- پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
- ۲۱:۳۹
سرجدت فرشیدجان، بیخیال شو! بابا کی حال داره بره باشگاه!
- تنبل نباش دیگه! پاشو بریم. ثبتنامش با من. آقا اصلا فکر پولش هم نباش، شش ماه اول با من. تو فقط پایه باش با من بیا.
گیر داده بود. ول کن هم نبود. فرشید پسرخالهام است، دو سال از خودم بزرگتر است و پیش باباش تو موبایل فروشی شون کار میکنه. از این بچه پرروها! که آش رو با جاش میخوره و به قول فرشاد برادرش به جای راه رفتن قل میخوره. حالا چند روز بود که گیر داده بود بریم باشگاه بدنسازی!
- ببین آریا! تو شش ماه بدنت ردیف میشه. مربی خودش به من گفت، اونوقت ملت تو کف میمونن. تریپت هزار برابر فرق میکنه دیگه اینطور نمیمونه!
این جملهاش رو جوری گفت که خیلی بهم برخورد.
- الان قیافه من چشه مگه!؟
- چشه؟! یه نگاه به خودت بنداز! به قول فامیل دور، عین در رستورانهای بین راهی میمونی! پایین تنه باریک، بالا تنه کج کوله، شونههات عین شله زرد وار رفته! دستات هم که رو زمین میکشی!
اصلا یه جوری اعتماد به نفسم رو با آسفالت خیابون یکی کرد که با کاردک هم نمیشد جمعم کرد. وایستادم و تو شیشه در یه خونه که رفلکس بود، هیکلم رو نگاه کردم. خدایی اونقد که فرشید میگفت دیگه زهوار در رفته نبودم، اما خب راست هم میگفت شونههام خیلی افتاده بود. فرشید تا فهمید اعتماد به نفسم ترک برداشته اومد جلوی در وایستاد. نفسش رو داد تو، یک فیگور بدنسازی گرفت گفت:
- بدن باید اینجوری باشه. جوری که تی شرت میپوشی همه عضل مضل! بزنه بیرون! اینطوری!
با اون هیکل تپلش قیافه اش با اون فیگور خیلی بامزه شده بود، داشتم بهش میخندیدم که یه دفعه دری که جلوش وایستاده بودیم باز شد. یه مردی که سن بابام بود با شلوار مامان دوز وایستاد توی چارچوب و خیلی عصبانی گفت:
- خجالت نمیکشید اومدید جلوی در خونه مردم این میمون بازیها رو در میارید! نیم ساعته از اینور در، داریم نگاتون میکنم! از رو نمیرید؟! خوبه ما بیایم در خونهتون از این کارا بکنیم؟! نه خوبه؟
آقا اینو گفت یه دفعه دیدم چهار پنج تا دختر و پسر همسن و سال خودمون هم از تو خونه سرشون رو آوردن بیرون و شروع کردن به خندیدن! حسابی ضایع شدیم و جوری در رفتیم که «میگ میگ» از دست اون گرگه در میرفت.
* * *
یک ماه بود میاومدیم باشگاه. جلسه اول بود که من با یه هیکل کبریتی وارد شدم. لباس پوشیدم و رفتم کنار وزنهها. با وزنههای یک کیلویی میخواستم شروع کنم، ولی وزنه کناری، آدم هیکل درشت آرنولدی بود. رفتم و گفتم ببخشید این وزنهها رو لازم ندارید؟ طرف زد زیر خندهای شیطانی که تمام سالن رو ور داشت. منم تازه فهمیدم چه گندی زدم. هیچی دیگه برای این که ریا نشه منم با این هیکل کبریتی یه وزنه ده کیلویی بلند کردم که تا یک هفته استخونهای بدنم داشتن گریه میکردن! ای تو روحت فرشید با این بلایی که سرم آوردی! تو باشگاه هم به جای این آهنگهای ورزشی، هی ابراهیم تاتلیس میذاشتن که یه روز بعد از نرمش گفتم:
- فرشید! به خدا از بس ابراهیم تاتلیس گذاشتند من فکر میکنم به جای عضله، سبیلام داره در میاد!!
یکی از بچههای باشگاه که انورتر داشت دمبل جلو بازو میزد خندید و گفت:
- یه مدت میرفتم یه باشگاه، کلا تصمیم گرفتم بدنسازی رو ترک کنم. میدونی واسه چی؟از بس آهنگهای مجید خراطها و مازیار فلاحی گذاشتن، به جای ورزش کردن همش اشک میریختیم! از اونجا زدم بیرون، ترسیدم اگه ادامه بدم افسردگی بگیرم!
مربی باشگاه از این ایول بدنها بود. عین عقرب بود بالا تنهاش. انگار شلنگ گذاشته بودن دو تا بازوش رو پر باد کرده بودن. اینقد بازوها و سرشونههاش گنده بود که سرش خیلی فسقلی به نظر میرسید. من تا اینو میدیدیم خندهام میگرفت.یه بار داشتم پرس سینه میزدم اومد بالای سرم، یه دفعه خندهام گرفت، وزنه ول شد میله اش خورد تو پای فرشید بدبخت که بالا سرم واستاده بود کمک کنه! تو این یه ماه خیلی چیزا یاد گرفتم. از جمله اینکه خیلی از بچههای باشگاه حاضر بودن به قتلهای زنجیرهای اعتراف کنن، اما نگن قرص میخورن و آمپول میزنن! فهمیدم که فرشید بیچاره، خاطر یه کسی رو میخواد، واسه خاطر اونه که میاد باشگاه و وسط وزنه زدن به غلط کردن میافته! فهمیدم که ته باشگاه یه اتاق دخمه است که مربی مون میره اونجا، رو گاز، جوجه میزنه، واسه همین باشگاه مزه جوجه کباب و عرق میده! فهمیدم این عکسایی که میبینیم و بدنهای سیکس پک و تیکه تیکه شوخی نیست و دهن آدم جاده خاکی میشه تا اندازه بند انگشت بازوت ورقلمبیده شه! خیلی چیزا فهمیدم.
* * *
زمستون سردی بود. آدم دماغش هم قلنج میشد ولی یه سری از بچههای باشگاه با تیشرت میرفتن و میاومدن. فقط واسه خاطر اینکه برو بازوشون بیفته بیرون! حالا من دو سه دست لباس بافتنی میپوشیدم که قیافه نی قلیونیم تو چش نزنه! یه روز داشتم از باشگاه بیرون میرفتم دیدم غلغله شده. مسعود یکی از بچههای باشگاه که تیشرت میپوشید داشت با آبمیوه فروش بغل باشگاه دعوا میکرد. این مرده زبونش خیلی نیش داشت. هر وقت بعد از باشگاه میرفتیم پیشش، به شوخی یه تیکه بارمون میکرد. مثل اینکه مسعود نوشیدنی سفارش داده بود کمی دیر شده بود صداش رو برده بود بالا و حالا داشتند دعوا میکردن، ملت اینا رو سوا میکردن. یه دفعه مرده گفت:
- داداش! سرده! شما یه کاپشن بپوش پشتش یه برگه بچسبون: 6 سال سابقه ی بدنسازی! اینطوری میچاییها!!
اقا اینو گفت ملت زدن زیر خنده! ماجرا ختم به خیر شد ولی بدنسازی ما سرجاشه. با یکی از بچهها که بدن ردیفی داره دوست شدیم. فرشید میگفت این راه و چاه رو بلده. قدش 2 متره، دور بازوش کمش 70 سانته. بعد شکمش هزار تیکس. بعدم هی میگه من از داروهای بدنسازی بدم میاد و تا حالا استفاده نکردم و هر کی استفاده کنه ضرر میکنه! یه روز با فرشید رفتیم خونشون. خدایی ظرف شکر، چایی، قند و همه چیشون جعبه خالیه این قوطیهای مکملهای ورزشی بود! گفتم فرشید باز خدا رو شکر طرف دارو مارو، مصرف نمیکنه!!!
فرشید ول کن نیست، فعلا که سه ماهه میریم و هنوز قیافه من عین همون در رستوران بین جادهای است و فرشید هم شبیه داداش پاندای کونگ فوکار شده! خواستم از این تریبون استفاده کنم بگم:
- نیمه گمشده فرشید! مخاطب خاص اش! خداوکیلی اگه ظاهر آدما برات مهم نیست بگو تا من و فرشید دیگه نریم باشگاه. به خدا پوستم کنده شد!
- داستان کوتاه
- ۲۱۰۱