- دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷
- ۲۲:۱۶
در بین تمامی اهالی مدرسه به حسن خلق و صبوری معروف بود، همه کارمندان و دانشآموزان مدرسه او را معلمی دلسوز و فداکار میدانستند که ارتباط بسیار خوبی با شاگردانش داشته و از این منظر او را فردی موفق میشناختند.
خانم شمیرانی دبیر محترم و دلسوز پایه پنجم دبستان که شاگردانش او را بسیار دوست داشته و احترام بسیار زیادی برایش قائل بودند، در زندگی شخصی نیز شرایط ایدهآلی داشته و دارای خانوادهای خوب، همسری متشخص و وفادار و دو فرزند دختر بود که آنها نیز بسیار خوب، صالح و با ادب بزرگ شده بودند. تنها چیزی که گهگاه موجب آزار این زن مهربان و دوستداشتنی میشد، درد خفیف قفسه سینه و تنگی نفسی بود که بعضا به سراغ او میآمد، ولی مشغله کاری و سرشلوغیهای خانه و زندگی او آنقدر زیاد بود که توجه جدی به این مسئله نمیکرد. دقت و حساسیتی که خانم شمیرانی برای شاگردان کلاسش خرج میکرد آنقدر محسوس بود که کمتر پیش میآمد در کلاس او دانشآموزی با مشکل درسی یا اخلاقی مواجه شود. تا امسال که هنگام کلاسبندی، بازیگوشترین و شاید بتوان گفت درس نخوانترین شاگرد مدرسه قسمت کلاس او شد.
حامد ایزد پناه پسر بچه شیطان و پرانرژی که تمام کادر مدرسه از دست او و شیطنتهایش عصبی و کلافه شده بودند، به خانم شمیرانی سپرده شد تا شاید زبان خوش و پشتکار خانم شمیرانی بتواند او را سر عقل آورده، درسخوان و کمی سر به راه کند. ولی علیرغم تمام تلاشی که خانم شمیرانی میکرد، متاسفانه ظاهر ماجرا گویای چیز دیگری بود، حامد نه تنها علاقهای به درس و کتاب نشان نمیداد بلکه حتی از شیطنتها و سرکشیهایش هم دستبردار نبود. فرار از مدرسه، آزار دادن همکلاسیها، خوابیدن سر کلاس و عدم یادگیری درسها جزو معمولی و بدیهیترین کارهای حامد در مواقع حضورش در مدرسه محسوب میشد.
خردادماه نزدیک بود و کمکم زمان امتحانات فرا میرسید و درسها سنگینتر از قبل میشد. آن روز هم مانند اکثر مواقع، حامد سر کلاس خوابش برده بود، وقتی خانم شمیرانی او را صدا زد تا از او درس بپرسد، چنان خواب بود که اصلا متوجه نشد و همین امر باعث خنده یکصدای همکلاسیها و عصبانیت معلم شد. حامد با صدای خنده بچهها از خواب پرید و برای پاسخگویی به سوالات معلم پای تخته رفت اما این بار نیز روال قبل تکرار شده و حامد که مثل همیشه درس نخوانده بود در جواب اکثر پرسشها سکوت کرد.
خانم شمیرانی که تمام سال تحصیلی را با حامد مدارا کرده و اکنون با دیدن این وضع و احساس بر باد رفتن زحماتش، بسیار عصبانی شده بود با خشمی که از او بعید به نظر میرسید رو به حامد گفت:
«حامد دیگر از دست تو و شیطنتها و تنبل بازیهایت خسته شدم، مگر نمیدانی آخر ترم نزدیک است، لااقل این چند روز باقی مانده را کمی از کارهای زشتت دست بردار و به فکر امتحاناتت باش تا مجبور نشوی اینبار نیز در جا زده و باز هم یک کلاس را دوبار بخوانی، چون مطمئن باش اگر مردود شوی دیگر حتی من هم حاضر نیستم تو را در کلاس خود بپذیرم و اینبار حتما اخراجخواهی شد.»
خانم شمیرانی در حالیکه از شدت خشم و فشار عصبی به نفس نفس افتاده بود، ادامه داد: «حامد! از ته دل آرزو میکنم هرچه زودتر آخر ترم برسد و دیگر هیچوقت تو را نبینم ولی مطمئن باش با این رویهای که برای خود پیش گرفتهای در آینده هیچ چیزی نخواهی شد...» هنوز حرفهایش تمام نشده بود که دست بر قفسه سینه گذاشته و بیهوش شد. بلافاصله بعد از آمدن آمبولانس او را به بیمارستان منتقل کردند و در آنجا مشخص شد که خانم معلم مشکل قلبی داشته و استرس، هیجان و فشار روحی برای او اصلا مناسب نبود... دکتر معالج خانم شمیرانی گفت یکی از رگهای قلب او دچار گرفتگی است و در صورت وارد شدن هیجان یا استرس ممکن است خطرات جدی برای او ایجاد کند. بعد از ماجرای آن روز، حامد که خود را مقصر حال و وضع خانم شمیرانی میدانست به طور محسوسی ساکت و آرام شده و تغییر رویه داده بود. او که از ته دل خانم شمیرانی را دوست داشت و به خاطر بیماری معلم محبوبش خود را سرزنس میکرد، تصمیم گرفت حداقل تا آخر ترم کمی جدیتر درس بخواند تا حداقل نمرهای در (حد قبولی) کسب کند و بیشتر از این شرمنده خانم شمیرانی نشود.
سالها گذشت و معلم دلسوز و فداکار مدرسه بازنشسته شد و از دنیای پرهیاهوی مدرسه، درس و شاگردانش جدا شد اما چرخ زندگی و دست تقدیر روزهای آرامش و بیدغدغگی این زن مهربان را طولانی ننوشته بود. شب تولد خانم شمیرانی، درست شبی که قرار بود همه اعضای خانواده دور هم جمع شده و جشن تولد به یادماندنی برای او بگیرند یک اتفاق همه چیز را تغییر داد... هانیه دختر بزرگ خانم شمیرانی در راه بازگشت به خانه تصادف کرده و به بیمارستان انتقال داده شده بود، وقتی این خبر را به او دادند، استرس و فشار روحی زیادی که به او وارد شده بود باعث شد قبل از دیدن هانیه خود دچار سکته قلبی شده و به دلیل وخامت حال بعد از رسیدن به بیمارستان به سرعت عمل جراحی شود.
خوشبختانه هانیه در تصادف آسیب جدی ندیده بود و عمل خانم شمیرانی هم با لطف خدا و به سبب مهارت پزشک جراح به خوبی و با موفقیت انجام شد و او نیز پس از گذشت چند ساعت به هوش آمد. بعد از به هوش آمدن، پزشکی که جراحی را انجام داده و در بین کادر بیمارستان و بیماران به جوان پنجه طلا معروف بود برای انجام معاینات بعد از عمل به دیدن او رفت اما وقتی معلم بازنشسته و مهربان، کسی را که جانش را نجات داده بود، دید، نگاهش روی یک اسم که روی سینهاش الصاق شده بود ثابت ماند...
دکتر حامد ایزد پناه فوق تخصص قلب و عروق
خانم شمیرانی سعی میکرد چیزی بگوید که با اشاره دست حامد ساکت شد. حامد با لبخند رو به او گفت:
«خانم معلم! فعلا برای حرف زدن فشاری به خود نیاورید، فقط بدانید بابت اتفاق سالها پیش هنوز از روی شما شرمنده و به خاطر انگیزهای که با حرفهایتان به من بخشیدید تا آخر عمر مدیونتان هستم اگر شما و حرفهای آن روزتان نبود من هیچوقت در زندگی هیچ چیز نمیشدم.»
دکتر حامد بعد از چک کردن علائم و وضعیت بیمار دوستداشتنی خود با بوسهای بر دست معلم محبوبش از اتاق بیرون رفت... و روزگار آنها اینگونه بود که اینگونه به یکدیگر برسند.
- داستان کوتاه
- ۸۲۳