داستان کوتاه دل باخته

  • ۰۰:۰۰

دست‌هام از سوز سرما بی‌حس شده بود. با عجله دربست گرفتم و برگشتم خونه. وقتی مادرم صورت سرخ شده و دست‌های لرزونم رو دید با دلخوری گفت مگه صبح نگفتم با ماشین خودت برو لجباز؟

از لحن بیانش خندم گرفت و در حالی که به سرعت خودمو به کنار شومینه می‌رسوندم گفتم: آخه هوا برفی بود. تو این هوا رانندگی سخته. به ریسکش نمی‌ارزید. تقصیر آژانس سر کوچه‌اس که هر وقت ما ماشین می‌خوایم نداره. وگرنه راحت می‌رفتم و برمی‌گشتم.

- حالا بگو ببینم، نتیجه چی شد؟


- قرار شد رمانم رو برای فردا صبح برسونم به دست انتشارات تا ببینم خدا چی می‌خواد؟ خودم که خیلی امیدوارم مامان. مخصوصا وقتی استادم خوند و نظر مساعد داد.

مادرم در حالی که بادی به غبغب انداخته بود خدا رو شکر کرد و گفت: الحق که دست‌پرورده خودمی. می‌دونی که منم وقتی جوون بودم یه دفتر کاهی کوچیک داشتم که دلنوشته‌هامو توش می‌نوشتم. اما خب اون موقع‌ها کسی تو این خط‌ها نبود که تشویقم کند. واسه دل خودم می‌نوشتم، اما در عوض خدا بهم لطف کرد و پسرم نویسنده خوبی شد.

Designed By Erfan Powered by Bayan