتهای به همین منوال بود. حال رویا بدشده بود به طوری که او را به بیمارستان رساندند. رویا فقط گریه میکرد.
- رویاجان، بابا! فکر میکنی واسه چی اجازه نمیدم ازدواج کنی. تو عزیز دل منی دخترم. میخوام با یه انتخاب اشتباه همه زندگیتو به باد بدی.
- بابا، ابوالفضل پسر خوبیه منو خیلی دوست داره. میدونم قبل از من یکی رو دوست داشته ولی اون دختر بهش خیانت کرده میخواستی چی کار کنه وقتی نامزدش بهش خیانت کرده. من به خاطر اون رفتارش بهش حق میدم. بابا تو رو خدا اجازه بده باهاش ازدواج کنم. من بدون اون میمیرم.
- آخه دختر چرا آنقدر اصرار میکنی خودتو نابود میکنی.
- بابا من میدونم کنار ابوالفضل خوشبخت میشم.
- امکان نداره اجازه بدم. زندگی تو به خاطر یه جون بیسروپا به هدر بدی من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم دیگه از این حماقتی که توشی بیا بیرون وگرنه باید تا آخر عمرت خودت رو تو اتاقت حبس کنی حرف من همینه دیگه هم در این مورد نمیخوام کلمهای بشنوم.
* * *
یک شب پدرش رویا را صدا کرد.
- با اینکه میدونم این انتخاب اشتباهه اما نمیخوام باهات بیشتر از این مقابله کنم. ولی اینو به ابوالفضل بگو اگر شرایطی که میذارم رو قبول کنه با ازدواجتون موافقت میکنم. در غیر این صورت تو هم بدون که اون تورو دوست نداره.
- قبول میکنه باباجون، قبول میکنه.
- یه چیزی دیگه. اگر شرایطم رو قبول کرد و با هم ازدواج کردید، بدون درخونه من به روت بازه و هر وقت که احساس کردی دیگه نمیتونی ادامه بدی، جداشو و برگرد خونه،
- خدانکنه بابا. مطئمن باش هیچ وقت به اونجا نمیرسم.
* * *
خانواده ابوالفضل به خانه رویا آمدند. پدر رویا خیلی آنها را تحویل نگرفت.
- اصل مطلب رو ادا میکنم. اول اینکه دخترم باید یه خونه مستقل داشته باشه اجازه نمیدم به خونه پدر و مادرت بیاد.
مادر ابوالفضل به نشانه اعتراض اخمهایش را در هم کرد.
- مگه زندگی با پدر شوهر و مادر شوهرش چشه. والا منم اول زندگی با پدر و مادر شوهرم زندگی کردم.
- همین که گفتم. نمیخواهید به سلامت.
- چشم چشم اصلا من نمیخواستم با پدر و مادرم زندگی کنم. رویا روی تخم چشمم جا داره.
- وقتی خونه گرفتی بعد نامزدیتون رو اعلام میکنم. در ضمن حق طلاق هم باید با دخترم باشه.
- این یکی رو دیگه نمیتونیم قبول کنیم.
- نه مامان. من باید قبول کنم که میکنم.
* * *
دو ماه بعد رویا و ابوالفضل در خانهای مستقل از پدر و مادر ابوالفضل زندگی خودشون رو شروع کردن. چند ماه از اول زندگی بر وفق مرادشان بود. ابوالفضل صبحها سرکار میرفت هنگامی که به خانه میآمد بوی غذا تمام خانه رو برداشته بود. هر دو از اینکه بهم رسیده بودند احساس خوشبختی میکردند.
یک روز که ابوالفضل به خانه آمد، رویا را دید که روی چهارپایه ایستاده و مشغول پاک کردن پنجره است با شدت به سمت او رفت و چهارپایه را چنان تکان داد که او روی زمین افتاد. رویا از درد به خود میپیچید و چشمانش پر از اشک شده بود.
- آخ چی شد رویای من. منو ببخش. نفهمیدم چه کار کردم. یه لحظه فکر کردم داری از پشت پنجره با کسی حرف میزنی.
رویا توان حرف زدن نداشت. آنقدر درد کشید تا بالاخره ابوالفضل او را به بیمارستان رساند. دست رویا شکسته بود و دکترها آن را گچ گرفتند.
پدر رویا تا قضیه را شنید به سرعت به خانه دخترش رفت و یقه ابوالفضل را گرفت.
- بابا موقعی که من از چهارپایه افتادم ابوالفضل اصلا خونه نبود. داشتم پنجرهها رو پاک میکردم.
این رو رویا گفت تا پدرش آروم بگیره.
- به هر حال ابوالفضل مراقب خودت باش اگه یه مو از سر دخترم کم بشه من میدونم با تو.
- آخه واسه چی باید چنین بلایی سر زنم بیارم.
وقتی که پدر رویا از آنجا رفت، ابوالفضل دست رویا رو گرفت و بوسید و گفت توروخدا منو ببخش. یه لحظه فکر کردم داری بهم خیانت میکنی و چشمانش پر از اشک شد.
* * *
- مامان چی کار میکنی؟ چرا تو این اتاق تاریک نشستی؟
علی بود. چند ساعتی میشد که رویا غرق افکارش شده بود. شاید اگر پدرش با همه سرسختیهای او اجازه این ازدواج را نمیداد کارش به اینجا نمیرسید. شب ازدواجش به چشم خودش اشکهای پدرش را دید اما توجهی به آن نکرده بود.
- مامان چرا توی تاریکی نشستی.
رویا نگاه عمیقی به علی انداخت. کاش دخترش هم زنده بود بعداز سالها سختی و عذاب و فرار ابوالفضل از چنگال قانون، جنازه او در یکی از خرابههای شهر در حالی که به خاطر مصرف مواد مخدر سنگکوب کرده بود، پیدا شد. شاید با مرگ او روح دخترش آرام میگرفت. دخترش چه بیگناه و معصومانه کشته شده بود. نمیتوانست انگیزه قتل او توسط ابوالفضل را درک کند.
به خاطر آورد که چطور پدرش به خاطر عذابهایی که او میکشید سکته کرد و جانش را از دست داد و مادرش که عاشقانه پدرش را دوست داشت تنها 40 روز پس از او از دنیا رفت و چقدر تنها مانده بود در این دنیای پر عذابی که خودش آن را خواسته بود.
بچههایش را به خاطر آورد که چطور از ترس پدر در دامن او پنهان میشدند.
آن شب شوم را به خاطر آورد. زهرا مشغول بازی با عروسکش بود. علی هم در خواب ناز بود. غذای مورد علاقه ابوالفضل را آماده کرده و منتظر آمدن او بود. تولد ابوالفضل بود لباسی که او دوست داشت را پوشیده و کمی به خودش رسیده بود. با همه آزار و اذیتی که داشت باز هم رویا به او علاقه داشت. فکر میکرد شاید راهی برای آرام کردن ابوالفضل باشد.
صدای کلید داخل قفل در حیاط به گوش رسید. بعداز مرگ پدر و مادر همسرش به خانه آنها نقل مکان کرده بودند. در ورودی خانه باز شد.
- خوش آمدی. خسته نباشی
ابوالفضل نگاهی به سر تا پای رویا انداخت. رویا لبخندی زد. ابوالفضل اما بدون اینکه حرفی بزنه به جان رویا افتاد.
- کی آمده بود اینجا که آنقدر به خودت رسیدی؟ هان؟
- نزن. توروخدا نزن.
زهرا با شنیدن صدای ضجههای مادرش به سمت آنها دوید.
- بابا نزن مامانو و... خودش را در آغوش مادر انداخت.
- بابا امروز که مهمون نداشتیم. امروز تولدت بود. مامان واست خوشگل کرده.
چشمان ابوالفضل گرد شد.
- حالا دیگه به این چشم سفید هم یاد دادی تو روی من وایسه و بدون هیچ کلامی به سمت اتاقش رفت.
علی هم که از سروصدا بیدار شده و ترسیده بود، خود را زیر پتو پنهان کرد. ابوالفضل با پا لگدی به اوزد و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
- صبح تا شب کار میکنم تا شب که میام خونه آرامش داشته باشم. اینجام شد خونه. نه آرامشی نه آسایشی
دیگر هیچ کدامشان حرفی نزدند شام که خورده شد، رویا سفره را جمع کرد و به آشپزخانه برد.
زهرا و علی هم به رختخواب رفتند. نیمههای شب ابوالفضل پس از مصرف مواد مخدر سراغ زهرا رفت. به او لگد زد. زهرا با ترس از خواب پرید.
ابوالفضل به سمت حیاط رفت. زهرا در حالی که عروسکش در دستانش بود واز ترس محکم در آغوشش میفشرد به دنبال او حرکت کرد.
ابوالفضل به زیر زمین رفت. زهرا هم با ترس به دنبالش حرکت کرد. پدر دستور داد کف انباری بخوابد. زهرا هم خوابید و عروسکش را در آغوش گرفت.
صبح یکی از روزهای تابستان سال 83 تمام صفحات حوادث روزنامهها تیتر زدند؛ زهرای 9 ساله توسط پدرش سر بریده شد.
صدای گریه رویا را هر کسی که میشنید، سمتش میآمد.
چقدر بیکس و تنها بر سر مزار دخترش نشسته بود.
شاید به همین خاطر بود که مرد.
رویا سرش را در روی پاهای پسرش گذاشت و از ته دل گریه کرد.
8 سالی میشد که دخترش کشته شده بود اما هنوز هم نمیتوانست جای خالی او را تحمل کند.
نویسنده :حمیده عبدالهی
( نظر یادتون نره )
- داستان کوتاه
- ۱۸۴۶