داستان عروسی در میان زلزله

  • ۲۳:۳۲

آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود می‌دانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر می‌کردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج می‌کنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را می‌دیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که می‌توانم نظر او را تامین کنم.

از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواسته‌ای دارد بی‌درنگ گفتم:


- فرنوش‌جان! من با جان و دل حاضرم خواسته‌ات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.

- راستش می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت این‌که پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین می‌خواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.

اما من اخمی کردم و گفتم: عجب حرفی می‌زنی! مگر من مرده‌ام که تو بری وام بگیری؟ حتی شده از زیر سنگ هم پولی را تهیه می‌کنم تا بهترین مراسم عروسی را برگزار کنم! پدرت کاملا حق دارد چون عروسی فقط یک شب است و باید خاطره‌انگیز باشد. فرنوش لبخندی زد و من هم به فکر تامین مخارج عروسی فرو رفتم.

حدود یک ماه و نیم به آب و آتش زدم تا بالاخره توسط یکی از دوستانم در بانک توانستم مبلغی وام دریافت کنم و پس‌انداز خودم را هم به آن اضافه کردم، همان لحظه که پول را گرفتم با خود عهد کردم تمام آن را صرف مراسم کنم تا فرنوش و خانواده‌اش شاد باشند.

با توافق دو خانواده، روز جمعه‌ای را برای برگزاری مراسم انتخاب کردیم؛ روز جمعه هشت خرداد هشتاد و سه. نمی دانم شما به یاد دارید که در آن تاریخ چه اتفاقی افتاد یا نه؟

اگر هم یادتان نمانده اشکالی ندارد چون با شنیدن ماجرای من، همه چیز را به یاد خواهید آورد.

*         *         *

خلاصه کارت‌های عروسی من و فرنوش چاپ شد و من شبانه روز برای برگزاری مراسمی هرچه باشکوه‌تر تلاش کردم، حدود چهارصد نفر مهمان دعوت کردیم و باغ بزرگی را برای برگزاری مراسم در نظر گرفتیم، از بهترین رستوران، مرغوب‌ترین غذاها و دسرها را با تنوع فراوان سفارش دادیم و بهترین فیلمبرداران و عکاسان را هم دعوت کردیم.

بهترین میوه‌ها را خریداری کردیم و بالاخره ماشین گران‌قیمتی را هم اجاره کردیم تا از آن به عنوان ماشین عروس استفاده کنیم.

بله، من ده میلیون تومان که در آن زمان رقم بالایی بود و با پولش می‌شد دو ماشین پراید خرید را خرج مراسم عروسی کردم تا فرنوش شاد باشد و خواسته‌اش که در واقع خواسته پدرش بود، تامین شود.

روزها از پی هم گذشتند و جمعه هشت خرداد ماه از راه رسید.

*         *         *

همه چیز به خوبی پیش می‌رفت و قرار بود ساعت دو بعدازظهر همراه با خانواده‌های نزدیک فامیل من و فرنوش، مراسم عقد را در منزل برگزار کنیم و سپس به اتفاق هم به سمت باغ محل برگزاری مراسم عروس برویم.

خلاصه عقده‌کنان در حضور چیزی حدودا پنجاه مهمان برگزار شد و کم‌کم در حال جمع و جور کردن لوازم بودیم که دسته جمعی به سمت باغ حرکت کنیم... اما!!!

برای یک لحظه احساس کردم زمین زیر پایم تکان می‌خورد و با جیغ و فریاد سایرین متوجه شدم که این تکان‌ها چیزی نیست جز زلزله!!!

چند دقیقه گذشت و همه ما به بیرون ساختمان دویدیم و پس از گذشت یک ساعت که کمی آرامش پیدا کردیم قرار شد افراد حاضر در آنجا ابتدا سری به منزل‌شان بزنند و سپس به مراسم عروسی بیایند.

به این ترتیب حاضرین راهی خانه‌های‌شان شدند و من و فرنوش و پدر و مادرهای‌مان به سمت باغ مذکور راه افتادیم.

از چند کارگری که برای آن شب استخدام کرده بودیم فقط پنج نفرشان آمده بودند آن هم با ترس و لرز، میوه‌ها را در ظرف‌ها چیدند و پیشدستی و کارد و چنگال‌ها را روی میزها گذاشتند و با ترس به گوشه‌ای رفتند و پناه گرفتند.

دو ساعت بعد عوامل رستورانی که شام سفارش داده بودیم، آمدند و در مدت نیم ساعت میز شام را مهیا کردند و پول‌شان را گرفتند و چند ثانیه بعد هم ناپدید شدند و پس از چند دقیقه هم عکاسان و فیلمبرداران در حالی که چند جعبه کمک‌های اولیه، آب‌معدنی، کنسرو و بیلچه به همراه داشتند از راه رسیدند و با احتیاط کامل آماده انجام ماموریت خود شدند.

اما کدام ماموریت و کدام فیلمبرداری؟

ساعت ده و نیم شب بود و از چهارصد مهمان دعوت شده فقط چهل نفر آمده بودند که تازه آنها هم پدر و مادر و خانواده‌های نسبی و سببی من و فرنوش بودند.

وقتی ساعت از یازده گذشت دیگر یقین پیدا کردم که کمی نخواهد آمد و همه از ترس جان‌شان در منزل مانده‌اند.

نیم نگاهی به سالن و میوه‌های مفصل و میز شام هفت رنگ و ساختمان خالی انداختم و در آخرین لحظه نگاهم با نگاه فرنوش تلاقی کرد و وقتی که برق اشک را در گوشه چشم‌هایش دیدم دلم آتش گرفت... این همه خرج و تدارکات و دعوت چهارصد مهمان همه برباد رفته، تازه ده میلیون تومان هم هزینه به جهنم، من طاقت ناراحتی فرنوش را نداشتم... این بود که با دلی شکسته از در باغ خارج شدم تا کمی قدم بزنم و نظاره‌گر این صحنه نباشم.

وقتی از در خارج شدم سیگاری آتش زدم و سرم را بالا گرفتم و تازه متوجه شدم چیزی حدود صد و پنجاه نفر از اهالی آن منطقه از ترس زلزله از منزل خارج شده‌اند و در هوای آزاد رژه می‌روند.

برای یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و سپس درنگ را جایز ندانستم و با همان لباس دامادی به سمت آنها رفتم و به باغ و مراسم خودمان دعوت‌شان کردم.

همگی آنها از دعوت من به گرمی استقبال کردند و حتی بقیه اهالی محل را هم دعوت کردند و حدود ده دقیقه بعد در باغ مراسم عروسی آغاز شد و رنگ و بوی شادی به خود گرفت.

عروسی من و فرنوش شاید تقریبا تنها عروسی بود که ما هیچ یک از مهمانان را نمی‌شناختیم اما آن قدر به ما خوش گذشت که اندازه نداشت و زمانی از خوشحالی خودمان مطمئن شدم که پس از یک ساعت لبخند شادی فرنوش را در گوشه لب‌هایش مشاهده کردم... باز هم برق اشک را در گوشه چشم‌های فرنوش دیدم اما این بار اشک شوق بود و امروز که بیشتر از ده سال از عروسی ما می‌گذرد هنوز یاد و خاطره آن شب را فراموش نکرده‌ایم و عروسی ما زبانزد خاص و عام است.


دنیای کامپیوتر ...
داستان خیلی خوبی بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan