- پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷
- ۰۰:۱۷
از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به دیوار تکیه دادم و صورتم به روبهرو خیره مانده بود. سردم بود، احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم بعد بیاختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. نمیدونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم، دیدم آن قدر با صدای بلند گریه میکنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم میتونم کمکت کنم.» بهش نگاه کردم و بدون اینکه پاسخی بدهم، دستم را از میان انگشتهایش بیرون کشیدم و بیهدف در امتداد خیابان شروع به قدم زدن کردم. پاهایم را روی برگهای رنگارنگ خشک شده میگذاشتم اما صدای خشخش برگها هم نمیتونست آرومم کنه. آرام آرام اشک میریختم و میان گذشته و آینده، بیانگیزه قدم میزدم.
وقتی به امامزاده رسیدم، هوا تاریک شده بود. باد سردی به صورتم میکوبید. پوستم خشک شده و جای اشکها روی گونههام میسوخت. از دم در یک چادر قرض کردم و داخل رفتم بعد روی سکوی کنار حیاط نشستم. سوز سرما تا مغز استخوانم میرسید، نمیتونستم لحظهای جلوی اشکهایم را بگیرم. یاد حرفهای خانم مددکار میافتادم: «حالا میخوای بدونی مامان و بابات کی هستند که چی بشه؟»
- برام مهمه.
- خودت میدونی، ولی من بهت توصیه میکنم آینده رو بسازی.
- تا ندونم چی بهم گذشته، چه طور آیندهام را بسازم؟
یادم میاد وقتی از بین قفسهها یک پوشه قرمز بیرون کشید، میگفت: «امیدوارم پشیمون نشی؟»
حالا که فکر میکنم میبینم چه قدر احمق بودم. هیچ وقت نباید دنبالش میرفتم همیشه تو رویاهام فکر میکردم یه روز تو یه بازار شلوغ دنبال یک عروسک چشم آبی راه افتادم و پشت یک ویترین رنگی از مادرم جا موندم بعد اونقدر گریه کردم که من رو به یک شیرخوارگاه رسوندن و مادر بیچارهام که تمام بازار را با چشمهای گریون دنبالم گشته از حال رفته و از من دور شده.
امروز هم که با شوق رفته بودم دنبال مادری که باید سالها قبل دنبالم میآمد، منتظر شنیدن همین حرفها بودم اما حرفهای خانم مددکار مثل پتک تو سرم میکوبید: «اینجا نوشته که تو رو با یک گهواره تو حیاط امام زاده گذاشتنت. یک نامه هم همراهت بوده؛ اسمت رو گفته و اینکه به دلیل فقر نمیتونسته ازت نگهداری کنه.... میخوای نامه رو ببینی؟»
* * *
وای چه قدر تو دنیای به این بزرگی تنهام. دوباره شروع کردم به هق هق کردن. خانمی نزدیک شد، دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: «بخور. آجیل مشکل گشاست. انشاءا... مشکلت حل میشه.» به صورتش نگاه کردم و بعد از میان آجیلها یک نقل برداشتم و تو دهانم گذاشتم و سرم را به نشانه تشکر تکان دادم. به گنبد کاشی کاری شده نگاه کردم و از ته دلم آرزو کردم ای کاش مادرم را ببینم و بعد چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. مزه شیرین نقل در دهانم دلچسب بود. یاد تمام آبناتهایی افتادم که در تمام دوران بچگیم آرزو میکردم که از دست مادرم بگیرم. یاد تمام صبحهایی که به امید آمدنش از خواب بیدار میشدم، یاد اینکه شبانه روز درس میخوندم تا وقتی میاد بتونه بهم افتخار کنه، یاد معصومیت موهام که همیشه نوازش میخواست، یاد اینکه گاهی خودم به جای مادرم صورتم رو ناز میکردم و تو خیالم چه اندازه خودم رو سرزنش میکردم که چرا توی آن بازار خیالی دستش را رها کردم! یاد تلخیهای رویاهای شیرینی که بوی همراهی داشت. یاد... اما ماجرا چیز دیگری بود...
چشمهام رو باز کردم و به خیال حاجت برآورده شدهام، در میان چهرهها به دنبال نگاهی آشنا، گشتم. نگاهی که به تصویر چشمهای من در آینه شبیهتر باشد. پیش خودم فکر میکردم شاید مادرم هم به دنبال خاطره دختری باشد که سالها پیش در حیاط امامزاده تنها گذاشته است، به این امید که چرخ زندگیاش آسانتر بگردد و یا شاید به وسوسه داشتن. پسری که عصای سالهای پیریاش باشد و از همین فکرها دوباره چشمهام خیس میشد که در میان چهرههای پر از امید، نگاه نگرانی را تشخیص دادم. زنی که بچهاش را محکم بغل کرده بود و مدام به اطراف نگاه میکرد؛ هر قدمی که برمیداشت به عقب برمیگشت و عقب را تماشا میکرد بعد دوباره برمیگشت و بچهای را که میان پتو پیچیده بود را نگاه میکرد و میبوسیدش... به نظر، دنبال جان پناهی میگشت که دلبندش از سوز سرد پاییزی در امان باشد.
گوشهای نشست، شیشه شیر را از کیفش درآورد و شروع کرد دادن آب قند به بچه با دست دیگرش هم مدام سر فرزندش را نوازش میکرد. دلم میخواست جای آن بچه باشم، آه که چه قدر دلم نوازش مادرانه میخواست. پتو رو که دور بدن بچه محکم میکرد دیدم اشکی از گوشه چشمش بیرون آمد و روی گونهاش چکید با پشت دستش اشکش را پاک کرد و گونه کودک را بوسید. صورتش را که بالا آورد، دیدم صورتش سرخ شده. با دندانش گوشه لبش را گاز میگرفت تا مانع اشکهای طغیانگرش بشه. نمیتونستم لحظهای چشم از آن زن بردارم. دلم میخواست بدونم این دنیای خوشبخت میتونه غمی هم داشته باشه؟!
* * *
بچه کمکم به خواب میرفت، زن از جاش بلند شد بچه را محکم در آغوش گرفت و دوباره بوسیدش بعد بچه را روی سکو گذاشت و کمی دور شد هنوز دوقدم نرفته بود که دوباره به سمت او آمد و بهش نگاه کرد، خم شد تا ببوستش اما اشک امانش نداد بلند شد رویش را برگرداند و کمی دور شد، به دیوار تکیه داد چادرش را روی صورتش کشید و از تکان شانههاش فهمیدم داره بیصدا گریه میکنه! باورم نمیشد که بخواد... خدایا چه داشتم میدیدم؟! سرگذشت زندگی خودم را...
داشت دور میشد که بچه غلتی زد و نزدیک بود که از روی سکو بیفتد. سر جام میخکوب شده بودم، زن جستی زد و به شتاب خود را به سکو رسوند و بچه را نگه داشت بعد هم آرام او را که نزدیک بود گریه کند بغل گرفت و آرام کرد و روی زمین گذاشت و دوباره دور میشد که بیاختیار از جام بلند شدم به زن که پشت دیواری ایستاده بود و بچه را میپایید، نزدیک شدم و آرام گفتم: «چرا میخوای ولش کنی؟!» مثل اینکه برق گرفته باشدش از جا پرید، برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «کی رو؟!»
- بچهات رو؟
- بچه من؟! من که بچه ندارم!
حق به جانب گفتم: «الان یک ساعتی هست که هواتون رو دارم.»
این رو که گفتم بغضش ترکید و این بار با صدای بلند هق هق، شروع کرد به گریستن. کمی که آرام شد، چهره زردش به نظرم بیرمقتر رسید به سمت بچه رفت و او را در آغوش گرفت و برام گفت: «همسرم را پیش از تولد فرزندم از دست دادم و خانوادهای هم ندارم که حمایتم بکنه. هیچ کس حاضر نیست با بچه بهم کار بده، دیگه پساندازم هم تموم شده و دو روزه نتونستم غذای درست و حسابی بخورم دیگه حتی شیر هم ندارم که به بچه بدم! با قندآب خوابش میکنم، میترسم بمیره این جوری لااقل یه نفر پیدا میشه که سیرش کنه....» و دوباره بچه را محکم در آغوشش گرفت و شروع کرد به گریستن... بهش نگاه کردم و گفتم: «اگه من بهت کار بدم حاضری نگهاش داری؟» چشمهاش برقی زد، به من نگاه کرد و بریده بریده گفت: «معلومه، پاره تنمه... من بدون این بچه میمیرم...»
دستش را گرفتم تا با هم به خونه بریم. از امشب من دیگه تنها نیستم. صدای خندههای یک کودک کوچک تمام خونه و پر میکنه. و البته صدای خندههای من که با همه وجود حس میکنم چه اندازه عاشق مادرم هستم و چه اندازه دلتنگش؟ اصلا شاید امشب گهوارهام خواب چشمهایش را ببیند.
- داستان کوتاه
- ۶۸۰