داستان یک روز معمولی

  • ۲۱:۵۲

صبح که از خواب بیدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب و امیدوارکننده‌ای بیندیشم. اما این حربه هم تاریخ مصرف خودش را داشت. ناگزیر بدون اینکه به همسرم مرتضی چیزی بگویم او را راهی محل کارش کردم و تازه خودم ماندم و خودم. دل و دماغ جمع کردن میز صبحانه را هم نداشتم. تلفن را برداشتم و کمی با دکمه‌های آن بازی کردم. خودم هم نفهمیدم چطور اما تا به خودم آمدم دیدم شماره منزل مادرم را گرفته‌ام. مادرم با همان ملاطفت و نرمی سخن همیشگی گوشی را برداشت. دلم کمی آرام گرفت.

از دلشوره‌ام به او چیزی نگفتم و فقط احوالپرسی کردم. خیالم که از خانواده‌ام راحت شد برخواستم و میز صبحانه را جمع کردم. ساعتی خودم را به شستن ظرف‌ها و نظافت خانه مشغول کردم، اما تا آمدم روی مبل نشستم که نفسی چاق کنم، دوباره همان دلشوره‌ها به سراغم آمد. تلویزیون را روشن کردم، اما با وجود برنامه‌های تکراری انگیزه‌ای برای تماشا کردن نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم.

داستان کوتاه دل باخته

  • ۰۰:۰۰

دست‌هام از سوز سرما بی‌حس شده بود. با عجله دربست گرفتم و برگشتم خونه. وقتی مادرم صورت سرخ شده و دست‌های لرزونم رو دید با دلخوری گفت مگه صبح نگفتم با ماشین خودت برو لجباز؟

از لحن بیانش خندم گرفت و در حالی که به سرعت خودمو به کنار شومینه می‌رسوندم گفتم: آخه هوا برفی بود. تو این هوا رانندگی سخته. به ریسکش نمی‌ارزید. تقصیر آژانس سر کوچه‌اس که هر وقت ما ماشین می‌خوایم نداره. وگرنه راحت می‌رفتم و برمی‌گشتم.

- حالا بگو ببینم، نتیجه چی شد؟


- قرار شد رمانم رو برای فردا صبح برسونم به دست انتشارات تا ببینم خدا چی می‌خواد؟ خودم که خیلی امیدوارم مامان. مخصوصا وقتی استادم خوند و نظر مساعد داد.

مادرم در حالی که بادی به غبغب انداخته بود خدا رو شکر کرد و گفت: الحق که دست‌پرورده خودمی. می‌دونی که منم وقتی جوون بودم یه دفتر کاهی کوچیک داشتم که دلنوشته‌هامو توش می‌نوشتم. اما خب اون موقع‌ها کسی تو این خط‌ها نبود که تشویقم کند. واسه دل خودم می‌نوشتم، اما در عوض خدا بهم لطف کرد و پسرم نویسنده خوبی شد.

داستان باتلاق

  • ۰۰:۴۶

دلم از گرسنگی مالش می‌رفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند، شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی‌هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگ‌های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می‌ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می‌رفتم تا از گزند نگاه‌های تمسخرآمیز بچه‌ها دور باشم. من درس خوان ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. اما بی‌‌پول‌ترین... امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالی که دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم


سر کوچه‌مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادرم به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوای‌شان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می‌شد، را از چنگش در بیاورد و بتواند، خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر همیشه این جور مواقع اول مقاومت می‌کرد، اما وقتی نمی‌توانست در برابر کتک‌های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن، دستمزدش را به بابا می‌داد، تا دست از سرش بردارد.

داستان کوتاه روز سوم

  • ۱۸:۱۴

- این کارو با خانواده‌ات نکن «سهیل»...

این جمله‌ای بود که بارها و بارها به همسرم می‌گفتم، اما گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که نبود!

من و سهیل، سال‌ها پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند شدیم. دو پسر و یک دختر.



پدر همسرم بعد از طی کردن یک ماه بیماری سخت از میان ما رفت و قبل از فوتش اختیار تمام اموال رو به تنها پسرش و البته فرزند ارشدش که همسر من بود واگذار کرد تا بعد از فوتش به طور مساوی بین اعضای خانواده‌اش تقسیم کند، اما متاسفانه سهیل برخلاف تصوری که همه ما داشتیم بعد از فوت پدرش رنگ عوض کرد و انصاف رو زیر پا گذاشت! سهیل امانت‌دار خوبی نبود و درست بعد از مراسم چهلم پدرش به این موضوع پی بردیم. سهیل نه تنها حرمت مادرش رو نگه نداشت بلکه حق دو خواهر کوچک‌تر از خودش که یکی از اون‌ها ازدواج کرده بود و وضع مالی چنان خوبی نداشت رو هم خورد. باورم نمی‌شد مردی که همه به اسمش قسم می‌خوردن چه طور تونسته بود اینقدر بی‌مرام بشه و حرمت خانواده‌اش رو نگه نداره! اونم به خاطر مال بی‌ارزش دنیا!

داستان جواب پیامک هامو ، ندی پشیمون میشی

  • ۰۱:۵۴

گامی بین زن و شوهرها اتفاق‌هایی می‌‌افتد که هم بامزه است و هم دلواپسی دارد، که ما به آن می‌‌گوییم «لحظه‌های غافلگیر کنند»... آنچه را که در این حکایت می‌‌خوانید به همین لحظه‌ها اختصاص دارد.

- نگهدار پیاده شم!... بقیه راهو خودم می‌‌رم!

- گفتم که می‌‌رسونمت!

- نمی‌‌خوام!... خودم بلدم چه جوری برم!... تو برو به کارهات برس!

- لوس نشو!... ما که با هم به توافق رسیدیم؟

- «مهرداد» گفتم نگه دار پیاده شم!... حوصله ندارم!



- باز داری لجبازی می‌کنی!... مگه چی گفتم که بهت برخورده؟... گفتم ترجیح می‌دم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدی زدم؟

- نه اصلا!... من هم حرف بدی نزدم که؟... گفتم می‌خوام پیاده شم!

*         *         *

حوصله لجبازی و جر و بحث نداشتم. کنار کشیدم و شمیم پیاده شد. وقتی لج بازی می‌کرد خیلی بد می‌شد و آنقدر به لجبازی ادامه می‌داد تا من تسلیم شوم. این دفعه نمی‌خواستم که بازنده باشم. خسته شده بودم بس که این اتفاق تکرار شده بود. بس که من نازش را کشیده بودم و او با غرور تمام جواب‌های سر بالا داده بود. بس که نگران حالش بودم که الان ناراحت است یا غمگین؟ عصبانی است یا پشیمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پیام‌هایش شروع شد: «تو منو درک نمی‌کنی!... اصلا برات مهم نیستم!»

Designed By Erfan Powered by Bayan