- يكشنبه ۱۸ آذر ۹۷
- ۰۰:۰۰
دستهام از سوز سرما بیحس شده بود. با عجله دربست گرفتم و برگشتم خونه. وقتی مادرم صورت سرخ شده و دستهای لرزونم رو دید با دلخوری گفت مگه صبح نگفتم با ماشین خودت برو لجباز؟
از لحن بیانش خندم گرفت و در حالی که به سرعت خودمو به کنار شومینه میرسوندم گفتم: آخه هوا برفی بود. تو این هوا رانندگی سخته. به ریسکش نمیارزید. تقصیر آژانس سر کوچهاس که هر وقت ما ماشین میخوایم نداره. وگرنه راحت میرفتم و برمیگشتم.
- حالا بگو ببینم، نتیجه چی شد؟
- قرار شد رمانم رو برای فردا صبح برسونم به دست انتشارات تا ببینم خدا چی میخواد؟ خودم که خیلی امیدوارم مامان. مخصوصا وقتی استادم خوند و نظر مساعد داد.
مادرم در حالی که بادی به غبغب انداخته بود خدا رو شکر کرد و گفت: الحق که دستپرورده خودمی. میدونی که منم وقتی جوون بودم یه دفتر کاهی کوچیک داشتم که دلنوشتههامو توش مینوشتم. اما خب اون موقعها کسی تو این خطها نبود که تشویقم کند. واسه دل خودم مینوشتم، اما در عوض خدا بهم لطف کرد و پسرم نویسنده خوبی شد.
با عشق تو چشماش نگاه کردمو گفتم: این موهبت رو اول به خدا و بعد مدیون توام. مادرم لبخند دلنشینی زد و گفت: تو تنهایی منو پر کردی، تمام لحظات بزرگ شدنت رو به خاطر دارم. از بدو تولد تا همین جا که ایستادی! شباهتی که به پدر خدا بیامرزت داری مهرت رو بیشتر تو دلم جا میکنه. گاهی تو خلوت خودم میگم کاش بود و موفقیت تو رو میدید. هر چند مطمئنم به همه چیز آگاهه و دعای خیرش همیشه بدرقه راهته.
لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم: وای مامان! خیلی هیجان دارم. تمام داستانهایی که تا الان نوشتم یه طرف، این رمان بلند یه طرف دیگه. احساس میکنم بچمه. خودم پرورشش دادم و خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم.
اما آریا، میگم کاش تایپ میکردیش و نسخه اصلی دست خودت میموند. داری ریسک میکنی. نمیخوام بترسونمت اما احتیاط شرط عقله. اومدیمو یه صفحه یا چند صفحه از برگههای رمانت گم شد...
بلافاصله گفتم: اونوقت انتشارات مسئوله و باید جوابگو باشه. آخه فرصتی ندارم مامان، باید زودتر بره تو نوبت چاپ همین جورشیم یک ماه طول میکشه تا شورا بذارن و بخوننش... و خلاصله از مادرم اصرار و از من انکار...
* * *
صبح، بعد از خوردن صبحانه آماده شدمو با اشتیاق فراوان همراه دستنوشته رمانم از خونه زدم بیرون. برف تقریبا بند اومده بود اما آژانس سر کوچه همچنان فاقد ماشین بود و به اجبار تا سر خیابون رفتم تا بتونم دربست بگیرم. خیابون تقریبا خالی از مسافر بود اما همچنان پر از ماشین و دود و ترافیک... حدود یک ربع از ایستادنم کنار خیابون نگذشته بود که ناخودآگاه ماشینی از پشت به بدنم برخورد کرد و نقش زمین شدم! از شدت ضربهای که به سرم وارد شده بود به ثانیه نکشید که بیهوش شدم! و در شرایطی به خودم اومدم که روی تخت بیمارستان بودم و پای چپم به شدت درد میکرد، به طوری که اصلا قادر به حرکت نبودم! همون موقع دکتر بالای سرم حاضر شد و گفت: تو کدوم قسمت از بدنت، احساس درد بیشتری داری؟
من که حسابی گیج بودم، به زور به پام اشاره کردم و هاج و واج به اطرافم چشم دوختم. تازه وقتی صدای مادرم از پشت در اتاق به گوشم رسید همه چیز رو به خاطر آوردم! با زبونی که از خشکی مثل چوب کبریت بود به دکتر گفتم: ببخشید مادرم اینجاست؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: بله پسرجان! موبایل شما جوونها که هزار تا رمز و کد داره! نتونستیم بازش کنیم تا شمارهای از خانوادهات پیدا کنیم. شانس آوردی یکی از کسبههای محل تصادف میشناختت و از طریق ایشون به مادرتون خبر دادیم. خودشم همراهت اومد که تنها نباشی.
تا کلمه تصادف به گوشم رسید، یاد رمانم افتادم. به اطرافم نگاه کردم خبری از وسایلم نبود. عاجزانه رو به دکتر گفتم: پس وسایلم کو؟ کیفم، برگههام؟...
به علامت بیخبری سری تکون داد و گفت: اینجا که اومدی چیزی همراهت نبود! و بعد با خونسردی گفت: به پات فشار نیار. باید یه مدت تو گچ باشه و بعد از اتاق خارج شد! وقتی مادرم با چشمهای گریون و نگران وارد شد تنها جملهای که بعد از سلام از ذهنم بیرون اومد این بود؛ وسایلم دست شماست؟؟ و جواب مادرم مثل پتکی بود که به سرم کوبیده شد! مادرم به سرعت به سمت همسایهای که شاهد ماجرا بود رفت و بعد از تحقیقات از آمبولانس و کاسب محل، رنگپریده و ناامید برگشت! حتی مرد مغازهدار به صورت تلفنی از کسبه خواست تا محل تصادف رو بررسی کنن، اما، خبری از دستنوشتههای نابم نبود! این تصادف لعنتی ثمره تلاش چندین سالهام رو بر باد داد! باورش سخت بود. از فشار عصبی به گریه افتادم. اما با گریه و زاری کاری از پیش نمیرفت!
رو به مادرم کردم و گفتم: یعنی واقعا تموم شد؟ در عرض چند دقیقه تمام تلاشم به باد رفت؟ آخه مگه میشه؟ کاش لااقل بیهوش نمیشدم. این طوری حواسم به وسایلم بود.
مادرم با مهربونی اشکهامو پاک کرد و گفت: پسرم غصه نخور. برای خدا که کاری نداره. یه گوسفند نذر بچههای یتیم شیرخوارگاه میکنم که رمانت پیدا بشه.
بعد از دو روز با پای گچ گرفته از بیمارستان مرخص شدم. از مادرم و داییم... که برای کمک اومده بود... خواستم تا دوباره محل تصادف رو بگردن. اما... هیچ اثری از تلاش چندی سالهام نبود!
فشار روحی بدی بهم وارد شده بود، در حدی که تا چندین ماه افسردگی با من بود و نزدیک به یک سال دست به قلم نبردم! تمام سایتهایی که اخبار جدید رمانهای چاپ شده رو میدادند و در آنها عضو بودم رو بستم و دیگه حتی سراغ اینترنت نرفتم! شوک بدی بهم وارد شده بود. انگار فرزندم رو گم کرده بودم. مادرم خیلی تلاش کرد تا از این حال وخیم روحی فاصله بگیرم که تا حدودی هم موفق شد. یعنی به خاطر خودش بود که تصمیم گرفتم ظاهرا وانمود کنم این بدشانسی رو پذیرفتم.
* * *
حدود دو سال از این ماجرای تلخ گذشت. کمکم قلم به دست گرفته بودم تا شوق نوشتن از یادم نره! و درست شب تولدم بود که استاد ادبیاتم – که مثل پدرم برام عزیز بود و تنها کسی بود که رمانم رو خونده بود – باهام تماس گرفت و خواست حضورا همدیگرو ببینیم. کار واجبی داشت و من همیشه گوش به فرمانش بودم.
از مادرم بابت شام مفصلی که به مناسبت تولدم تدارک دیده بود عذرخواهی کردم و قول دادم سریع برگردم. آماده شدم و به سمت منزل استادم حرکت کردم...
نیم ساعتی راجع به کتاب جدیدش صحبت کردیم و برای دقایقی تنهام گذاشت و به اتاقش رفت. با دیوان اشعارش سرگرم بودم که همراه کتابی نسبتا قطور وارد سالن پذیرایی شد. مستقیم به سمتم اومد و گفت: چند صفحهای از این کتاب رو بخون ببین تو رو یاد چی میندازه؟!
با تعجب و البته هیجان قسمتی از کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم، به خط دوم نرسیده بودم که تمام بدنم گر گرفت. حال عجیبی داشتم! صدای ضربان قلبم رو میشنیدم. با چشمهای گرد شده از تعجب به استادم نگاهی کردم و دوباره مشغول خواندن شدم. نوشتههای خودم بود! اشک تو چشمهام جمع شده بود اما نه از روی خوشحالی، بلکه از نامردی بعضی از آدمها! رمان من به چاپ رسیده بود اما به اسم فرد دیگهای! باورکردنی نبود. چه طور امکان داشت وجدان عدهای از آدمها تا این حد خاموش باشه؟!
استادم وقتی سکوتم رو دید گفت: چند روزی میشه که به صورت کاملا اتفاقی به این رمان برخوردم. تازه تمومش کردم حتی در مورد نویسندهاش، البته نویسنده که چه عرض کنم! در مورد این فرد سودجو تحقیقات کردم تا ردی ازش به دست بیارم و قبل از اینکه تو متوجه این کار غیراخلاقی بشی پیداش کنم به یه جاهایی هم رسیدم. این خانم که رمانت رو به اسم خودش به چاپ رسونده از نام مستعار استفاده کرده. اسم اصلی خودش این نیست. اینو از طریق انتشارات مربوطه فهمیدم. یه آدرس ایمیل... برای ارتباط با مخاطب – آخر رمان هست که به اسم مستعارشه. هم میتونیم از طریق این آدرس اقدام کنیم هم از طریق انتشارات پیدایش کنیم. میل خودته.
در حالی که با حسرت صفحات رمان رو ورق میزدم گفتم نه استاد، ترجیح میدم بیسر و صدا از طریق همین ایمیل اقدام کنم اون شب در این مورد با مادرم حرفی نزدم. دلم نمیخواست شب تولدم که با شوق و ذوق برام شام و کیک درست کرده بود خراب بشه. فردای اون روز از طریق ایمیل باهاش ارتباط برقرار کردم. خودم رو داستاننویس جوانی معرفی کردم که برای چاپ اولین رمانم به کمکش احتیاج داشتم! و بالاخره با هزار ترفند و با ذکر نام استادم – که یکی از برجستهترین نویسندگان بود – موفق شدم باهاش یه قرار ملاقات در مجتمع داستاننویسان جوان تنظیم کنم. در این مورد با استادم مشورت کردم و نظرشو خواستم. خیلی مصمم و جدی گفت خودتو مشتاق این کتاب نشون بده. ببین تا کجا پیش میره. هدفش از نوشتن این رمان رو بپرس و به همکاری در مجتمع داستاننویسان دعوتش کن...
قلبم به شدت میزد. خیلی ناراحت و عصبی بودم اما سعی میکردم خودم رو خونسرد و مشتاق نشون بدم. سر ساعت مقرر به مکان مورد نظر رسیدم و منتظر دیدار نویسنده کذایی شدم. صدای قدمهاش نزدیک و نزدیکتر میشد و تپش قلب من تندتر و تندتر...
وقتی سر میز رسید با اینکه دلم حسابی ازش پر بود اما به احترامش از جام بلند شدم. وقتی با لبخند دلنشین سلام کرد و رو به روم نشست برای لحظاتی زبونم بند اومد و فقط نگاهش کردم. خیلی زیبا بود! زیبا و منحصر به فرد. خیلی زیبا...
بعد از مکثی کوتاه جواب سلامش رو دادم و با شرم سرم رو پایین انداختم. نمیدونستم باید چی بگم! اصلا فکرشو نمیکردم منی که با توپ پر، انتظارش رو میکشیدم چطور حالا دست و پامو گم کرده بودم و لبم به اعتراض باز نمیشد!؟ اما به سختی سکوت رو شکستم و گفتم: میتونم هدفتون از نوشتن این رمان رو بدونم؟ و اینکه این رمان چندمین کار شماست؟
در حالی که خودش رو با جلد رمان مشغول کرده بود گفت: منظورتون از هدف چیه؟ خب راستش هدف خاصی رو دنبال نمیکردم. قلم رو برداشتم و تصمیم گرفتم یه سرگذشت پر از ماجرا رو ترسیم کنم. این تقریبا جزء اولین کارهای بلند منه! بیشتر در زمینه مقاله و داستانهای کوتاه فعالیت دارم.
توی دلم به جسارت و اعتماد به نفسش احسنت گفتم. بارها از خودم پرسیدم اگه بفهمه من نویسنده این رمانم چه حالی بهش دست میده؟ احساس کردم با شنیدن این حقیقت همونجا یه سیلی تو گوشم میزنه و با یه دعوای ساختگی از محل دور میشه! اما من اینو نمیخواستم!
به صورت نمایشی، از طرف استادم برای همکاری در مجتمع داستاننویسان دعوتش کردم و اونهم با اعتماد به نفس بالا پذیرفت! جلسه اول دیدار، هیچ چیز عایدم نشد، جز حسی غریب و دور از ذهن!
من در کمال ناباوری شیفته چهره زیبایی کسی شده بودم که حاصل چند سال تلاش بیوقفه من رو با نام خودش به چاپ رسونده بود! شاید خندهدار باشه یا حتی تاسفبار! اما این کار دل بود و گریزی از این حس نبود! شبی که برای اولین بار دیدمش تا صبح خوابم نبرد. این حسی نو بود که خیلی اتفاقی به سراغم اومده بود و من دوستش داشتم. حسی بود که نه تنها اذیتم نمیکرد بلکه فکر میکردم دنیامو قشنگتر کرده. این دختر درست همونی بود که تو رویاهام دیده بودم. قد و قامتی بلند، چهرهای آرام و رویایی و چشمانی روشن و نافذ و درست برعکس کاری که کرده بود، رفتارش اوج معصومیت و پاکی بود! میترسیدم از ورود این حس ناگهانی به قلبم با کسی صحبت کنم. نه با استادم، نه با مادر و نه هیچ کس دیگه! اما چارهای جز گفتن حقیقت نبود. باید در این مورد با استادم صحبت میکردم چون چندین بار در مورد این موضوع ازم سوال کرده بود که بالاخره چی شد؟! و من جواب قانعکنندهای براش نداشتم...!
* * *
وقتی پای درد دلم نشست اول هاج و واج نگاهم کرد و بعد با لبخندی گرم از چگونگی ماجرا پرسید!
در مورد این حس غریب هر چه قدر صحبت میکردم سیر نمیشدم. هرگز تحمل دوریش رو نداشتم و به هر بهانهای دوست داشتم باهاش تماس بگیرم، تا جایی که یک روز دلم رو به دریا زدم و این حس قشنگ اما مبهم رو باهاش در میون گذاشتم. اما همچنان حرفی از حقیقت نزدم و حتی از مادرم قول گرفتم که اگر رابطه ما جدی شد هرگز به روی دختر رویاهام – که خودش سارا را معرفی کرده بود – نیاره تا وقتی که زمانش برسه و یا شاید تا آخر عمرم!...
چندین بار با هم ملاقات به ظاهر کاری داشتیم تا جایی که در کمال ناباوری ازش جواب مثبت شنیدم و همون لحظه تونستم به راحتی، خیانتی که درحقم کرده بود رو ببخشم! و به اینکه میگن عشق معجزه میکنه، ایمان آوردم...!
* * *
سالها از زندگی مشترک ما گذشت...
یه شب در حال نوشتن مقالهای بودم که سارا با چشمان گریون وارد اتاق کارم شد. با تعجب به چشمهاش نگاه کردم و با ترس علت رو جویا شدم. از شدت گریه نمیتونست صحبت کنه! فقط میگفت چرا آریا؟ چرا این کارو با من کردی؟ گیج شده بودم و فقط نگاهش میکردم! و سرانجام گفتم چته دختر، چرا این جوری میکنی؟
چیزی که میشنیدم غیرقابل باور بود!
متاسفانه در حالی که وسایل کتابخونه رو مرتب میکرده به طور کاملا اتفاقی دفترچه کهنه قدیمی که در دوران جوانی شرح تمام دقایقم رو توش ثبت میکردم رو پیدا کرده بود و با خوندن حقیقت از خود بیخود و خجالتزده شده بود! میون گریههاش گفت: خوندم که نوشته بودی «یادش به خیر، با چه شوق و ذوقی رمان قشنگم رو تموم کردم و حالا با یک تصادف لعنتی از دستم رفت...»
چرا همون روزها حقیقت رو به من نگفتی آریا؟
هر فکری را میکردم جز اینکه از حقیقت سالها پیش باخبر شده باشه!!
کنارش نشستم و گفتم: توی اون روزها به نیت تخریبت باهات قرار گذاشته بودم و همکاری تو مجتمع فقط یه بهوونه بود اما با یک نظر دلباخته تو شدم و برای همیشه بخشیدمت. حالا دیگه چه فرقی میکنه اون رمان به اسم من باشه یا همسر خوبم؟ مهم اینه که تو منو داری و من تو رو. این چیز کمی نیست.
دلش آروم گرفت و با خندههای بیعلت و مکرر من، به خنده افتاد... و هر دو دریافتیم، هیچ رویدادی، اتفاقی نیست و هیچ اتفاقی به دور از مصلحت خدا نیست... یک ناکامی دردناک در اوج جوانی، یک کامروایی بزرگ به دنبال داشت... و این حادثه سبز باعث شد همیشه شاکر خداوند باشم که هم متن رمانم رو پیدا کردم و هم شریک و همسفر زندگیم رو... البته بعدش گفت که شاهد تصادف بود، بعد از تصادف اونجا شلوغ شد، کیف مرا ورداشت، اما آنقدر مرا سریع داخل ماشین گذاشتند تا به بیمارستان انتقال بدهند و کیف در دستش ماند... زمانی که به خانهاش رفت، رمان مرا خواند و از آنجا که عاشق نوشتن بود، دلباخته این رمان شد و نسبت به چاپش اقدام کرد.
- داستان کوتاه
- ۴۱۳