داستان کوتاه بچه های کوچه

  • ۰۰:۱۸

دستش را گذاشته روی زنگ و بر نمی‌دارد، «حتما باز نوید پسر همسایه کناری است که بچه‌های کوچه را به هوای بازی فوتبال دور خودش جمع کرده، حالا هم توپ‌شان افتاده در حیاط ما و می‌خواهند من آن را به آنها پس بدهم. ولی نه!!! این بار من این کار را نمی‌کنم، چه معنی دارد هر روز مخل آسایش مردم شوند؟ از وقتی مدرسه‌ها تعطیل شده هر روز ماجرا همین است، هر روز صبح یکی از همسایه‌ها با صدای زنگ گوشخراش نوید از خواب بیدار می‌شوند... ولی این‌بار من درسی به او می‌دهم که بفهمد مردم‌آزاری کار بدی است.»


آقای حسینی جوان نویسنده‌ای که حدودا یک‌سال پیش به این محله نقل مکان کرده بود و تنها زندگی می‌کرد، به واسطه شغلش، بیشتر شب‌ها تا دیر وقت بیدار بود و با استفاده از سکوت و آرامش شب، داستان تازه‌اش را می‌نوشت و روزها هم تا نزدیکی‌های ظهر می‌خوابید، البته خواب معمولی که نه، تقریبا بیهوش می‌شد و به جهت این‌که اکثر روزها این خواب شیرین با فریاد‌های بازی و صدای زنگ بچه‌های کوچه مختل می‌شد، حسابی از دست‌شان عصبانی بود و دنبال فرصتی بود تا حساب این بچه‌های شیطون به ویژه نوید که سر دسته آنها بود را کف دست‌شان بگذارد؛ حالا هم فرصت مناسب برای این کار پیدا شده بود... پس با قیافه‌ای جدی، در حالی‌که از عصبانیت خم در پیشانی‌اش افتاده بود به سمت در حیاط رفت...

... بدون این‌که دنبال توپی بگردد که فکر می‌کرد بچه‌ها در حیاطش انداخته اند، درب را باز کرد و به محض دیدن نوید پشت درب سیلی محکمی به او زد و فریاد کشید: «دیگر هیچ‌وقت به خاطر یک توپ پلاستیکی مسخره و بازی بی‌‌ارزش‌تان زنگ خانه من را این‌جوری فشار نده! فهمیدی! هیچ‌وقت...» و درب خانه را محکم به هم کوبید، به سمت خانه برگشت و درون رختخواب گرم و نرمش رفت.

هنوز چشمانش برای شروع دوباره خواب گرم نشده بود که دوباره صدای زنگ در بلند شد. «نخیر...! این بچه‌ها حرف سرشان نمی‌شود، دیگر نمی‌دانم از دست‌شان چه کار کنم، این‌دفعه توپ‌شان را جلوی چشم‌شان پاره می‌کنم تا خیال‌شان راحت شود، در اولین فرصت هم با پدران‌شان صحبت می‌کنم تا فکری به حال بچه‌های بی‌‌ادب‌شان بکنند.»

بلند شد و به سمت حیاط رفت ولی هرچه چشم چرخاند توپ بچه‌ها را داخل حیاط ندید. به طرف در رفت و آن را گشود، ولی این‌بار به جای بچه‌های فوتبالیست کوچه، حسین پسر مودب انسیه خانم همسایه طبقه دوم همان ساختمانی را دید که خانواده نوید هم در آن زندگی می‌کردند، «سلام حسین‌جان! خوبی؟ خانواده خوبند؟ کاری داشتی؟»

سلام آقای حسینی راستش دارم از کلاس زبان می‌آیم، در راه نوید را دیدم که داشت گریه می‌کرد و یک طرف صورتش سرخ بود، وقتی پرسیدم چه اتفاقی افتاده با گریه گفت بیایم به شما بگویم دلیل این‌که صبح زنگ خانه شما را آن‌طور زده، افتادن توپ‌شان در حیاط شما نبوده، در حقیقت اصلا توپ‌شان در حیاط شما نیفتاده بود.

نوید گفت صبح که با بچه‌ها مشغول بازی بوده توپ بر اثر ضربه یکی از بچه‌ها تا سر کوچه می‌رود و نوید هم که برای آوردن توپ رفته بود، مردی را می‌بیند که دارد قفل ماشین شما را که تازه خریده‌اید و سر کوچه پارک بوده را باز می‌کند، ولی چون کسی در کوچه نبوده و نوید هم می‌ترسیده مرد درشت اندام بلایی سرش بیاورد آمده خودتان را صدا کند تا به موقع سراغ مرد و ماشین‌تان بروید، اماشما او را دعوا کرده‌اید، او هم...

آقای حسینی بدون این‌که به باقی حرف‌های حسین توجه کند سراسیمه به سمت کوچه دوید و با دیدن ماشینش سر جای قبلی و ازدحام بچه‌های کوچه و چند مرد غریبه شوکه شد، وقتی کمی جلوتر رفت بر تعجبش افزوده شد زیرا، درب‌های ماشین باز بود و به جای استارت هم چند سیم بریده که آماده بهم خوردن و روشن کردن ماشین بودند را دید... اما ماشین از جایش تکان نخورده بود...!!!!

ظاهرا بچه‌ها با اشاره نوید، گروهی به سراغ دزد رفته و با سروصدای آنها چند مرد دیگر هم می‌‌آیند دزد هم از ترس دستگیر شدن قید ماشین را زده و فرار کرده بود. با بهت و حیرت نگاهی به دور و بر کرد و کمی آن‌طرف‌تر نوید را دید که کنار بچه‌ها سر کوچه ایستاده و با چشمانی اشکبار و صورتی نیمه کبود به او لبخند می‌زند...



یه بنده خدا
👏🏻👏🏻👏🏻
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan