- دوشنبه ۱ مرداد ۹۷
- ۰۱:۵۴
گامی بین زن و شوهرها اتفاقهایی میافتد که هم بامزه است و هم دلواپسی دارد، که ما به آن میگوییم «لحظههای غافلگیر کنند»... آنچه را که در این حکایت میخوانید به همین لحظهها اختصاص دارد.
- نگهدار پیاده شم!... بقیه راهو خودم میرم!
- گفتم که میرسونمت!
- نمیخوام!... خودم بلدم چه جوری برم!... تو برو به کارهات برس!
- لوس نشو!... ما که با هم به توافق رسیدیم؟
- «مهرداد» گفتم نگه دار پیاده شم!... حوصله ندارم!
- باز داری لجبازی میکنی!... مگه چی گفتم که بهت برخورده؟... گفتم ترجیح میدم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدی زدم؟
- نه اصلا!... من هم حرف بدی نزدم که؟... گفتم میخوام پیاده شم!
* * *
حوصله لجبازی و جر و بحث نداشتم. کنار کشیدم و شمیم پیاده شد. وقتی لج بازی میکرد خیلی بد میشد و آنقدر به لجبازی ادامه میداد تا من تسلیم شوم. این دفعه نمیخواستم که بازنده باشم. خسته شده بودم بس که این اتفاق تکرار شده بود. بس که من نازش را کشیده بودم و او با غرور تمام جوابهای سر بالا داده بود. بس که نگران حالش بودم که الان ناراحت است یا غمگین؟ عصبانی است یا پشیمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پیامهایش شروع شد: «تو منو درک نمیکنی!... اصلا برات مهم نیستم!»
- داستان کوتاه
- ۶۱۴
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...