- شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
- ۱۶:۳۰
اول بار که وارد کلاس دانشگاه شدم، از خجالت داشتم آب میشدم. آن همه دختر و پسر را هیچ کجا و هیچ وقت یک جا ندیده بودم. آدم چشم و گوش بستهای بودم، البته به عقیده مادرم. صدای سفارشهای مادرم هنوز داشت در مغزم رژه میرفت. از لابهلای جمعیت عبور کردم تا به روی تنها صندلی خالی ته کلاس آرام بگیرم. هنوز جلوس نکرده بودم که صدایی من را از نشستن بازداشت.
- نشین،....شکسته!
عین چنار انتهای کلاس ایستاده بودم و مایه ریشخند چند دختر دانشجو شده بودم. پیشانیام از عرق شرم، خیس شده بود، کمکم داشتم بیرون میرفتم که گرمای دستی را روی شانههایم حس کردم.
- بیا بشین جای من،...من دارم میرم بیرون.
چند تعارف تکه پاره کردیم و در نهایت صندلی او را اشغال کردم. پترس فداکار قصهی من، قبل از بیرون رفتن خم شد و آرام در گوشم گفت:
- فقط یه زحمت بکش کیف و کتابم را بعد از کلاس با خودت بیار بیرون.
- داستان کوتاه
- ۱۴۴۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...