- جمعه ۱۱ آبان ۹۷
- ۰۰:۴۶
دلم از گرسنگی مالش میرفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند، شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسیهایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگهای تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس میماندم و یا به گوشه خلوت حیاط میرفتم تا از گزند نگاههای تمسخرآمیز بچهها دور باشم. من درس خوان ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. اما بیپولترین... امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالی که دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم
سر کوچهمان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادرم به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوایشان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش میشد، را از چنگش در بیاورد و بتواند، خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر همیشه این جور مواقع اول مقاومت میکرد، اما وقتی نمیتوانست در برابر کتکهای پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن، دستمزدش را به بابا میداد، تا دست از سرش بردارد.
- داستان کوتاه
- ۵۳۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...