- پنجشنبه ۲۵ مرداد ۹۷
- ۰۰:۳۹
لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من.
- آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! ما رسم نداریم حتی اگه خود عروس دکوراتور باشه!
آشنایی من و لیلا توی شرکت اون بود. من دنبال این بودم که برای رئیسمون توی شرکت، یک اتاق کار درست درمون طراحی کنیم. چرا که مدام مهمان خارجی داشتیم و نمیشد توی یک اتاق معمولی جلسه گذاشت.
رئیس میگفت: ما توی یک اتاق دو میلیونی که نمیتونیم قرارداد دو میلیون دلاری ببندیم! ایرانی و خارجی نداره، مردم تو همه جای دنیا عقلشون توی چشمشونه. باید یه اتاق خوب طراحی کنید. حداقل برای وقتی که مهمان خارجی داریم.
من که مدیر پشتیبانی بودم خودم راه افتادم توی شهر و بالاخره شرکت لیلا اینا رو پیدا کردم و قرارداد بستیم. توی دو هفته یه اتاقی طراحی کردند و دکور زدند که باورکردنی نبود. خود لیلا روی کار نظارت کرد. آنقدر کارش رو، رئیس پسندید که کل شرکت رو داد طراحی کردند. من هم که از همون برخورد اول از لیلا خانوم خوشم اومده بود با بهانه و بیبهانه به اون و گروهش سر میزدم و توی دو ماهی که اونها شرکت رو، زیر و رو کردند من کنارش بودم. رئیس کار نهایی رو پسندید و من خود لیلا رو! بعد از هفت ماه رفتم خواستگاریش و بالاخره عقد کردیم و حالا عروسی.
- لیلا! تو یه خرده استراحت کن. بعد از جشن هم میتونیم این کارا رو بکنیم.
- نه فرصتش نیست! بعد از جشن که فرداش میریم ماه عسل. وقت نیست. به محض اینکه برگردیم، هم من باید برم سرکار و هم تو. کلی سفارش کار گرفتم و نمیشه دفتر رو با اون بچههای بازیگوش به امون خدا رها کنم، ما مثل شماها اداریها نیستیم، به کسی که بیاد الکی بگیم ارباب رجوع، بعد کارش رو انجام ندیم، ما بهش میگیم مشتری، جاش هم رو سرمونه!
تو این مدت خیلی با هم کل کل کرده بودیم. اون میگه ما اداریها فقط ساعت میزنیم و شهر رو اونایی که کار آزاد میکنن میچرخونن! خلاصه مراسم برگزار شد به خوبی و خوشی...
شب فوقالعادهای بود. وقتی به خونه رسیدیم و مهمونا رفتن، خلاصه فردا 11 صبح تا سه بعدازظهر هم مراسم پاتختی بود و کلی دوست و آشنا و فک و فامیل برامون کادو آوردن. عصر راه افتادیم به سمت شمال! من و فرهاد داداشم، اونجا یه ویلای نقلی، پارسال شریکی خریدیم و حالا وقتش بود که ازش استفاده کنم. تمام مسیر جاده چالوس رو لیلا حرف زد. اینکه فلانی چه لباسی پوشیده بود و عمه من با اون سن و سالش چقدر انرژی داشت و مهمونا راضی بودن از شام و از اینجور حرفا! اصلا بعد از عروسی، هر کدوم از اینا مثل یک موفقیته! بارون داشت روی شیشه میبارید و من هم ترانه گذاشته بودم:
«تو نگو که خیال محاله، رفتنت واسه این دل تنها، یه سوال یه جوابه مثل خوابه یه عذابه».
عاشق این ترانه مازیار فلاحی بودم. آخه تو روزای عاشقی که لیلا خیلی سرسنگین بود این ترانه تازه اومده بود روزی هزار بار گوشش میدادم! لیلا هم اینو میدونست. واسه همین گفت: اینو عوض کن فردین! خیلی غمگینه. بعد اونقدر آهنگا رو زد جلو تا رسید به ترانهای که حمید عسکری که خودش خیلی دوستش داشت و همهاش رو هم حفظ بود و باهاش شروع کرد به خوندن:
«اگه تو نبودی من دلمو میدادم به کی؟ اگه تو نبودی بگو من میشدم عاشق کی؟»
اینو خودش با صدای بلند میخوند، شیشه ماشین رو داده بود پایین و باد میخورد به صورتش و بلند بلند میخوند. از توی چشماش میفهمیدم چقدر خوشحاله واسه همین گفتم: درکت میکنم! درکت میکنم لیلا!
همونطور که داشت میخوند وسطش گفت:
- چییییی!؟ چیو درک میکنی!
- اینکه اینقدر خوشحال باشی! بهرحال الان تو پوست خودت نمیگنجی که بالاخره موفق شدی با من ازدواج کنی!
اینو گفتم و سریع چشمامو دوختم به جاده! چون میدونستم الان چطور داره بهم چش غره میره! زد رو دستم و گفت:
- یعنی یکی تو پررو هستی یکی پسرعمهزا! اصلا روت میشه این حرفا رو بزنی فردین؟! یادته چقدر اساماس میدادی هی مینوشتی خانم مهندس! چیزی نیاز ندارید؟! منظورم وسیله است واسه تکمیل دکور شرکت! یادته؟!
من هم با پررویی گفتم: نه! من همه این حرفا رو تکذیب میکنم! کی؟! من؟! عمرا!
خلاصه تا رسیدیم چالوس، کلی شوخی کردیم و دو نفری با هم ترانه خوندیم. جوری که گلوم گرفته بود. نیم ساعت بعد نزدیک محمودآباد رسیدیم جلوی ویلا، قبل از اینکه کلید رو بندازم، بریم تو گفتم: لیلا! کاش مامانم هم بود! آخه میگن یه عروس و دامادی میرن مسافرت، مادر داماد هم میره، عروس میپرسه اسم این مسافرت چیه؟ داماد میگه ماه عسل! میگه پس مادرت چیه؟ میگه اینم زنبور عسل!
لیلا زد زیر خنده و گفت:
- هفته پیش یکی از مشتریامون اومده بود، یه دختره است همسن و سال خودم. من داشتم با تو حرف میزدم در مورد ماه عسل! این برگشت گفت وای میخوای بری ماه عسل! من هم گفتم آره! گفت وای خوش به حالت! میشه به احسان علیخانی بگی یه جور من رو هم دعوت کنه تو برنامهاش!!! یعنی همکارم افتاده بود روی زمین داشت پارکت کف شرکت رو گاز میزد!! وسایلمون رو گذاشتیم تو ویلا و من گفتم: زود باش لباس بپوش بریم بیرون!
زود باش واسه خانوما یعنی نیم ساعت! کلی طول کشید که آماده شد. گفتم: باز خوب شد نمیریم دریا!
- واسه چی؟!
- واسه خاطر کوسهها! آخه میگن یه دختره میوفته تو دریا، کوسه از کنارش رد میشه ولی کاریاش نداشته، بهش میگن پس چرا نخوردیش....؟ میگه: پارسال یکیشونو خوردم، اینقدر کرم به خودش مالیده بود، تاسه روز دل درد داشتم....!
اینو که گفتم یه مشت محکم کوبید توی قفسه سینهام! اصلا بهش نمیخورد اینقد دستش زور داشته باشه. دنبالش کردم پرید توی ماشین و در رو از داخل قفل کرد! یه چند دقیقهای مثل این شیرهای توی سیرک دور ماشین میچرخیدم ولی آخرش آتشبس کردیم و صلح برقرار شد، رفتیم یه فستفوت و غذا سفارش دادیم. بعدش جلوی یه مغازه فالودهای ایستادیم. یعنی دست خودم نیست. بوی آب هویج زانوهامو سست میکنه. یعنی من مقابل دو چیز کلا توی زندگیم تسلیم میشم: یکی مار بوا، یکی هم آب هویج!
لیلا نخورد و من به جاش دو لیوان از این شیشهایهای بزرگ رو زدم به بدن! خیلی حال دادددددد! جیگرم خنک شد. کمی قدم زدیم و بعد سوار ماشین شدیم اومدیم خونه. حس کردم سرم گیج میاد. کمی نشستم بعد دیدم حالت تهوع دارم! دویدم طرف دستشویی و هیچی دیگه! لیلا با نگرانی اومد پشت در گفت: چیه؟! چی شده؟
- هیچی! حالم بده. بالا آوردم!
نیم ساعت بعد معده درد هم اضافه شد به مکافاتهام. پاهام بیحس شده بود و بازوهام جون نداشت. اولش لیلا فکر میکرد مسخره بازی در میارم ولی واقعا «نا» نداشتم. ساعت نزدیک یک شب دیگه طاقت نیاوردم، دل پیچه هم اضافه شد و لیلا مجبور شد منو ببره به اورژانس. اونجا معلوم شد مسموم شدم. دکتر کمی سوال و جواب کرد و فهمیدم هر چی هست از اون آب هویج لاکرداره! تا نزدیک سه صبح اورژانس بودیم. یه مشت قرص و دارو برام نوشت و برگشتیم ویلا. دردسرتون ندم. چهار روز ماه عسل من همه اش شد، سرم و سوزن! مدام هم توی مسیر دستشویی... روز آخر که کمی حالم بهتر شد سوار ماشین شدیم و برگشتیم تهران! یعنی الان هر کی میگه ماه عسل، من یاد اون دردسرا میافتم. لیلا میگه: «ماه عسل هم جنبه خودش رو میخواد که شکر خدا تو اصلا نداشتی!!»
- داستان کوتاه
- ۱۴۸۹۰