- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۸:۱۴
- این کارو با خانوادهات نکن «سهیل»...
این جملهای بود که بارها و بارها به همسرم میگفتم، اما گوشش بدهکار این حرفها نبود که نبود!
من و سهیل، سالها پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند شدیم. دو پسر و یک دختر.
پدر همسرم بعد از طی کردن یک ماه بیماری سخت از میان ما رفت و قبل از فوتش اختیار تمام اموال رو به تنها پسرش و البته فرزند ارشدش که همسر من بود واگذار کرد تا بعد از فوتش به طور مساوی بین اعضای خانوادهاش تقسیم کند، اما متاسفانه سهیل برخلاف تصوری که همه ما داشتیم بعد از فوت پدرش رنگ عوض کرد و انصاف رو زیر پا گذاشت! سهیل امانتدار خوبی نبود و درست بعد از مراسم چهلم پدرش به این موضوع پی بردیم. سهیل نه تنها حرمت مادرش رو نگه نداشت بلکه حق دو خواهر کوچکتر از خودش که یکی از اونها ازدواج کرده بود و وضع مالی چنان خوبی نداشت رو هم خورد. باورم نمیشد مردی که همه به اسمش قسم میخوردن چه طور تونسته بود اینقدر بیمرام بشه و حرمت خانوادهاش رو نگه نداره! اونم به خاطر مال بیارزش دنیا!
یک شب وقتی به خونه برگشت قصد داشتم دوستانه باهاش صحبت کنم. وقتی بچهها هر کدوم به اتاق خودشون رفتن و خوابیدن، کنارش نشستم و گفتم: سهیل تو واقعا از اینکه حق خانوادهات رو خوردی عذاب وجدان نداری؟ از اینکه هر بلایی خواستی سرشون آوردی و به حرمت برادری خم به ابرو نیاوردن و صداشون در نیومد خجالت نمیکشی؟! تو خودت خوب میدونی وضع خواهرت «ستاره» رو به راه نیست و همسرش ورشکسته شده! خوب میدونی خواهر کوچیکت دانشجو است و خرج دانشگاهش بالاست. اصلا اینا به کنار چطور دلت اومد با مادرت که این همه سال هوامونو داشت و نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره این کار رو بکنی؟ تو از سکوتشون سوءاستفاده کردی.
بیتفاوت سیگاری روشن کرد و گفت: یه طوری حرف میزنی، هر کس ندونه فکر میکنه از خونه پرتشون کردم بیرون! مادرم که تو خونه خودش نشسته و حقوق بازنشستگی بابا رو میگیره. به اندازه کافی هم پساندازه داره. حرفشو قطع کردم و گفتم: ستاره چی؟ میدونی که میتونست به راحتی ازت شکایت کنه اما نجابت کرد و حرمتت رو نگه داشت. به خدا این پولها خوردن نداره. من دوست ندارم لقمه حروم به بچههام بدم! مطمئنم تو هم اینو نمیخوای. سیگارشو خاموش کرد و با لبخندی مصنوعی گفت: لقمه حروم؟ این ارث پدری منه. لقمه حروم کدومه؟ مگه رفتم دزدی؟! بابا، در نهایت عقل و صحت وکالت اموالش رو به من داد. کلاهبرداری که نکردم. مگه به زور اموالش رو از چنگش در آوردم!
قاطعانه گفتم: اما این کار تو کلاهبرداریه. پدرت وکالت اموالش رو به تو داد چون امین و پسر ارشدش بودی. تنها پسرش بودی و بهت اعتماد داشت. اما این کارش به این معنی نبود که صاحب تمام اموالش تویی. اون خدا بیامرز میخواست تو از مالش پاسداری کنی.
از جاش بلند شد و در حالی که آماده خوابیدن میشد گفت: من خوب میدونم دارم چی کار میکنم. تو هم نمیخواد دلت برای ستاره بسوزه اون شوهر داره و وظیفه اونه که خرج خونه و زندگیش رو در بیاره! اصلا بیخود کردن که طمع کردن، باید چوب ورشکستی اونارم من بخورم؟!
سهیل به هیچ صراطی مستقیم نبود. واقعا نمیدونستم چی کار کنم! و بدتر اینکه فاصله بین من و خانواده سهیل روز به روز بیشتر میشد! راستش دیگه خودمم روم نمیشد تو چشمشون نگاه کنم و سکوت و مظلومیتشون منو بیشتر خجالت زده میکرد.
یه روز وقتی سهیل سرکار بود مادر و خواهرش ستاره باهام تماس گرفتن و قرار شد بیان خونه ما... وقتی دیدمشون در آغوش گرفتم و بوسیدمشون. دلم نمیخواست از من کینهای به دل داشته باشن.
مادر سهیل که بسیار باشخصیت و بردبار بود با چهره همیشه مهربونش رو به من کرد و گفت: ما خوب میدونیم که تو هم از کرده سهیل ناراحتی و از درون خودتو میخوری. اومدن من و ستاره هم به همین خاطره عزیزم. اومدیم تا بهت بگیم تو فقط برای حفظ خانه و خانوادهات تلاش کن و خودتو اذیت نکن. ما از روز اولم، تو رو مقصر نمیدونستیم و نمیدونیم. اما به سهیل بگو، شاید من هیچوقت پشتش آه نکشم چون مادرم و مهرمادری این اجازه رو به من نمیده، اما ستاره و سهیلا هم حقی از اون اموال داشتن و اگر راضی نباشن هیچ لذتی از اون پول نمیبره! همون موقع ستاره حرف مادرش رو قطع کرد و گفت: منم هرگز پشت برادرم آه نمیکشم همین طور سهیلا. چون برادر بزرگمونو و حکم پدر رو برامون داره!! من حتی حاضر نیستم یه خار تو پاش بره اما خودت وضع زندگی منو میبینی که! ورشکست شدیم و همین روزهاست که طلبکارها چکهامونو بزارن اجرا اما همه توکلمون به خداست اما ادامه این مسیر خیلی سخته، شاید این پول میتونست گرهای از زندگیمون باز کنه!
سرم رو پایین انداخته بودم و حرفی برای گفتن نداشتم! همون روز از ته دل خواستم به دل سهیل بیفته که سهم خانوادهاش رو بده و منو از زیر بار این همه خفت و شرم بیرون بکشه! اما متاسفانه شیطان درونش پا برجاتر از اونی بود که بخواد حرف همسرش که نزدیکترین فرد زندگیاش بود رو گوش کنه و به قول معروف از خر شیطون بیاد پایین... یه شب پسر کوچکترم «مانی» باروبندیلشو جمع کرد و گفت قراره فردا صبح زود با نامزدش و دوست و همسر دوستش، راهیه کویر بشن و توی تفریحاتشون تنوع ایجاد کنن. به نظر جالب مییومد. تجربه کویرگردی رو نداشتم. از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم پس باید قول بدی اگه جالب و هیجانی بود یه بار دستهجمعی بریم. خندید و گفت: حتما میریم، چند تا از بچههای دانشگاه رفته بودن خیلی تعریف میکردن ما هم کنجکاو شدیم و گفتیم حالا که فردا وقتمون آزاده بریم ببینیم چه خبره. با پرهام و خانمش مهتاب میریم. صبح زود میریم آخر شب یا فرداش بر میگردیم...
و رفتن همانا و تا دو روز بیخبر بودن از مانی همان. خانواده نامزدش هم مدام با ما تماس میگرفتن و این امر استرس ما رو بالاتر میبرد! واقعا مونده بودیم چی کار کنیم! متاسفانه موبایل هیچ کدومشون هم آنتن نمیداد... واقعا روزهای سختی بود. این دو روز بیخبری به اندازه دو سال گذشت. بیخبری از یک طرف و مسئول دونستن خودمون در قبال نامزد مانی از طرف دیگه این نگرانی و استرس رو بیشتر میکرد. تا اینکه روز سوم پدر پرهام – دوست مانی – با سهیل تماس گرفت و ازش خواست خودشو به بیمارستانی در نزدیکی قم برسونه! و در آخر خبری رو به گوش همسرم، سهیل رسوند که به یکباره رنگش پرید و دستهاش شروع به لرزیدن کرد. با اصرار و گریه و زاری من لب باز کرد و گفت: پدر پرهام میگه فقط پرهام و مهتاب توی بیمارستانند و خبری از مانی و بیتا نیست! اما گفت بریم اونجا شاید ردی پیدا کنیم.
ناخودآگاه توی سرم زدم و روی زمین نشستم. توان حرکت نداشتم. تمام دنیا دور سرم میچرخید. به کمک سهیل آماده شدم و به سرعت خودمون رو به بیمارستان رسوندیم تا سرنخی پیدا کنیم.
پرهام در وضعیت اسفباری بود و به زور زنده مونده بود. دیدن وضعیت پرهام ما رو بیشتر میترسوند. صد بار این جمله رو تو ذهنم مرور کردم که یعنی الان مانی من کجاست؟! جواب خانواده بیتا رو چی بدیم؟ و هزار سوال بیجواب که اعصابم رو بیشتر به هم میریخت. توان ایستادن نداشتم. روی صندلی نشستم و با گریه، رو به پدر پرهام گفتم: تو رو خدا اگه چیزی میدونید به من بگید. مانی و بیتا کجان؟
پدرش با دستهای لرزونش دستی رو موهای سپیدش کشید و گفت: راستش پرهام توان صحبت کردن نداره و دکتر میگفت بعد از دو روز گرسنگی و تشنگی تو کویر شانس آورده که زندهاس!
- منم صبح زود با زنگ موبایلم از خواب پریدم و وقتی شماره پرهام رو دیدم نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی جواب دادم اما به جای پسرم یه مرد غریبه از اون طرف خط گفت من صاحب این خط رو به همراه خانمی جوان پیدا کردم که هر دو روی زمین افتاده بودن و از حال رفته بودن... من دیگه چیزی نمیشنیدم فقط آدرس بیمارستان رو گرفتم و با سرعت خودمو به اینجا رسوندم و بعد با بغضی دردناک گفت: عروسم تو کماست!
حال خودم رو نمیفهمیدم سهیل دستم رو گرفت و با حالی نزار به طرف مردی که پرهام و همسرش رو پیدا کرده بود رفتیم. گوشهای ایستاده بود و با موبایلش صحبت میکرد. بعد از اتمام صحبتهاش سهیل به طرفش رفت و با بغضی پنهان گفت: آقا میشه خواهش کنم توضیح بدین که چطور شد این ماجرا پیش اومد؟!
مرد نگاهی گذرا به من کرد و رو به سهیل گفت: من صبح زود بار نمک داشتم و به طرف کارخونه میرفتم که اتفاقی، چشمم به این خانم و آقای جوون افتاد که روی زمین افتاده بودن! خیلی ترسیدم. پیاده شدم و به اطراف سرک کشیدم اما مورد مشکوکی پیدا نکردم. همونجا متوجه شدم پسره به هوشه. یواش تکونش دادم. به زور تونست چشماشو باز کنه. توی اون منطقه موبایل به هیچ عنوان آنتن نمیده و به هیچکس دسترسی نداشتم. برای همین مجبور شدم خودم سوارشون کنم و بیارم اینجا.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاومد گفتم: یعنی هیچ کس دیگهای همراه این دو تا نبود؟
قاطعانه سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، هیچکس اونجا نبود. من قبل از اینکه بهشون نزدیک شم اول اطراف رو نگاه کردم اما هیچکس غیر از این دو نفر اونجا نبود!
سهیل ازش تشکر کرد و به طرف پذیرش رفت تا ببیند اسم مانی و بیتا احیانا توی لیست بیمارستان هست یا نه! اما متاسفانه هیچ اثری ازشون نبود!
سهیل تصمیم گرفت به همون منطقه بره تا شاید ردی از مانی و بیتا پیدا کنه اما قبل از رفتنش، پدر پرهام با سرعت به طرفمون اومد و گفت: پرهام به هوش اومده. دکتر اجازه داد بریم بالای سرش. شاید خبری از مانی و بیتا خانم داشته باشد.
نفهمیدم مسیر طولانی راهروی بیمارستان چه طور طی شد و زمانی به خودم اومدم که کنار تختش ایستاده بودم و چشم امیدم به لبهای خشکیدهاش بود!
به زور چشم باز کرد و با صدایی بسیار آروم که به زور شنیده میشد گفت: مهتاب! مهتاب کجاست؟ سراغ همسرش رو میگرفت و پدرش به دروغ گفت: حالش خوبه پسرم، تو بخش زنان بستریه.
و گوش من خودخواهانه فقط منتظر شنیدن اسم مانی از زبون پرهام بود! حرف زدن براش خیلی سخت بود، اما میتونست منظورش رو به زور به ما برسونه. بریده بریده شروع به صحبت کرد:
- ماشین وسط کویر خراب شد. نه موبایل آنتن میداد نه به جایی دسترسی داشتیم. من و مانی هر کاری کردیم، ماشین درست نشد! چند ساعتی گذشت، قرار شد من و مهتاب از مانی و بیتا جداشیم و بریم دنبال کمک. تاریک شده بود. چراغای یه کارخونه خوشحالمون کرد. فکر کردیم فاصلهمون تا اونجا نزدیکه اما هر چی میرفتیم نمیرسیدیم! مهتاب چند بار حالش به هم خورد. نگران حالش بودم گفتم میخوای تو بری پیش بچهها من خودم برم دنبال نیروی کمکی؟ اما قبول نکرد. فکر کنم یکی دو ساعتی راه رفتیم اما دیگه نایی واسه حرکت نداشتیم!...
یه کم مکث کرد و با ناله گفت: دیگه چیزی یادم نمییاد...
سهیل همون روز به همراه نیروی انتظامی و چندین سگ تجسسی به محل حادثه رفتند و جستوجو رو آغاز کردند. روزهای سختی بود، دل تو دل هیچ کدوممون نبود. توی این فاصله یکی دو روزه مهتاب – همسر پرهام – که بر اثر تشنگی و گرسنگی چند روزه کویر به کما رفته بود جان خودش رو از دست داد! و این خبر وحشتناک روحیه نامساعد ما رو بدتر کرد. تو روزهای انتظار تنها چیزی که از خدا میخواستم «معجزه» بود. معجزه زنده بودن مانی و بیتا. اما... گاهی اتفاقاتی توی زندگی پیش مییاد که دور از تصور و باور ماست و هرگز به این حوادث حتی فکر هم نمیکردیم!...
جسد بیجان پسر جوانم به همراه نامزدش بیتا زمانی پیدا شد که داخل دریاچه نمک افتاده بودند و نمک بدنشون رو خشک کرده بود! شرح آن لحظهها کار آسونی نیست. تمام این اتفاقات مثل یه کابوس وحشتناک بود، کابوسی که مدام فکر میکردم یه روزی تموم میشه و همش یه خوابه! اما چنین نبود و هر روز که میگذشت جای خالیشون بیشتر حس میشد و این برای همه ما مخصوصا سهیل که عاشق مانی بود بسیار زجرآور... سهیل از اون روز تلخ به بعد در حالتی از شوک فرو رفت و هرگز سهیل سابق نشد! بعد از مدتی از خانوادهاش حلالیت طلبید و تونستیم به کمک هم، مالی که سالها پیش به ناحق ازشون گرفته بود رو بهشون برگردونیم.
مانی بیگناه من چشمهاشو برای همیشه بست، تازه اونجا بود که چشمهای پدرش به روی حقایقی که اطرافش بود و نمیخواست ببیند باز بشه! مانی ما قربانی شد تا همسرم به خودش بیاد. تاوان تلخی رو پس داد، اما به نظر من این ضربه مهلک همون «چوب خدا» بود که از قدیم گفتن صدا نداره اما اگر بزنه دوا نداره...
- داستان کوتاه
- ۳۴۵