- جمعه ۲۱ دی ۹۷
- ۲۱:۵۲
صبح که از خواب بیدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعی میکردم به اتفاقهای خوب و امیدوارکنندهای بیندیشم. اما این حربه هم تاریخ مصرف خودش را داشت. ناگزیر بدون اینکه به همسرم مرتضی چیزی بگویم او را راهی محل کارش کردم و تازه خودم ماندم و خودم. دل و دماغ جمع کردن میز صبحانه را هم نداشتم. تلفن را برداشتم و کمی با دکمههای آن بازی کردم. خودم هم نفهمیدم چطور اما تا به خودم آمدم دیدم شماره منزل مادرم را گرفتهام. مادرم با همان ملاطفت و نرمی سخن همیشگی گوشی را برداشت. دلم کمی آرام گرفت.
از دلشورهام به او چیزی نگفتم و فقط احوالپرسی کردم. خیالم که از خانوادهام راحت شد برخواستم و میز صبحانه را جمع کردم. ساعتی خودم را به شستن ظرفها و نظافت خانه مشغول کردم، اما تا آمدم روی مبل نشستم که نفسی چاق کنم، دوباره همان دلشورهها به سراغم آمد. تلویزیون را روشن کردم، اما با وجود برنامههای تکراری انگیزهای برای تماشا کردن نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم. عقربهی کوچک ساعت کمی از 10 صبح عبور کرده بود. هرچه سعی میکردم خودم را به چیزی سرگرم کنم فایدهای نداشت. با یکی از دوستان صمیمی دوران تحصیلم تماس گرفتم. حدودا شش ماهی بود که از همدیگر بیاطلاع بودیم. خیلی طول کشید تا تلفن همراهش را پاسخ دهد. اما نه بوسیله خودش، یک آقا، تلفن او را پاسخ داد.
مریم: ببخشید من میخواستم با خانم ناهید ملکی صحبت کنم.
- بله،... ناهید رفته حمام، یعنی آرش رو داره حمام میکنه.
- آرش!... آرش دیگه کیه؟
- پسرم،... یعنی پسرمون.
- وای خدا، یعنی ناهید مامان شد؟
- بله، الان دو ماهه، یعنی شما...، ببخشید شما؟
- من مریم هستم دوست ناهید. چند باره دیگه هم قبلا زنگ زده بودم.
- بله خاطرم هست، حال شما خوبه؟
بعد از رساندن سلام مخصوص و قول تماس دوباره تلفن را قطع کردم. چند دقیقهای تلفن را با دستم بغل گرفته بودم و در تخیلم تصویر ناهید را با یگانه فرزندش آرش تصور میکردم. لحظاتی را به دور از تمام دل پریشانیهای قبلی سپری میکردم. تا اینکه صدای تلفن تمام تصاویر ساختگی و زیبای ذهنم را برهم زد. گوشی تلفن از دستم سُر خورد و بر زمین افتاد. از همان فاصله شماره تلفن مرتضی را میتوانستم ببینم.
مریم: سلام، خوبی؟
مرتضی: سلام، خوبم تو چطوری؟
- منو ترسوندی...
- چرا؟
- حالا...، بعدا برات تعریف میکنم. دیگه چه خبر؟
- دارم میرم جلسه، زنگ زدم بگم من شب دیرتر میام.
- بازم؟
- یه مدت کوتاهیه، تموم میشه.
- پس کی...؟
* * *
این برای چندمین بار بود که مرتضی میخواست دیرتر از موعد مقرر به خانه بیاید. اما من به خاطر علاقهای که به وی داشتم چندان به او سخت نمیگرفتم. صحبتم با مرتضی که تمام شد دوباره همان حالت قبل به سراغم آمد. دلم مثل سطل ماشین لباسشویی دَوَران داشت و به هم میپیچید. با این تفاوت که دیگر بدبینی به مرتضی (همسرم) هم به آن اضافه شده بود. نمیدانم چگونه ولی این بدبینی در من رخنه کرده بود. به دیر آمدنهای راه و بیراه مرتضی مشکوک شده بودم. ذهنم تبدیل شده بود به اتوبان افکار موهوم و بدبینانه به شریک زندگیام! افکاری که داشت تمام وقایع گذشته را زنجیروار به هم متصل میکرد تا بالاجبار به نتیجهای خطرناک منتهی شود. خطرناک برای خودم و زندگی مشترکم. پس از خیال بافیهای پی در پی گوشی تلفن را برداشتم و شروع به شمارهگیری کردم. تلفن همراه مرتضی خاموش بود. هرچه از طول روز سپری میشد شک من هم داشت خودش را به مرز یقین نزدیکتر میکرد. حوصله درست کردن ناهار برای خودم را هم نداشتم. پی در پی شماره مرتضی را میگرفتم، اما فایدهای نداشت. دیگر روز رنگ خود را باخته بود که چشمم داشت گرم میشد. روی کاناپه وسط حال دراز کشیدم و نفهمیدم چطور خوابم برد. انگار دقایقی بیشتر نگذشته بود که با صدای مرتضی از خواب پریدم. لحظاتی به طول انجامید تا تمام رخدادهای آن روز را به خاطر بیاورم. ساعت از 8 شب عبور کرده بود و من شام درست نکرده بودم. کمی احساس ضعف میکردم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. منتظر ماندم تا مرتضی از حمام بیرون بیاید. مثل عادت هر شب رفته بود دوش بگیرد. وقتی آمد نمیدانستم چطور بهانهتراشی کنم.
- خیلی زنگ زدم، گوشیت خاموش بود.
- گفتم که میرم جلسه،... شام نداریم؟
کمی اخم را چاشنی صورتم کردم و دوباره گفتم:
- مرتضی تو یه جوری شدی.
- چه جوری؟
- مثل اولت نیستی، انگار به من و زندگیت بیتفاوت شدی، نکنه خبریه؟
- آره خبریه!
- چه خبری؟
- خبر گرسنگی،... به جای سین جیم کردن، پاشو یه لقمه نون بیار بخوریم.
دیگه ادامه ندادم. برخواستم و به سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی آماده کنم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و تعادلم را از دست دادم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشم باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. مرتضی با لبخند بالای سرم ایستاده بود، تا من به هوش بیایم.
- یه دفعه چت شد مریم؟
- نمیدونم از صبح حالت ضعف و دلشوره داشتم.
- الان که خوبی؟
- خوبم.
* * *
نگاه طویل و عریضی به محوطه اورژانس بیمارستان انداختم و همچنین به سِرمی که قطره قطره داشت وارد بدنم میشد. مرتضی کمی بعد گفت:
- میدونم مریم، تو این مدت یکم بهت سخت گذشته، به خودم هم سخت گذشته. درگیر یه پروژهای هستم، که مدیرعامل منو مسئول اون کرده، دیگه آخراشه. اگه خدا بخواد بعد این پروژه با هم یه مسافرت میریم، قبوله؟
چشمانم را به نشانه رضایت یکبار باز و بسته کردم. در همین حین خانم دکتر وارد اتاق شد. مرتضی بدون معطلی پرسید:
- خانم دکتر جواب آزمایشها اومد؟
- اگه نیومده بود که من الان اینجا نبودم!
هردویمان سکوت کرده بودیم و منتظر شنیدن ادامه حرفهای خانم دکتر بودیم.
- عزیزم چرا اینقدر به خودت سخت میگیری؟... تو الان باید بیشتر از قبل به خودت برسی!
مریم: متوجه منظورتون نمیشم خانم دکتر...!
- چیز نامفهومی نگفتم، میگم حواست به خودت نیست، لااقل به فکر مسافری که تو راه داری باش!
در آن لحظات، خوشحالی واژه بسیار کوچکی برای توصیف احوال من و مرتضی بود. مرتضی آرام دستانم را گرفته بود و به گرمی میفشرد و هر دو با نگاههایی آکنده از احساس و عاطفه به چشمان هم و به آینده مشترکمان چشم دوخته بودیم.
- داستان کوتاه
- ۴۱۶