- شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
- ۱۶:۳۰
اول بار که وارد کلاس دانشگاه شدم، از خجالت داشتم آب میشدم. آن همه دختر و پسر را هیچ کجا و هیچ وقت یک جا ندیده بودم. آدم چشم و گوش بستهای بودم، البته به عقیده مادرم. صدای سفارشهای مادرم هنوز داشت در مغزم رژه میرفت. از لابهلای جمعیت عبور کردم تا به روی تنها صندلی خالی ته کلاس آرام بگیرم. هنوز جلوس نکرده بودم که صدایی من را از نشستن بازداشت.
- نشین،....شکسته!
عین چنار انتهای کلاس ایستاده بودم و مایه ریشخند چند دختر دانشجو شده بودم. پیشانیام از عرق شرم، خیس شده بود، کمکم داشتم بیرون میرفتم که گرمای دستی را روی شانههایم حس کردم.
- بیا بشین جای من،...من دارم میرم بیرون.
چند تعارف تکه پاره کردیم و در نهایت صندلی او را اشغال کردم. پترس فداکار قصهی من، قبل از بیرون رفتن خم شد و آرام در گوشم گفت:
- فقط یه زحمت بکش کیف و کتابم را بعد از کلاس با خودت بیار بیرون.
من هم سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و باقی ماجرا...!
* * *
این شد آغاز آشنایی من و احسان مرادی؛ اسم او را از روی کتابش خواندم. آن روز گمان نمیکردم که دوستی من و احسان ادامه پیدا کند و سر دراز داشته باشد. هر دو دانشگاه را به انتها رساندیم و ترتیبی اتخاذ نمودیم تا خدمت سربازی را هم با یکدیگر سپری کنیم. یادم میآید در پادگان لقب دوقلوهای افسانهای را به ما میدادند. سربازی را که تمام کردیم برای پیدا کردن کار خیلی این در و آن در زدیم. به قول مادربزرگم چند باری پوست انداختیم. اما نشد که نشد. در نهایت احسان موفق شد به سفارش یکی از بستگانش با مدرک لیسانس در بایگانی یک شرکت مهندسی مشغول به کار شود. احسان در رفاقت کم نگذاشت و از همان ابتدا دنبال آن بود که کاری هم برای من، آنجا دست و پا کند. چهار ماهی از آغاز به کار او میگذشت که با من تماس گرفت و گفت:
- عرفان،... آب دستته بذار زمین بیا اینجا.
کمتر از سه ربع بعد جلوی درب اتاق او ایستاده بودم. گویا احسان درخواست نیروی کمکی کرده بود و مدیریت نیز با درخواستش موافقت میکند. بازی روزگار اینطور رقم خورده بود که من و احسان همچنان کنار یکدیگر باشیم.
از اینکه توانسته بودم بالاخره با کمک احسان مشغول به کار شوم بسیار خرسند بودم. هرچه پیش میرفتیم ریشه رفاقتمان بسیار محکمتر و قطورتر از قبل میشد تا جایی که عهد کردیم تا پایان عمر و در هر شرایطی دوستیمان را حفظ کنیم.
هشت ماه بعد احسان در مقطع کارشناسی ارشد پذیرفته شد و این اتفاق مصادف شد با تغییر مدیریت در شرکت. مدیرعامل جدید که اتفاقا با پدر احسان رفاقت دیرینه داشت او را به عنوان مشاور و رئیس دفتر خودش منصوب کرد. بعد از رفتن احسان از بایگانی شرکت، تنها شدم. سعی داشتم خودم را با شرایط جدید وفق دهم. ته دلم از پیشرفتهای پیدرپی احسان، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحالیم به این خاطر بود که امید داشتم او بتواند من را از آن اتاق تنگ و تاریک بایگانی رهایی دهد و ناراحت بودم چون نمیتوانستم درجا زدن خودم و رشد روزافزون احسان را مشاهده کنم. بعد از آن دیگر احسان را کمتر میدیدم مگر بصورت اتفاقی و گذرا... در دادگاه ذهنم او را محاکمه کردم و حکم نیز صادر نمودم. احسان به عهد خویش وفا نکرد،... احسان نارفیق است،... احسان گول موقعیت جدید خود را خورد و تعداد بیشماری از افکار درهم و برهم که در آن برهه از زمان در مغزم پرورانده بودم. از او دل چرکین بودم و سعی داشتم بیشتر از او دوری کنم. این شیوه دوستی یا بهتر بگویم این روش مراودهی من و احسان تا پایان دوره تحصیلی او، به همین منوال ادامه داشت تا اینکه...
تا اینکه یک روز که در اتاقم نشسته بودم احسان از در وارد شد. کمی جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم. کمی بذلهگویی کرد و سعی داشت خودش را همان احسان چند سال گذشته نشان دهد، با اینکه دلم خیلی برای آن روزها تنگ شده بود اما به او بیمحلی کردم. احسان که رغبتی از من ندید، کمی خودش را جمع و جور کرد و بعد گفت:
- عرفان من دارم از شرکت میرم، میخوام برم دیگه واسه خودم کار کنم.
- مگه مشکلی پیش اومده؟
- نه نه،... اتفاقا همه چیز خیلی خوبه ولی احساس میکنم باید برای خودم کارکنم،... نظرت چیه؟
- نمیدونم، هرطور که صلاح میدونی!
دروغ گفتم، با اینکه دیگر از آن روزهای خاطرهانگیز گذشته خبری نبود اما اطمینان داشتم دلتنگش میشوم. از او خداحافظی کردم و چند روز بعد احسان با شرکت تسویه حساب کرد و رفت.
فردای آن روز از دفتر مدیریت تماس گرفتند و من را احضار کردند. علامت سوالهای متعددی در ذهنم به پرواز درآمده بودند، اما بیشتر به یک مسئله فکر میکردم؛ چه ارتباطی میان رفتن احسان و این موضوع میتواند وجود داشته باشد؟
کمی بعد داخل اتاق رئیس آرام نشسته بودم تا مکالمه او با تلفن همراهش به پایان برسد. رئیس که تلفنش تمام شد کمی روی صندلی خودم را جابهجا کردم. بعد از سلام و احوالپرسی و باقی تعارفات رئیس گفت:
- شنیدم با آقای مرادی دوستی دیرینهای داری...!
با خنده گفتم: بله،... با اجازتون.
- جالبه،... ولی زیاد نمیدیدم با هم صحبت کنید!
- بله، البته تو اداره بیشتر به کار توجه داشتیم.
صحبتهایمان که به اینجا رسید رئیس از جایش برخواست و آمد روی صندلی، مقابل من نشست.
- اصلا دوست نداشتم احسان را از دست بدم. اون فوقالعاده بود. خیلی هم قابل اعتماد بود. ولی از طرفی هم دوست نداشتم خیال کنه مانع پیشرفتش هستم.
با دقت کلمه به کلمه صحبتهای آقای رئیس را دنبال میکردم تا زودتر به لُب مطلب خود برسد.
- دلیل اینکه تو را اینجا خواستم اینه که میخوام اگه موافق باشی شما را از قسمت بایگانی به سمت رئیس دفتری خودم منصوب کنم. راستش شما را احسان به من معرفی کرد.
نمیدانستم چه باید میگفتم، از پیشنهاد او تشکر کردم و بیست و چهار ساعت وقت خواستم تا راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم. رئیس که توقع داشت بلافاصله با نظر مثبت من روبهرو شود با اکراه با درخواستم موافقت کرد. اما این را هم گفت که اگر تمایلی به پذیرفتن پست جدید نداشته باشم دیگر نمیتوانم به اتاق بایگانی بازگردم و عملا با این تهدید یک راه بیشتر پیش پای من نگذاشت. از اتاق که بیرون آمدم نمیدانم چرا به یکباره دلم هوای احسان را کرد. دیگر دست و دلم به کار نرفت، مرخصی ساعتی گرفتم و از شرکت خارج شدم.
چیزی در درونم بیداد میکرد؛ نمیدانم، شاید میشد نامش را عذاب وجدان گذاشت. هرچه خاطرات گذاشته را وارسی میکردم دلیلی برای این جدایی پیدا نمیکردم. قلبم به چیز دیگری گواهی میداد. احساس میکردم احسان آن روز آمده بود تا چیزی به من بگوید. شاید موضوع پیشنهاد رئیس دفتری، یا شایدم پیشنهاد برای یک همکاری تازه...!
تلفن همراهم را از جیبم بیرون آوردم و شماره احسان را گرفتم. او پیش دستی کرد و زودتر از من گفت:
- سلام رفیق بد...!
- سلام احسان، رفتی حاجی حاجی مکه...؟
- دست پیشو میگیری؟
- آره وا...، راست میگی.
- شوخی کردم، چه خبر از شرکت؟
- هیچی امن و امان، فقط...
- فقط چی؟
سعی کردم با کلمات بازی نکنم و از افکاری که همچون خوره به جانم افتاده بود خلاص شوم؛ پس بدون هیچ مقدمهای گفتم:
- تو اون روز اومده بودی یه چیزی به من بگی، درسته؟
- ممکنه...
- پیشنهاد من به عنوان رئیس دفتر مدیر یا یه چیز دیگه؟
- میشه گفت هردو.
از احسان خواستم صریح و واضح صحبت کند تا چیزی نگفته باقی نماند.
- اون روز اومدم دو تا پیشنهاد به تو بدم. اول رئیس دفتری مدیر و دوم پیشنهاد همکاری و شراکت، که تو حسابی زدی تو برجک ما!
- پس حدسم درست بود.
- خوب...؟
- خوب من نمیتونم از کار جدیدم دل بکنم احسان. فکر میکنم این میتونه یه سکوی پرتاب برای من باشه.
احسان شوخی من را جدی گرفت. خیلی تلاش کرد این را در صدایش بروز ندهد اما موفق نشد. فردای آن روز استعفایم را روی میز رئیس گذاشتم. از تعجب چشمان رئیس مثل وزغ بزرگ شده بود. آنقدر برافروخته شد که بیمعطلی با استعفایم موافقت کرد. بعد از آن دوباره با احسان تماس گرفتم. او نیز وقتی از ماجرا باخبر شد چند ثانیهای پشت تلفن از خنده داشت ریسه میرفت. آن روز که این تصمیم را گرفتم نمیدانستم این رفاقت تا کجا ادامه پیدا میکند اما امروز این را میدانم که به این دوستی بیشتر از هر چیزی در این دنیا خوشبین هستم.
- داستان کوتاه
- ۱۴۱۰