- دوشنبه ۱ بهمن ۹۷
- ۰۰:۵۰
در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.
امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح
دادم اما او باز هم گفت که میخواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرفهای نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم...
- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم... من قبلا یک بار ازدواج کردهام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است... من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمیخورد.
- ولی مریم خانم... شما که طلاق نگرفتهاید... همسر شما فوت کرده است.
- خب بله... همسر من قبل از اینکه اولین سالگرد ازدواجمان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟
- داستان کوتاه
- ۴۸۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...