- دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
- ۰۰:۳۶
محبوبه کلافه بود. کمی دیرتر اومد توی کلاس نشست جفتم. یه جوری عصبانی بود که ترسیدم بهش سلام کنم! از اون وقتهایی که نباید هیچی بهش بگی. این جور وقتا جزوهاش رو باز میکنه و تند تند توش مینویسه و خط میزنه. استاد داشت در مورد اوربیتالها حرف میزد. آخ چقدر بدم میاد از شیمی. اینجور مواقع یواشکی دستم رو میکنم توی کیفم و میرم سراغ گوشیم و اساماسبازی! ولی از خانم دکتر جباری میترسم. از اون استاداییه که وقتی عصبانی بشه باید خودت بهش بگی:
- استاد! سم؟ گلوله؟ طناب دار؟
یعنی باید خودت؛ روش خودکشیت رو با میل انتخاب کنی! با افتخار! نتونستم جلوی خودمو بگیرم. برای همین یواش بهش گفتم:
- پدر جزوه رو درآوردی. خب به جاش جون بکن بگو چی شده؟!
- پسره استایلش مثل فرغونیه که از طبقه 12 هم افتاده، اونوقت به من تیکه میندازه! خُب کلنگ، موجود ناشناخته جنگلهای ماداگاسکار، بیل بدون دسته... اگر قراره تو شوهر من باشی که وبا بگیرم زندگیم قشنگتره! والاااا!
نتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده! استاد هم مثل همه بچههای کلاس سرش رو برگردوند طرف من... محبوبه که عین برج زهرمار بود، اما من نتونستم دهنم رو ببندم و دندونام عین شتر بیرون بود!
- خانم غفاری برو بیرون!
هیچی دیگه! از کلاس منو انداخت بیرون! ولی مشکلم این نبود که خانم جباری بابت هر اخراج از کلاس یک نمره کم میکرد، تو فکر این بودم که این بار، کی از محبوبه خواستگاری کرده که اینقدر قاطیه!؟ این بنده خدا هر بار سر خواستگاریش یه داستان عجیب و غریب براش پیش میاد. شش ماه پیش یکی از استادامون عاشق محبوبه شد. از حق نگذریم محبوبه خوشگله خیلی. خیلی هم خانمه. استاده هم از این حقالتدریسیها بود. از اینایی که هیات علمی نیستن و چند ساعت میآن درس میدن و میرن. بعد از کلی دردسر بالاخره خانواده محبوبه موافقت کردن بیان خواستگاری. شب خواستگاری وقتی صحبتهای اولیه میشه، بابای محبوبه خوشش نمیاد از استاد! بدبختی رو میبینی؟! ما دلمون خوش بود محبوبه زنش میشه من هم که رفیق فابریکشم دیگه یه بیست ناقابل توی فیزیک بهم میده و لازم نیست درس بخونم! چقدر نقشه کشیدیم که شب قبل از امتحان محبوبه سوالا رو ازش بگیره و بده به من! القصه! بعد از کلی جدل بالاخره بزرگترا اجازه میدن محبوبه و استاد برن توی تراس با هم حرف بزنن. همین که پا میشن، داداش کوچیکه دکتر که هشت، نه سالش بوده میگه:
- داداش از همین الان بهش رو ندی سوارمون شه!!
هیچی دیگه! بابای محبوبه هم همین رو بهانه میکنه میگه این حرف بزرگتراس که بچه زده و همه چی رو به هم میزنه! بعد از اون جریان یکی از پسرای همسایهشون میاد خواستگاریش. خودش باحال تعریفش میکرد. گفت: پسره با مامان و باباش اومده بودن. مادرش تعریف من رو از یکی از همسایهها شنیده و اومده بود. منم دیدمش و ازش خوشم نیومد.گفتم:
- میخوام واسه ارشد بخونم.
گفت: قبول دارم!
گفتم: میخوام گواهینامه بگیرم.
گفت: قبول دارم!
گفتم: خونه مستقل میخوام!
گفت: دارم!
گفتم: ماشین چی؟
گفت اونم دارم فقط تو رو کم دارم!
دیگه مونده بودم...گفتم راستش قصد ازدواج ندارم. گفت:
- شما بیخود کردی با احساسات جوون مردم بازی میکنی... برو ترشیتو بندازززززززززز!
خودش اینجاش رو که میگفت میزد زیر خنده، میگفت مردم اعصاب ندارنا! محبوبه خیلی حاضرجوابه. هفته پیش سر کلاس نشسته بودیم استاد داشت از وفاداری یه خانومی میگفت که خواستگار پولدار و خوشتیپ و تحصیل کردشو ول کرده رفته با عشقش ازدواج کرده، بعد یکی از پسرای بامزه! کلاس که ظاهرشم خیلی ضایعهاس و لباسای اجق وجق میپوشه دراومد گفت:
- استاد این دیگه افسانس که دخترا از پسر پولدار بگذرن، برن با اون که دوسش دارن ازدواج کنن!
بعد یهو محبوبه دراومد گفت خب اگه طرف مثل شما باشه من که پول رو ترجیح میدم، کفش صورتی، تیشرت صورتی، خب شما فقط یه عروسک باربی کم داری!!... کلاس رفت رو هوا!
منم اعتراف میکنم تا چند وقت پیش مامانم هر خواستگاری که اسمش میاومد کلی تعریف و تمجید و اصرار میکرد و به اصطلاح رو مخم کار میکرد، من میگفتم نه!
اما جدیدا اوضاع اقتصادی همچین تاثیری روش گذاشته که تا اسم یه پسر میاد، خواستگار باشه - نباشه - همچین با پشت دست میکوبه تو دهنم، که حالا حالاها، هوس عشق و عاشقی نکنم! آخه چرا این کارو میکنی مادر من؟ مگه تقصیر منه، همه چی گرون شده؟ خواستگار کم اومده تو شهر...
حوصلهام سر رفته بود... هر چی به محبوبه مسیج میدادم، که جریان چی بود جواب نمیداد... میدونستم از ترس خانم جباری دست نمیبره، سمت گوشیش... بالاخره ساعت کلاس تموم شد و تا خانم جباری از کلاس اومد بیرون، من پریدم تو!
- جون محبوبه بگو جریان چی بود؟
- هیچی بابا! رفته بودم بوفه یه چیزی بگیرم، میخواستم حساب کنم یه پسره از این بچههای عمران اومده میگه اجازه بدید من حساب کنم! تشکر کردم، برگشته میگه: حالا چرا اینقدر اخم میکنی؟ تو این اوضاع بیشوهری خواستگار مهندس عمران داشته باشی بد؟!!
یعنی دلم میخواست نصفش کنم نوشین! بچه پررو! بگو تو ترم اولت رو تموم کن بعد مهندس مهندس بگو به خودت! بعضیها چه اعتماد به نفسی دارن! یه دختره همسایمونه! 45 سالشه! شده ترشی لیته!! هرکی میاد خواستگاریش میگه فعلا قصد ازدواج ندارم! خدا وکیلی اگه نصف اعتماد به نفس اینو داشتم الان کنکور رتبه 1 میشدم! یعنی اینقدر که دختر همسایمون لگد به بخت خودش زده بروسلی به حریفاش نزد!
اینو که گفت من دوباره زدم زیر خنده. یه دفعه دیدم خانم جباری توی چارچوب در کلاس ایستاده، داره ما رو نگاه میکنه... قلبم افتاد توی جورابم! رفت طرف میز استادی و عینکش که از بخت بد من جا گذاشته بود برداشت و گفت:
- غفاری! سه نمره ازت کم میکنم تا تو باشی اینقدر هرهر نخندی تو دانشگاه!!!
- داستان کوتاه
- ۱۱۵۷