داستان کوتاه گناه من چه بود

  • ۰۰:۵۰

در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.

امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی  دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح

دادم اما او باز هم گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرف‌های نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم...


- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم... من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است... من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمی‌خورد.

- ولی مریم خانم... شما که طلاق نگرفته‌اید... همسر شما فوت کرده است.

- خب بله... همسر من قبل از این‌که اولین سالگرد ازدواج‌مان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟

- خیلی ربط دارد... شما که به میل خود زندگی مشترک‌تان را از بین نبرده‌اید... این خیلی فرق دارد... مریم خانم من عاشق شما شدم و حاضرم همه چیز خودم را به پای شما بریزم!!

راستش با این حرف‌های امیر، کمی سست شدم و گفتم:

- خانواده‌تان چه می‌شوند؟ نمی‌‌گویند چرا دارید با یک زن بیوه ازدواج می‌کنید؟

- به خانواده‌ام ربطی ندارد... من می‌خواهم ازدواج کنم نه پدر و مادرم در ثانی؛ فکر نمی‌کنم روی خواسته من حرفی بزنند... بالاخره حرف نهایی من، این است که شیفته شما هستم و دخترتان را هم مثل دختر خودم، دوست خواهم داشت... مریم خانم به خدا من...

*         *         *

امیر آنقدر گفت و گفت تا این‌که یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که نسبت به او احساس خوبی دارم و امیر هم که متوجه این تغییر عقیده من شده بود بلافاصله از من اجازه گرفت و قرار خواستگاری را گذاشت.

در روز خواستگاری، امیر به اتفاق پدر و مادر و عمه‌اش که خیلی خونگرم بودند. اما نمی‌دانم چرا وقتی برای اولین بار نگاهم به صورت مادر امیر افتاد، دلم فرو ریخت و دچار احساس بدی شدم! معلوم بود که با دلخوری با آنها همراه شده است طوری که بعد از رفتن آنها پدرم رو به من کرد و گفت: «پسر بدی نبود ولی فکر می‌کنم مادرش تمایلی به این ازدواج ندارد.»

به پدرم جوابی ندادم چون من هم عقیده او را داشتم ولی یکی از دوستانم که در جریان ماجرا بود به من گفت: «مریم‌جان! اصلا فکر بد نکن! اصولا مادر شوهر در ابتدا با عروس به صورت تهاجمی برخورد می‌کند چون می‌بیند که دختری دارد پسرش را از دست او در می‌آورد و این مسئله برای همه وجود دارد اما یقین بدان به مرور زمان همه چیز درست می‌شود.»

با این حرف دوستم، کمی آرام شدم و حرف‌های زیبا و قشنگ امیر هم باعث شد تا چندی دیگر، جواب مثبت خودم را اعلام کنم و من و امیر رسما نامزد بشویم. قرار بود شش ماه با هم نامزد باشیم و بعد مراسم عروسی را برگزار کنیم.

*         *         *

در دوران نامزدی‌مان احساس کردم که امیر، دنیایی از مهر و محبت است طوری که خود را خوشبخت‌ترین زن عالم تصور می‌کردم...

اما هنوز چهار ماه نگذشته بود که پسر دایی مادر امیر فوت کرد و ما مجبور شدیم مراسم خود را شش ماه دیگر هم عقب بیندازیم ولی این باعث نشد که ذره‌ای از محبت امیر نسبت به من کم بشود و تنها چیزی که عذابم می‌داد، رفتار سرد مادر امیر نسبت به من بود! بله او با من، مانند غریبه‌ها رفتار می‌کرد، ولی امیر هربار به من می‌گفت که به دل نگیرم، چون اخلاق مادرش همیشه این طور بوده و به مرور زمان درست خواهد شد.

خلاصه پنج ماه دیگر هم گذشت و ما کم‌کم به فکر برپایی مراسم ازدواج افتاده بودیم که اتفاق دیگری رخ داد.

این بار عموی امیر بود که به دلیل سکته قلبی با این دنیا وداع گفت و ما، باز هم مجبور شدیم مراسم را عقب بیندازیم... کم‌کم داشتم نگران می‌شدم و این نگرانی‌ام هم بی‌‌مورد نبود چرا که دو ماه بعد پدر امیر به طور غیرقابل قبولی ورشکسته شد و خلاصه بیست روز بعد هم خاله امیر فوت کرد!!

این اتفاقات چنان پشت سر هم رخ داد که همه را شوکه کرد. خود من از همه بیشتر ناراحت بودم اما کدام یک از این بلاها را من نازل کرده بودم؟

این بود که کم‌کم احساس کردم امیر هم تغییر رویه داده است... او دیگر مثل گذشته مهربان نبود و هر دو هفته یکبار که مرا می‌دید احساس می‌کردم می‌خواهد چیزی بگوید اما جراتش را ندارد.

وقتی دیدارها به ماهی یک بار تبدیل شد دیگر طاقت خود را از دست دادم و از امیر خواستم که رک و پوست کنده، حرفش را بزند. او هم پس از کلی مقدمه چینی گفت:

راستش مریم این اتفاقات باعث شده که من فعلا آمادگی ازدواج را از دست بدهم.

امیر این حرف را زد و رفت و دیگر نه به سراغم آمد و نه زنگ زد و نه تلفن‌هایم را پاسخ داد و حتی خودش را، آفتابی هم نمی‌کرد اما من، آنقدر زنگ زدم و به سراغش رفتم تا این‌که، یک روز مادرش خیلی صریح به من گفت:

- مریم خانم! من از همان اول هم راضی به ازدواج شما و امیر نبودم الان هم به این نتیجه رسیده‌ام که پا قدم شما خیلی نحس و شوم است... آن از فوت همسر اول شما بعد بیماری دخترتان... این هم از کلی مرگ و میر در فامیل ما در همین مدت کوتاه... نه، مریم‌خانم! من پسرم را دوست دارم و نمی‌خواهم خدای ناکرده او را از دست بدهم حالا هم بروید و دیگر سراغی از ما نگیرید.

پس از شنیدن حرف‌های مادر امیر با گریه آنجا را ترک کردم.

شاید حق با مادر امیر باشد... شاید هم...

به هرحال همان لحظه با خودم عهد کردم که دیگر تا پایان عمرم به هیچ مردی اعتماد نکنم... به راستی گناه من چه بود؟


mahdieh madani
خوب بود موفق باشید دوست گرامی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan