داستان رویایی بی پناه

  • ۲۲:۵۸

زهرای من فقط 9 سالش بود. یه دختر آروم و خوشگل. مثل فرشته‌ها بود. یه عروسک داشت که اگه شبا تو بغلش نمی‌گرفت نمی‌تونست بخوابه. اون عاشق باباش بود اما...

رویا دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرمای شب به صورتش سیلی می‌زد اما او انگار هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. علی دست‌های مادرش را گرفت.

- غصه نخور مامان، بابا به اون چه که باید برسه رسید. روح زهرا هم آروم گرفته دیگه.



- زهرای من کجاست... مادر؟ زیر خروارها خاک خوابیده، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه طاقت ندارم.

- مامان جان اینطوری نکن. این جوری، هم خودت رو اذیت می‌کنی هم منو. اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه تو بیفته من چی کار کنم آخه. دلت میاد من، بی‌‌کس و تنها بمونم.

Designed By Erfan Powered by Bayan