داستان کوتاه یک اتفاق برای تمام عمر

  • ۲۲:۱۶

در بین تمامی اهالی مدرسه به حسن خلق و صبوری معروف بود، همه کارمندان و دانش‌آموزان مدرسه او را معلمی دلسوز و فداکار می‌دانستند که ارتباط بسیار خوبی با شاگردانش داشته و از این منظر او را فردی موفق می‌شناختند.


خانم شمیرانی دبیر محترم و دلسوز پایه پنجم دبستان که شاگردانش او را بسیار دوست داشته و احترام بسیار زیادی برایش قائل بودند، در زندگی شخصی نیز شرایط ایده‌آلی داشته و دارای خانواده‌ای خوب، همسری متشخص و وفادار و دو فرزند دختر بود که آنها نیز بسیار خوب، صالح و با ادب بزرگ شده بودند. تنها چیزی که گهگاه موجب آزار این زن مهربان و دوست‌داشتنی می‌شد، درد خفیف قفسه سینه و تنگی نفسی بود که بعضا به سراغ او می‌آمد، ولی مشغله کاری و سرشلوغی‌های خانه و زندگی او آنقدر زیاد بود که توجه جدی به این مسئله نمی‌کرد.

داستان باید ازدواج میکردم

  • ۱۰:۱۹

می‌خواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرف‌ها بخشی از جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا می‌زد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکت‌های فلزی راهروهای دادگاه خانواده نشسته بودند تا از روزهای سخت زندگی شان خلاص شوند... اما چهره جوان این زن که 18 سال بیشتر نداشت، توجه همگان را به خود جلب کرده بود.


غم سنگینی در چهره‌اش موج می‌زد... انگار همه چیز برای این زن به آخر خط رسیده و جز سیاهی رنگی نداشت. حتی اولین روزهای زندگی مشترکش. در چوبی اتاق قاضی دادگاه خانواده باز شد و او به آرامی وارد شد و روی صندلی چوبی مقابل قاضی نشست. قاضی پرونده‌اش را باز کرد و از او خواست از ماجرای زندگی و شکایتش بگوید.

داستان کوتاه بچه های کوچه

  • ۰۰:۱۸

دستش را گذاشته روی زنگ و بر نمی‌دارد، «حتما باز نوید پسر همسایه کناری است که بچه‌های کوچه را به هوای بازی فوتبال دور خودش جمع کرده، حالا هم توپ‌شان افتاده در حیاط ما و می‌خواهند من آن را به آنها پس بدهم. ولی نه!!! این بار من این کار را نمی‌کنم، چه معنی دارد هر روز مخل آسایش مردم شوند؟ از وقتی مدرسه‌ها تعطیل شده هر روز ماجرا همین است، هر روز صبح یکی از همسایه‌ها با صدای زنگ گوشخراش نوید از خواب بیدار می‌شوند... ولی این‌بار من درسی به او می‌دهم که بفهمد مردم‌آزاری کار بدی است.»


آقای حسینی جوان نویسنده‌ای که حدودا یک‌سال پیش به این محله نقل مکان کرده بود و تنها زندگی می‌کرد، به واسطه شغلش، بیشتر شب‌ها تا دیر وقت بیدار بود و با استفاده از سکوت و آرامش شب، داستان تازه‌اش را می‌نوشت و روزها هم تا نزدیکی‌های ظهر می‌خوابید، البته خواب معمولی که نه، تقریبا بیهوش می‌شد و به جهت این‌که اکثر روزها این خواب شیرین

داستان کوتاه خواب گهواره

  • ۰۰:۱۷

از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم، دیدم آن قدر با صدای بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم می‌تونم کمکت کنم.» بهش نگاه کردم و بدون این‌که پاسخی بدهم، دستم را از میان انگشت‌هایش بیرون کشیدم و بی‌‌هدف در امتداد خیابان شروع به قدم زدن کردم. پاهایم را روی برگ‌های رنگارنگ خشک شده می‌گذاشتم اما صدای خش‌خش برگ‌ها هم نمی‌تونست آرومم کنه. آرام آرام اشک می‌ریختم و میان گذشته و آینده، بی‌‌انگیزه قدم می‌زدم.


وقتی به امامزاده رسیدم، هوا تاریک شده بود. باد سردی به صورتم می‌کوبید. پوستم خشک شده و جای اشک‌ها روی گونه‌هام می‌سوخت. از دم در یک چادر قرض کردم و داخل رفتم بعد روی سکوی کنار حیاط نشستم. سوز سرما تا مغز استخوانم می‌رسید، نمی‌تونستم لحظه‌ای جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

داستان چشم سوم

  • ۲۰:۱۷

از بچگی به داستان‌های ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این چیزها درد می‌کرد... امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.

آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه نگفته‌اند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به سمت تو خواهد کشاند... برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی -  دو سالگی شروع شد و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

خوب به خاطر دارم که بیست و یک ساله بودم که اولین پیام‌های غیرطبیعی را در زندگی‌ام دریافت کردم... این نیرو چیزی نبود جز یک احساس ساده که منجر می‌شد انرژی محیط را بگیرم به عنوان مثال با چند دقیقه حرف زدن با یک نفر می‌توانستم متوجه بشوم که آن فرد انسان خوبی است یا نه! از ذات درستی برخوردار است؟ یا کلاش و دروغگوست! نیتش خیر است یا قصد کلاهبرداری دارد؟!


این مهم حتی در مورد مکان‌ها هم به من منتقل می‌شد و مواردی پیش می‌آمد که جایی می‌رفتم و در آنجا به ناگهان دچار دلشوره و احساس بدی می‌شدم و خیلی زود آنجا را ترک می‌کردم و بعدتر می‌فهمیدم که مثلا آنجا جاسازی مواد بوده یا خلافی در آنجا صورت گرفته و...

داستان کوتاه بازی کثیف

  • ۰۰:۲۰

با شیوا در یکی از سمینارهای روان‌شناسی آشنا شدم... او خبرنگار بود و من به عنوان یکی از مدعوین و سخنرانان در آن همایش بودم.

از همان دوران نوجوانی عاشق علم روان‌شناسی بودم... شاید باور نکنید اما در دبیرستان کتاب‌های روان‌شناسی را می‌خریدم و خودم آنها را مطالعه می‌کردم، این عشق و علاقه زیاد به روان‌شناسی باعث شد تا خیلی زود  در دانشگاه رشته روان‌شناسی را انتخاب کنم و در طول مدت تحصیل همچنان با اشتیاق درس می‌خواندم و واحدهایم را پاس می‌کردم که لیسانس خود را در مدت سه سال و نیم گرفتم و بعد هم با معدلی بالا درسم را تا مقطع دکتری ادامه دادم. من همچنان عاشق رشته‌ام بودم و در دانشگاه هم استادهایم می‌گفتند: «که تو با این علاقه و پشتکار در آینده‌ای نه چندان دور تبدیل به یکی از روان‌شناسان مطرح خواهی شد.»



آنها راست می‌گفتند چرا که چند سال بعد توانستم برای خودم در حیطه کاری‌ام اسم و رسمی دست و پا کنم، مطبم همواره شلوغ بود... من زندگی‌ام را وقف کارم کرده بود و همیشه از این سمینار به آن سمینار می‌رفتم و تا دیر وقت در مطب بودم. این موفقیت در کنار چهره خوب و قد بلند ذاتی‌ام که خداوند به من عنایت کرده بود باعث شد تا خیلی‌ها به من حسادت کنند و همچنین خیلی از دخترها به سمت من جذب بشوند!!

داستان عروسی در میان زلزله

  • ۲۳:۳۲

آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود می‌دانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر می‌کردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج می‌کنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را می‌دیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که می‌توانم نظر او را تامین کنم.

از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواسته‌ای دارد بی‌درنگ گفتم:


- فرنوش‌جان! من با جان و دل حاضرم خواسته‌ات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.

- راستش می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت این‌که پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین می‌خواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.

داستان کوتاه گناه من چه بود

  • ۰۰:۵۰

در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.

امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی  دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح

دادم اما او باز هم گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرف‌های نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم...


- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم... من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است... من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمی‌خورد.

- ولی مریم خانم... شما که طلاق نگرفته‌اید... همسر شما فوت کرده است.

- خب بله... همسر من قبل از این‌که اولین سالگرد ازدواج‌مان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟

Designed By Erfan Powered by Bayan