داستان باتلاق

  • ۰۰:۴۶

دلم از گرسنگی مالش می‌رفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند، شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی‌هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگ‌های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می‌ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می‌رفتم تا از گزند نگاه‌های تمسخرآمیز بچه‌ها دور باشم. من درس خوان ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. اما بی‌‌پول‌ترین... امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالی که دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم


سر کوچه‌مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادرم به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوای‌شان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می‌شد، را از چنگش در بیاورد و بتواند، خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر همیشه این جور مواقع اول مقاومت می‌کرد، اما وقتی نمی‌توانست در برابر کتک‌های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن، دستمزدش را به بابا می‌داد، تا دست از سرش بردارد. صدای جیغ و داد مادر و ناسزاهایی که پدر نثارش می‌کرد همه کوچه را پر کرده بود و من خدا خدا می‌کردم که هیچ کدام از همکلاسی‌هایم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرویم نرود.

جلوی در خانه که رسیدم پدر از خانه بیرون آمد و در حالی‌که با پشت دست، بینی‌اش را می‌مالید و لبخندی بر لب داشت بی‌‌توجه به من راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفق شده بود اندک پولی که مادر از ترس او در هزار سوراخ و سمبه مخفی می‌کرد را از چنگش در بیاورد و خوشحال بود که می‌تواند تریاک بخرد و خودش را بسازد.

چند دقیقه‌ای جلوی در ایستادم و رفتن پدر را تماشا کردم. هیکلش خمیده بود و قدرت نداشت گام‌هایش را درست و حسابی بردارد. موقع راه رفتن کفش‌های کهنه‌اش را به زمین می‌کشید و مدام بدنش را می‌خاراند. ده سال بیشتر نداشتم اما خوب می‌دانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانواده‌اش دوست دارد. او حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند. از مواد فروشی گرفته تا دله دزدی و جیب بری!! هیچ کدام از همسایه‌های روی خوش نشان‌مان نمی‌دادند! پدر سابقه اش خراب بود. به محض این‌که دزدی در کوچه‌های اطراف خانه‌مان اتفاق می‌افتاد پلیس ابتدا سراغ پدر می‌آمد. هر کدام از زن‌های محل که فرزندانشان معتاد شده بود به محض دیدن پدر رو ترش می‌کردند و می‌گفتند: « خدا باعث و بانی بدبخت شدن جوونامون رو لعنت کنه. خدا به زمین گرمش بزنه که چنین بلایی سر بچه‌هامون می‌یاره!» و خلاصه هیچ کس، از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا در و همسایه دل خوشی از پدر نداشتند.

*         *         *

ما، در یک خانه کوچک کلنگی درب و داغان که به ارث رسیده از پدربزرگ بود زندگی می‌کردیم. که باز هم جای شکرش باقی بود... آن خانه فکستنی، پاتوق رفیق‌های همپالکی پدر بود. او شب تا صبح، رفیق‌هایش را به خانه می‌آورد و همگی دور منقل می‌نشستند و دود و دم‌شان، همه جا را پر می‌کرد. راست گفته اند که آدم معتاد غیرت ندارد. این جور مواقع مادر لابه لای گریه‌هایش می‌گفت: «بالاخره یه روز از این خراب شده می‌رم. جونم را برمی‌دارم و می‌رم پی زندگی‌ام!»

البته به مادر حق می‌دادم، او دل خوشی از پدر نداشت و شاید به همین خاطر بود که سرکار می‌رفت و پول‌هایش را جمع می‌کرد تا روزی بتواند از پدر جدا شود و از آن خانه برود. ما هیچ وقت غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم. بهترین غذای‌مان سیب‌زمینی و تخم‌مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقالی‌ها می‌خرید و سر هر ماه که مادر حقوق می‌گرفت، پول‌شان را با هزار لعنت و نفرین می‌برد و می‌داد. مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم را می‌گرفت، اما حتی دلش نمی‌آمد یک ریال برای ما خرج کند. وقتی مادرم با دلخوری به او می‌گفت: «آخه این که زندگی نمی‌شه. تو مگه دل نداری زن؟ این بچه گرسنه است، لباس نو نداره. با همون کیف و کفش کهنه‌اش می‌ره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو می‌گیری و کاری نمی‌‌کنی! می‌شینی بالای خونه و می‌بینی پسر نامردت، چه بلایی سرم میاره و چندر غاز پول رو چه جوری از دستم می‌گیره، اونوقت میری از بقالی به حساب من جنس می‌گیری. پسر کفتر باز و شیره‌ای تو هوار کردی رو سر من و عین خیالت نیست! آخ از خدا بی‌‌خبر، تو چرا اینطوری هستی؟!»

و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقی بود و من همیشه از خال گوشتی بزرگی که بالای لبش داشت می‌ترسیدم، جواب می‌داد: «به من چه مربوطه؟ خیلی هم در حق‌تون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگی کنید، وگرنه که حالا آواره کوچه و خیابون بودید! خرج شکم تو و بچه‌ات به من چه ربطی داره؟! اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پی کفتر بازی‌اش، اون وقت من این دو، سه تومنی که اون بدبخت خدا بیامرز، یه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ مگه خودم بدبختی ندارم؟!»

مادربزرگ هیچ وقت دلش نیامد برای ما پولی خرج کند و پدر هم که خوب می‌دانست اگر کمی سربه سرش بگذارد از خانه بیرونمان خواهد کرد به او چیزی نمی‌گفت و خرج موادش را به زور کتک از مادر می‌گرفت.

*         *         *

از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی، متنفر بودم و همیشه در رویاهای کودکانه‌ام، پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر می‌کشیدم. پدر رویاهایم از سرکار که بر می‌گشت برایم خوراکی و غذاهای خوب می‌‌خرید... لباس و کفش و اسباب بازی نو می‌‌خرید، اما در واقعیت حسرت داشتن یک عروسک به دلم مانده بود. خوب به خاطر دارم که یک روز در خیابان، یکی از دوستان همکلاسی‌ام را دیدم. آن موقع تازه اول ابتدایی بودیم. دوستم خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت. از پدر خواستم که یکی از آن خرس‌ها را برایم بخرد، اما چنان کتکی خوردم که به غلط کردن افتادم. حسرت داشتن یک خرس پشمالوی سفید برای همیشه در دلم ماند. سنی نداشتم اما هر شب از خدا می‌خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده‌ام خلاص شوم. هیچ کدام‌شان مرا دوست نداشتند.

آن روز هم، وقتی از مدرسه باز می‌گشتم، صدای جنگ و دعوای همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. اما همان طور که گفتم، پدر خوشحال و خندان، از این‌که برای چند روز نشئگی، پول به دست آورده، از خانه بیرون رفت و من ساکت و بی‌‌سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن، انتظار کشیده شدن چنگال‌های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم... مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می‌زد. صدای ناله‌های مادر را از اتاق می‌شنیدم که می‌گفت: «خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه این‌که یه نون خور از سفره‌اش کم کنه، هر کی از راه رسید دختراشو شوهر داد. قسمت من بیچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره. شما که می‌دونستید پسرتون معتاد و لاابالی و بی‌‌مسئولیته، برای چی از در خونه مردم رفتید تو؟ خدا از سر تقصیرات‌تون نگذره. خدا عذاب‌تون رو هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندید. با هزار بدبختی و جون کندن برای خودم کار پیدا کردم، اما این مردک هر چند روز یه بار میاد سیاه و کبودم می‌کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عین خیالت نیست. تو قلب نداری که، آدم نیستی که! می‌دونی چیه؟ روزی هزار بار از خدا می‌خوام پسرتو مرگ بده، دعا می‌کنم جنازه‌شو گوشه،  کنار خیابون پیدا کنن. دعا می‌کنم که خدا از روی زمین برش داره!»

و مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید: «آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره می‌تونی هر غلطی دلت می‌خواد بکنی، آزاد می‌شی و می‌تونی دوباره شوهر کنی! یکی ندونه فکر می‌کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می‌کرده! آخه بدبخت باز صدرحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفر آدم باید نون خشک سق می‌زدید و اون بابای شیره‌ای‌تون، سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟ فکر می‌کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی‌تون شاهزاده اسب سوار میاد می‌گیره؟ نه جونم، برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه، مثل ننه و بابات عملی می‌شدی!»

*         *         *

بله، این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کردم و پا گرفتم. وجودم سرشار از عقده‌ها و ناکامی‌ها بود و من تلاش می‌کردم با درس خواندن، روحم را آرام کنم. کلاس اول دبیرستان بودم که با «طوفان» آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش موقع تعطیلی مدرسه به خیابان می‌آمد. از بین دخترها نگاهش به من بود و هر روز تا سر کوچه‌مان می‌آمد. دیگر به این آمدن‌هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی‌دیدمش، حسابی کلافه و سردرگم می‌شدم احساس می‌‌کردم او کورسوی امید من به زندگی است... او را دوست داشتم اما می‌ترسیدم با دانستن وضع زندگی‌مان از من فرار کند.

یک‌روز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشق شدنش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده‌ام می‌داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست. آن روزها، بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا با عاشقی، تحمل آن زندگی پر از مصبیت برایم آسان بود.

پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگرد بود، با مادرش زندگی می‌کرد. طوفان می‌گفت دیگر تحمل دوری از من را ندارد و به همین خاطر، خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاری‌ام آمد. آن روز‌ها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادربزرگ، مادر و پدرم از خدا خواسته به ازدواج‌مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد، نامزد شدیم و عقد کردیم. قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. جهیزیه هم نمی‌‌خواستند، چون که در آن خانه همه چیز بود، اگر هم می‌‌خواستند نمی‌‌توانستم جهیزیه‌ای تهیه کنم... آن روزها بهترین روزهای زندگی‌ام بود. حس می‌کردم بعد از تحمل آن زندگی سخت، حالا نوبت خوشبختی است، تا این‌که...

*         *         *

این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد برای‌مان عادی بود. این بار هم به جرم داشتن چند گرم تریاک دستگیر شده بود و شش ماه برایش زندان بریده بودند. پنج ماه از حبسش می‌گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برای‌مان آوردند. او در زندان از روی تختش که بالاترین طبقه بود افتاده و سرش به شدت به زمین خورد و ضربه مغزی شده بود. مادر از مرگ پدر خوشحال بود و مادربزرگ چند قطره اشکی ریخت و بعد آرام شد. پدر را در حالی که پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه‌اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم.

همه اهل محل از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می‌دیدند می‌گفتند: «خدا رو شکر، شر این انگل کم شد. هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و رفت دنیای حق. حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!»

بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه می‌کرد من بودم. راستش نمی‌دانم، دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می‌سوخت که چرا یک پدر درست و حسابی نداشتم؟

اما طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، در آن شرایط، بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می‌روم کنارم باشد قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بود، که دیگر نمی‌خواست و نمی‌توانست حتی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد. او بی‌‌آن‌که حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را به سرش انداخت و برای همیشه از آن خانه رفت. اگر طوفان نبود نمی‌دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم‌های دل شکسته‌ام بود. کمتر از یک ماه بعد من و طوفان بی‌‌هیچ جشنی زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم و من بی‌‌آن‌که حتی یک چوب کبریت به عنوان جهیزیه با خودم ببرم راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده‌ام را به رخم می‌کشید و با زخم زبان‌هایش که: «عروس فلانی کلی جیهزیه آورده خونه شوهرش اونوقت عروس ما دریغ از یه آفتابه!» دلم را می‌شکست اما طوفان با مهربانی‌هایش همه چیز را جبران می‌کرد. او از صبح تا شب در مکانیکی کار می‌کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود، اما آنقدری بود که زندگی‌مان می‌چرخید.

*         *         *

راست گفته‌اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند، حتی با آب زمزم هم شسته شود باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را می‌چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف می‌کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس‌هایش را که سیاه و روغنی شده بود، برداشتم تا بشوم، اما همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی، دنیا دور سرم چرخید. خدایا این دیگر چه مصیبتی است؟ طوفان اعتیادش را انکار نکرد، اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: «نمی‌‌تونم، دیگه نمی‌تونم بذارم کنار!» چاره‌ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد، قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر می‌دانست.

مصرف طوفان، روز به روز بیشتر می‌شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که اوستا کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره‌اش کرده بود. روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روز بدتر می‌شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برای‌مان خریده بود را می‌فروخت تا کراک بخرد. با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می‌خواست با آمدنش به غصه‌هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی‌کردم با ازدواج با طوفان از چاله در بیایم و به چاه بیفتم. انگار روزگار می‌خواست چشمان من همیشه گریان باشد. کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی‌اش است آن‌طور به کامم زهر شد و بختم این‌گونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم‌های چندش‌آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم‌های بدن طوفان آنقدر مشمئز‌کننده بود که هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت...

*         *         *

دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. او مواد می‌خواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی‌تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی بود که بازنگشته بود. به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم اما هیچ کدام‌شان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانه، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. ده روز از ناپدید شدن طوفان می‌گذشت که همسایه‌ها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمدند و پلیس را خبر کردند. جسم متعفن و متلاشی شده‌ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیه گاه و پشت و پناهم باشد. خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده‌هایت نشود. آخر چرا روزگار من چنین سیاه بود؟ جسم طوفان را در حالی که همسایه‌ها بینی شان را محکم گرفته بودند به خاک سپردیم. من دیگر حتی توان گریه کردن را هم نداشتم. حال خودم را نمی‌فهمیدم. اصلا نمی‌دانستم مرده‌ام یا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان می‌کردم. مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد می‌گفت: « پسرمو تو معتاد کردی. اون ساکت و بی‌‌آزار بود، سر وقت می‌رفت سرکار و برمی گشت. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد. تو دختر یه مواد فروش مافنگی بودی. بابات خیلی‌ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو از این خونه برو بیرون دختره بی‌‌سر و پا!»

*         *         *

جایی را نداشتم بروم. باید باز هم می‌رفتم به خانه قدیمی‌مان و متلک‌های معنادار مادربزرگ را تحمل می‌کردم. قبول آنچه در این سال‌ها بر سرم آمده بود، برایم سخت و ناگوار بود. دلم می‌خواست این همه غم و حقارت را در خواب دیده باشم. غم درونم آنقدر سنگین و بی‌‌رحم بود که دیگر رفتارهای زننده و ابرو در هم کشیدن‌های مادربزرگ آزارم نمی‌داد. او می‌گفت: «من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو. زود شرتو از سرم کم کن و برو به درک!» زبان مادربزرگ انگار در غر زدن و فحش دادن خستگی‌ناپذیر بود. او مرا به باد ناسزا می‌گرفت. نفرینم می‌کرد اما هیچ کدام از رفتارهایش دیگر قلبم را نمی‌شکست. زخمی که بر قلب من وارد آمده بود کاری تر از این حرف‌ها بود. حس می‌کردم قلبم همچون مومی داغ، کش و قوس می‌آید. تنها، «رها شده و بی‌‌هدف بودم.» احساس عروسکی را داشتم که عروسک‌گردان، بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمی‌کردم بیدار باشم و چنین بدبختی‌هایی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم، همه ماجرا را یک کابوس تصور می‌کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان که با هم رفت و آمد داشتیم به دادم رسید. او گاهی می‌آمد و به من سر می‌زد. او تلاش می‌کرد دردم را بفهمد و سعی داشت مرا از کابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد. راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که «پدر و طوفان» برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند، اما فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شیشه وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگی بدبختی کشیدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته بود که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می‌زدم. آنقدر اوضاعم بهم ریخته و خراب بود که گاهی حتی اسم خودم را هم به یاد نمی‌آوردم. زیر پاهایم خالی شده بود. احتیاج به کمک داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریاد برسد اما هیچ کس دور و برم نبود... من حالا دیگر در باتلاق اعتیاد گرفتار شده بودم...

*         *         *

چند ماهی است در یک کمپ ترک اعتیاد زندگی می‌‌کنم، «پاک» شدم، اما نمی‌‌خواهم که از اینجا بیرون بیایم، اوقات برای من اینجا بهتر است تا بیرون از اینجا، چه کسی آن بیرون منتظر من است، مجله را در اینجا خواندم، به همین خاطر تصمیم گرفتم که قلم و کاغذ بردارم و داستان زندگی‌ام که «باتلاق» اعتیاد بود را برای‌تان بنویسم و به مجله ارسال کنم، به این امید که چاپ شود، خوانده شود و حتی اگر یک خانواده را از این باتلاق نجات دهد برایم کافی است...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan