داستان جواب پیامک هامو ، ندی پشیمون میشی

  • ۰۱:۵۴

گامی بین زن و شوهرها اتفاق‌هایی می‌‌افتد که هم بامزه است و هم دلواپسی دارد، که ما به آن می‌‌گوییم «لحظه‌های غافلگیر کنند»... آنچه را که در این حکایت می‌‌خوانید به همین لحظه‌ها اختصاص دارد.

- نگهدار پیاده شم!... بقیه راهو خودم می‌‌رم!

- گفتم که می‌‌رسونمت!

- نمی‌‌خوام!... خودم بلدم چه جوری برم!... تو برو به کارهات برس!

- لوس نشو!... ما که با هم به توافق رسیدیم؟

- «مهرداد» گفتم نگه دار پیاده شم!... حوصله ندارم!



- باز داری لجبازی می‌کنی!... مگه چی گفتم که بهت برخورده؟... گفتم ترجیح می‌دم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدی زدم؟

- نه اصلا!... من هم حرف بدی نزدم که؟... گفتم می‌خوام پیاده شم!

*         *         *

حوصله لجبازی و جر و بحث نداشتم. کنار کشیدم و شمیم پیاده شد. وقتی لج بازی می‌کرد خیلی بد می‌شد و آنقدر به لجبازی ادامه می‌داد تا من تسلیم شوم. این دفعه نمی‌خواستم که بازنده باشم. خسته شده بودم بس که این اتفاق تکرار شده بود. بس که من نازش را کشیده بودم و او با غرور تمام جواب‌های سر بالا داده بود. بس که نگران حالش بودم که الان ناراحت است یا غمگین؟ عصبانی است یا پشیمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پیام‌هایش شروع شد: «تو منو درک نمی‌کنی!... اصلا برات مهم نیستم!»

جواب دادم: «من اصلا مقصر نبودم و این تو بودی که با بدرفتاری از ماشین پیاده شدی و تا از رفتار زشتت پشیمون نشی باهات کاری ندارم!»

- اما تو به خونواده من توهین کردی!

- من چه توهینی کردم؟... گفتم من ترجیح می‌دم خونه خودم باشم!

- این از نظر من یعنی توهین!

- به نظر من تو دنبال بهونه می‌گردی!... بحث با تو فایده‌ای نداره!... دیگه هم با من تماس نگیر و پیام نده که جوابتو نمی‌دم!

- می دونی که من از انتظار متنفرم!... اگه جواب پیام‌هامو ندی پشیمون می‌‌شی!

دیگر جواب ندادم و گوشی‌ام را بی صدا کردم تا حسابی عصبانی شود. زیاد اتفاق می‌افتاد که با من قهر کند اما معمولا دلایل قانع‌کننده‌ای داشت ولی آن روز احساس کردم به دنبال بهانه‌جویی است ولی دلیلش را نمی‌دانستم. راه خانه را پیش گرفتم. خانه که رسیدم نگاهی به گوشی انداختم. دو پیامک فرستاده بود. بدون این‌که پیامک‌ها را باز کنم گوشی را کنار گذاشتم و برای این‌که از آن حال و هوا بیرون بیایم شروع به نوشتن کردم. نوشتن همیشه برایم آرام بخش بوده و هست. ساعتی را با نوشتن گذراندم اما فکر «شمیم» رهایم نکرد. دلم برایش تنگ شد. دلم برای پیامک‌هایش تنگ شد. نگاهی به گوشی انداختم. تعداد پیامک‌ها به چهار رسیده بود ولی دوازده تماس بی پاسخ داشتم که کمی نگرانم کرد و همگی از «شمیم» بود. معمولا وقتی قهر می‌کرد پیامک می‌داد و هیچ وقت این همه تماس نمی‌گرفت. شماره‌اش را گرفتم. خاموش بود. نگرانی‌ام بیشتر شد. با مادرش تماس گرفتم:

- سلام مامان!... خوبین؟... آقای شرفی خوبن؟

- آره خوبیم... شما چطورین؟... هنوز راه نیافتادین؟

- چرا؟... یعنی نه!... من که نمی‌تونم بیام ولی «شمیم» خیلی وقته که اومده... مگه هنوز نرسیده؟

- نه؟!... اینجا که نیومده... جایی قرار بود بره؟

- نه!... نه جایی نمی‌خواست بره... گفت میاد خونه شما!... الانم گوشی‌اش خاموشه!

- یعنی چه؟... برای چی خاموش کرده؟... بزار زنگ بزنم ببینم!

- خبری شد به منم اطلاع بدین!

- باشه فعلا خداحافظ!

وحشت تمام وجودم را گرفت. چند بار دیگر تماس گرفتم اما گوشی خاموش بود. پیامک‌ها را باز کردم. اولی:

- ببخش منو اگه ناراحتت کردم!...می خواستم موضوع مهمی رو بهت بگم!

پیامک دوم: «گفتم که ببخش!... حالا جواب بده بهت بگم چی شده!...»

سومی: «گفته بودم اگه جواب پیام‌هامو ندی پشیمون می‌‌شی!»

و اما پیامک چهارم که با فاصله زمانی حدود نیم ساعت فرستاده شده بود: «مهرداد جواب بده من شارژ ندارم ممکنه گوشی‌ام خاموش بشه... من تو راه تصادف کردم!»

با خواندن پیامک چهارم حالتی عجیب پیدا کردم. از طرفی آنقدر از «شمیم» ناراحت بودم که در لحظه اول گفتم «خوب شد!» ولی بعد خانه با تمامی اثاثیه دور سرم چرخید. شماره مادر «شمیم» را گرفتم. نمی‌دانستم چه بگویم. با شرمندگی خلاصه اتفاقی را که بینمان افتاده بود تعریف کردم و مادر شمیم بسیار ناراحت شد و گفت:

- دستت درد نکنه!... تو هم لج کردی و دخترمو کنار خیابون پیاده کردی و سپردی به اَمون خدا؟

- نه مامان این طور هم که فکر می‌کنی نیست!... خودتون «شمیم» رو بهتر می‌شناسین، اگه موقع لجبازی یه کاری بخواد انجام ندی بدتر می‌کنه!

- حالا من چی کار کنم؟... کجا دنبالش بگردم؟

- مامان جون ناراحت نباشین من میرم پیداش می‌کنم!

- نه!... لازم نکرده... زود بیا اینجا تا منم باهات بیام... من نمی‌تونم این جا بشینم دست رو دست بذارم که تو بری پیداش کنی!

- باشه پس آماده باشین که اومدم!

- عجله کن!

مادر «شمیم» هیچ وقت با من این جوری صحبت نکرده بود. راستش کمی ناراحت شدم، اما بهش حق دادم چون خیلی ناراحت بود. نفهمیدم چه جوری لباس‌هایم را پوشیدم. در طی راه هزاران بار خودم را سرزنش کردم.

*         *         *

... اگه با هم بودیم این اتفاق نمی‌افتاد!... کاش پیاده‌اش نکرده بودم!... کاش به حرفش گوش داده بودم!... چقدر ترافیکه؟... کاش لااقل گوشیمو بی‌‌صدا نکرده بودم!... الان «شمیم» کجاس؟... بابا جون کجا برم؟ می‌بینی که جلوم بسته‌اس؟... چی به سرش اومده؟... خدا رو شکر که هنوز زنده اس!... اما از کجا معلوم؟... نه اگه حالش وخیم بود که نمی‌تونست پیامک بده!... اگه آسیب دیدگی شدید باشه چی؟... نه! چیزی نیس!... بعضی‌ها اصلا رانندگی بلد نیستن... نمی‌دونم چه جوری گواهینامه گرفتن؟... اگه چیزی نبود که مرخصش می‌کردن!... حتما مشکلی هس که بستری شده!... حالا کجا پیداش کنم؟... من که نمی‌دونم کدوم بیمارستانه!... کاش به مادرش می‌گفتم اونا خودشون بیان!... آره! نبایس وقت رو تلف کرد!... اما نه! بهتره همراه هم بریم!... کاش به مادرش نگفته بودم!...اون قلبش ناراحته!... نکنه اتفاقی واسش بیافته؟... چرا گوشیش شارژ نداره؟... این بی‌‌خیالیشه که منو آزار می‌ده!... چرا اینقدر راه طولانی شده؟... پس کی می‌رسم؟... کاش یه زنگ به مادرم بزنم!... نه بابا! اونا رو هم دلواپس می‌کنم... بزار یه خبری چیزی بگیرم بعد!... ‌ای وای کارت عابر بانکمو برنداشتم!... نکنه پول لازم بشه!... یه مقداری پیشم هست ولی...

*         *         *

با هزار جان کندن بالاخره رسیدم. جای پارک پیدا نکردم. دوبله ایستادم و بدون این‌که ماشین را خاموش کنم پیاده شدم و زنگ زدم. بلافاصله در باز شد. دوباره زنگ زدم صدای خاله «شمیم» را شناختم:

- آقا مهرداد بیا بالا!

- نه دیر می‌‌شه!... لطفا زودتر به مامان بگین بیاد پایین!

- دیر نمی‌‌شه!... خواهرم حالش زیاد خوب نیس!... آقای شرفی می‌‌گه بیایین بالا چند جایی زنگ بزنیم تا بدونیم کجا می‌خوایم بریم!

چه اشتباهی کردم به مادر «شمیم» زنگ زدم... خاله اش اینجا چی کار می‌کنه؟... حالا با اینا چی کار کنم؟... ماشینو کجا بذارم؟... چرا این جا این قدر شلوغه؟... این ماشین داداش «شمیم»... این یکی ماشین شوهرخواهرش... اِ ؟؟؟... این ماشینِ سعید داداشمه؟؟؟ خودشه!... این اینجا چی می‌کنه؟... اینا اینجا چی می‌کنن؟... نکنه اتفاقی افتاده و من خبر ندارم؟

ماشین را انتهای کوچه پارک کردم و با عجله برگشتم و از پله‌ها بالا رفتم. سر پاگَرد چشمم به در نیمه باز افتاد. در همین لحظه برق‌ها قطع شدند. نور بیرون، ضعیف تر از آن بود که بتوانم پله‌ها را ببینم. چراق قوه گوشی‌ام را روشن کردم. سکوتی آزاردهنده حاکم بود. دیدن ماشین‌ها ذهنم را آشفته کرده بود و قدرت روبه‌رو شدن با آنچه را که فکر می‌کردم نداشتم. همش فکر بود و فکر. نمی‌دانستم حقیقت چیست و برای «شمیم» چه اتفاقی افتاده. چهره «شمیم» حتی یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمی‌شد. آن لحظه آرزو کردم که کاش یک بار دیگر شمیم را ببینم. وارد خانه شدم. همزمان با ورودم چراغها روشن شدند. نمی‌دانستم چه بگویم. فقط نگاه می‌کردم. تمام بدنم خشک شده بود و تنها سرم می‌چرخید که آن هم اختیارش در دست خودم نبود. همه بودند جز من. خانواده شمیم، خانواده خودم، دوستان من و دوستان شمیم و حتی همسایه‌های آقای شرفی و شمیم وسط جمعیت شعر تولدت مبارک را می‌خواند و بقیه شاد و خندان، ضمن نگاه کردن به من، شعر را تکرار می‌کردند. پس از پایان شعر «شمیم» بهم نزدیک شد و آهسته داخل گوشم گفت:

- گفتم که!... اگه جواب پیامک‌هامو ندی پشیمون می‌شی!



یــ🦋گـ🌈 ـانـ🌞ـه
:|
سعید بیگی
سلام
جالب بود. تعلیق و منتظر نگه داشتن خواننده هم خوب بود. نویسا باشید. ولی تحمل این لحظات خیلی سخته! سپاس!
دنیای غم و اندوه ...
ممنون از شما.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan