- جمعه ۱۲ بهمن ۹۷
- ۲۰:۱۷
از بچگی به داستانهای ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این چیزها درد میکرد... امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.
آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه نگفتهاند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به سمت تو خواهد کشاند... برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی - دو سالگی شروع شد و مسیر زندگیام را تغییر داد.
خوب به خاطر دارم که بیست و یک ساله بودم که اولین پیامهای غیرطبیعی را در زندگیام دریافت کردم... این نیرو چیزی نبود جز یک احساس ساده که منجر میشد انرژی محیط را بگیرم به عنوان مثال با چند دقیقه حرف زدن با یک نفر میتوانستم متوجه بشوم که آن فرد انسان خوبی است یا نه! از ذات درستی برخوردار است؟ یا کلاش و دروغگوست! نیتش خیر است یا قصد کلاهبرداری دارد؟!
این مهم حتی در مورد مکانها هم به من منتقل میشد و مواردی پیش میآمد که جایی میرفتم و در آنجا به ناگهان دچار دلشوره و احساس بدی میشدم و خیلی زود آنجا را ترک میکردم و بعدتر میفهمیدم که مثلا آنجا جاسازی مواد بوده یا خلافی در آنجا صورت گرفته و...
در آغاز این رویدادها، دوستانم مرا مسخره میکردند اما وقتی همین حس من چند باری باعث نجات خودشان شد مرا جدی گرفتند. برای خود من هم باورکردنی نبود...
این حس در من به مرور شدت میگرفت و قویتر میشد... آرام آرام، خوابهایی عجیب و غریب به سراغم آمدند، خوابهایی که بعد از آنکه بیدار میشدم کاملا میدانستم که از جنس خوابهای معمول نیست... اجازه بدهید چند نمونه از این خوابها را بازگو کنم...
در یکی از شبها، خواب دیدم که با دوست دوران کودکیام که سالهاست از او خبری ندارم به کوه رفتهام فردای همان روز برحسب اتفاق پشت چراغ قرمز همان دوست را دیدم، یا مثلا در شبی دیگر خواب دیدم که تصادف سختی کردهام و دقیقا سه روز بعد در جاده شمال تصادف سختی کردم.
من حتی خوابهایی جدیتر را هم دیدم مثلا فوت مادربزرگم را که صحیح و سالم بود را در خواب دیدم و یک هفته بعد مادربزرگم زمانی که به خانه خالهام رفته بود ناگهان سکته کرد و دار فانی را وداع گفت. سقوط هواپیما، زلزله و خیلی چیزهای دیگر مواردی بودند که من قبلتر، آنها را در خواب میدیدم و پیشرفت این اتفاقات باعث شد تا کمکم ترس وجودم را فرا بگیرد اما در این بین خانوادهام مرا متهم به خیالات میکردند و میگفتند که چیزی نیست و به صورت اتفاقی این خوابها به سراغ من آمده است.
* * *
اما من خود میدانستم که اتفاقی در کار نیست و برای سامان بخشیدن به این وضعیت حتی مجبور شدم به نزد چند روانپزشک بروم که درمان آنها هم بهبودی حاصل نکرد و من این قدرت نا شناخته را با خود داشتم.
حقیقت را بخواهید خودم هم از این وضعیت چندان ناراحت نبودم، چون جالب بود که آینده را پیشبینی میکردم اما عاملی که منجر به ترس من شده بود این بود که روی این قدرت و وضعیت تسلط و اختیاری از خود نداشتم.
این وضعیت ادامه داشت تا در یکی از روزها موضوع را با یکی از دوستان نویسندهام مطرح کردم و او نیز گفت فردی را میشناسد که کارش علوم غریبه و ماوراء است، بهتر است که به نزد او هم بروم.
با شنیدن این حرف از زبان او، خیلی سریع ذهنم به سمت جنگیری و جادوگری رفت اما روزی که توسط دوست نویسندهام به نزد مهندس رفتم دیدم که اصلا آن چیزی که تصور میکردم نیست، او مردی بسیار عادی و معمولی بود و فقط روی علوم غریبه تحقیق میکرد و کاری به جنگیری، رمل و اسطرلاب نداشت.
او در همان جلسه اول، مرا به اتاق برد و دستش را روی صورتم کشید با این کار او احساس کردم که بخاری قوی مقابل صورتم قرار گرفته است چند لحظه بعد با نگاهش مرا مسخ کرد و بعد سوالاتی از من پرسید که هیچ کدام آنها را به یاد ندارم. این وضعیت اگرچه چند دقیقه بیشتر به طول نینجامید اما برای من گویی که چند قرن بود با این حال لختی بعد او مرا به خود آورد و رو به من کرد و گفت: «بابک، تو حامل انرژی قوی هستی! درست مانند فردی که قدرت بدنی ذاتی دارد اما قادر به استفاده از آن نیست...»
در همان حال با خوشحالی از اینکه بالاخره یک نفر حرف مرا فهمیده، گفتم:
- همین طوره آقای مهندس... دقیقا... حالا باید چیکار کنم؟
او اما اخمی به صورت خود انداخت و پاسخ داد: خب این خودت هستی که باید تصمیم بگیری... میتونی درست مانند همون فردی که گفتم با قدرت بدنی بالا به زندگیات ادامه بدی و میتونی هم به باشگاه بری و این قدرت بدنیات رو سامان بدی و تحت کنترل خودت قرارشون بدی...
با شنیدن این حرف خندهای کردم و گفتم:
- کاشکی به همین سادگیها بود که شما میفرمایید... خب اون آدمی که مثال زدید خیلی راحت به نزدیکترین باشگاه دم خونهاش میره و از فرداش هم ثبتنام میکنه ولی تا جایی که من میدونم باشگاهی برای این قضیه وجود نداره که من برم ثبتنام کنم.
مهندس، با شنیدن حرف من خندهای کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
- خب راستش من تمام کلاسهایم پر هست، نه وقت اضافی دارم و نه زمان کافی برای گرفتن شاگرد جدید ولی خب از اونجایی که تو هم انرژی زیادی داری و هم از طرف رفیقتون معرفی شدی، من میتونم تو رو توی کلاسهای خودم ثبت نام کنم... حالا برو تصمیمت رو بگیر!
آن روز به اتفاق آقای مدرسی دوست نویسندهام از خانه مهندس بیرون زدم و در طول راه دوستم مدام از مهندس و کارهایی که میتواند بکند گفت... او میگفت که مهندس بیشتر مواقع خارج از کشور است و در انگلیس یکی از انرژیگرهای معروف میباشد و به کمتر کسی وقت میدهد و بهتر است که از این فرصت استفاده بکنم.
* * *
دوستم آن قدر گفت و گفت که من مجاب شدم تا به کلاسهای او برم... راستش علت دیگری که مرا مجاب به این ماجرا کرد، شیوه و شخصیت خود مهندس بود که ظاهرا خیلی اصولی و علمی به این ماجرا نگاه میکرد و به هیچ وجه آدم عجیب و غریبی نبود. برای همین، دو روز بعد به او زنگ زدم و تقاضای ملاقات کردم.
به محض اینکه وارد خانه مهندس شدم، او در گام نخست گفت:
- تو بیشتر شبیه مادرت زهره هستی تا پدرت محسن!!
از تعجب خشکم زد، برایم چنین چیزی عجیب بود، او از کجا نام پدر و مادر مرا فهمیده بود تازه همه مادر مرا به اسم زری میشناختند و نام شناسنامهای او زهره بود که جز خانوادهاش کسی آن را نمیدانست برای همین لحظهای مکث کردم و در دل گفتم: این ناکس این چیزها رو از کجا فهمیده؟!
مهندس اما در مقابل سکوت من، لبخندی زد و ضربه دوم را هم وارد کرد و گفت: «این ناکس این چیزها رو از اونجایی فهمیده که بلده ذهن خونی کنه.»
دیگر وا رفتم... آری! او در همان چند دقیقه اول توانسته بود مرا شکست بدهد و قدرت حرف زدن را از من گرفته بود.
مهندس که متوجه ماجرا شده بود بعد از آنکه برایم چای آورد رو به من کرد و گفت:
- چیه؟ چرا ساکت شدی؟ تعجب نکن! چیز پیچیدهای نیست... تو هم اگر بتونی قدرت خودتو تحت اختیار خودت بگیری به راحتی میتونی این کارو بکنی!
من اما تنها سکوت کردم و او ادامه داد: خب بیا تا برنامه کلاسها رو بهت بگم.
با شنیدن این حرف لبخندی زدم و گفتم: شما حالا از کجا میدونید که من اومدم بگم که میخوام توی کلاسهاتون شرکت کنم.
مهندس خندهای کرد و گفت:
- ظاهرا یادت رفته که من ذهن طرفم رو میخونمها تازه اصلا اون به کنار، خب با یه کم فکر میشه فهمید که وقتی تو زنگ زدی و دوباره اومدی اینجا معنیش اینه که تصمیم گرفتی بیای توی کلاسهام.
از شنیدن پاسخ او ناخودآگاه خندهام گرفت و گفتم...
- بله حق با شماست حالا بگید که چیکار باید بکنم؟
- برای شروع، هفتهای دو جلسه کلاس داری... محل برگزاری کلاسها هم همین جا خونه خودم هست بچههایی که تو باهاشون هستی یه مقدار ازت جلوترن و چند جلسهای هست که میان اما از اون جایی که تو قدرت ذاتیات بالاست بعید میدونم ازشون عقب باشی... در ضمن اینم یادت باشه که توی این کلاسها نه قراره چیز عجیب و غریبی اتفاق بیفته نه جن و روح احضار میکنیم ما فقط یاد میگیریم که فرکانسها و تششعات اطرافمون رو به کنترل دربیاریم و از انرژی دور و برمون نهایت استفاده رو بکنیم و بخش خاموش مغزمون رو روشن کنیم.
حق با مهندس بود این را در همان جلسه اول وقتی که در کنار دوازده زن و مرد دیگر در کلاس قرار گرفتم متوجه شدم که هیچ چیز خارقالعادهای در کار نیست شاید حتی کلاسهایش در نگاه اول مسخره و عبث بود چرا که او بیشتر وقت را صرف تمرکز کردن ما میگذراند و بعد کمکم تمرینات ابتدایی را شروع کرد. به عنوان مثال یکی از تمرینات ما این بود که او به زنی غریبه که آن روز به خانهاش آمده بود اشاره کرد و گفت نامزد این خانم قرار است از هلند به موبایلش زنگ بزنه، همه تمرکز کنند و ساعتی رو که نامزدش زنگ میزنه رو اعلام کنند.
کلاسهای او به همین شیوه برگزار میشد اما من در کمال حیرت بعد از گذشت سه ماه احساس کردم که قدرتم نه تنها افزایش یافته و خوابهایم شدیدتر شده که کمکم قادر به کنترل آن هم هستم و کمی بعدتر در انتهای ماه ششم کار به جایی رسید که آرام آرام میتوانستم ذهن خوانی هم بکنم و به جای احساسات کلی جزییات را هم متوجه میشدم.
این وضعیت و پیشرفت من در حالی بود که خانوادهام هیچ اطلاعی از این ماجرا نداشتند و با قدرتم تبدیل به یک فرد منحصر به فرد در میان دوستانم شده بودم تا اینکه در انتهای ماه هشتم آقای مهندس رو به من کرد و گفت: ببین بابک همون طور که روز اول گفتم تو از قدرت ذاتی و خدادادی بسیار قوی برخوردار هستی، تو در طول این مدت به اندازه ده سال پیشرفت کردی و الان موقع تصمیمگیری و انتخاب هست!!
با تعجب نگاهی به مهندس که حالا دیگر از چشمهایم هم بیشتر به او اعتماد داشتم و به نوعی مرید او بود کردم و گفتم: منظورتون از انتخاب چیه مهندس؟
- یادته روز اول برات مثال اون فرد رو زدم که گفتم عین آدمی هستی که قدرت بدنی داره و میتونه بره باشگاه؟
با سر به علامت تایید پاسخ دادم و در ادامه گفتم: بله کاملا خاطرم هست... چطور؟
- خب، میخوام از همون مثال استفاده کنم و بگم حالا اون آدم رفته باشگاه و با قدرت ذاتی که داشته به موفقیت بسیار خوبی رسیده، حالا زمان اون هست که تبدیل بشه به یه ورزشکار حرفهای در سطح ملی و بره تیمملی و به شکل حرفهای تمرین کنه و زندگیشو وقف حرفهاش کنه یا اینکه ورزشش رو ول کنه و به مرور عضلاتش از بین بره!!
- میشه خواهش کنم واضحتر بگید؟
- ببین بابک، تو از اینجا به بعد، باید تصمیمت رو بگیری اگر بخوای ادامه بدی باید خیلی حرفهای بیای در علوم غریبه و از اینجا به بعد ممکنه چیزهایی رو ببینی و چیزهایی بشنوی که میتونه زندگی عادیات رو مختل کنه! میتونی هم این وادی رو ول کنی و به مرور زمان تمام اون قدرتهات از بین بره و محو بشه درست مثل همون ورزشکار که با رها کردن باشگاه تمام عضلاتش دوباره تبدیل به چربی میشه اما اگر وارد فاز بعدی بشی با باز شدن چشم سومت دنیا برات معنای دیگهای پیدا میکنه... دیگه تصمیم با خودت...
آن روز مهندس این را گفت و من نیم ساعت بعد از خانهاش خارج شدم تا یک هفته تمام فکر و ذهنم، انتخاب راهم بود... از یک سو، هم نمیخواستم و هم میترسیدم که از مسیر زندگی عادی خارج بشوم و از سوی دیگر وسوسه ادامه این مسیر و دست یافتن به قدرت بیشتر، لحظهای مرا رها نمیکرد و در نهایت بعد از ده روز فکر کردن، من راه ادامه دادن را انتخاب کردم و حالا بخوانید که بعد چه اتفاقهایی برای من افتاد...
* * *
روزی که به مهندس گفتم میخواهم همین مسیر را ادامه بدهم او رو به من کرد و گفت: پس از اینجا به بعد تو میشی امین و محرم من!
در ابتدا، معنای حرفش را نفهمیدم اما اندکی بعد که او را در جلسات باز کردن طلسم زمین و پیدا کردن گنج و بیرون کشیدن جن از بدن بعضیها دیدم، فهمیدم که منظور حرف مهندس چه بوده است! او دیگر آن فردی که من پیش از این دیده بودم نبود... به قول خودش حالا زمان آن بود تا من رموز اسطرلاب و علم جفر را فرا بگیرم و با این کار چشم سومم را باز کنم. درست مانند انسانهای مسخ شده هرچه او میگفت انجام میدادم و به وسیله او به یادگیری این علوم پرداختم و در مدت کوتاهی تبدیل شدم به دستیار ثابت او و حالا دیگر تقریبا در تمام جلسات او شرکت میکردم. حق با او بود، من از این مرحله به بعد مسیر زندگی عادیام تغییر پیدا کرده بود... حالا صداهایی میشنیدم و دچار اوهام میشدم که به گفته مهندس همه اینها عادی بود تا اینکه بعد از چند ماه او به من گفت که حالا زمان آن است تا برایم جنی را به تسخیر بگیرد و همین کار او تبدیل به اوج سراشیبی بدبختی من شد. در یکی از شبها و در حالی که او سرگرم بیرون آوردن جنی از بدن مردی جوان بود که بعد از آن مراسم رو به من کرد و گفت: اون جن رو که از بدن این پسر بیرون کشیدم برای تو تسخیرش کردم... حواست باشه.
و از همان شب بود که نیمههای شب با ترس از خواب میپریدم و صدایی در گوشم نجوا میکرد که:
- بابک بلند شو برو، محکم با مشت بکوب به دیوار!
این اولین دستور آن صدای عجیب بود و جالب اینکه من نیز درست مانند یک برده این کار را کردم.
اما از فردای آن روز بود که آن صدا در ذهن من شدت بیشتری گرفت و هر لحظه به من دستوراتی میداد که به مرور دستوراتش خطرناکتر میشد... یک روز آن صدای عجیب میگفت عربده بکش! یک روز میگفت توی گوش فلانی بزن! و یک روز هم میگفت که فلان چیز را بشکون!
و جالب اینکه من در تمام طول این مدت یک برده مطیع بودم و از خود اختیاری نداشتم و این وضعیت به حدی رسید که خانوادهام متوجه ماجرا شدند که من از حالت عادی خارج شدم... کمکم کارم به روانپزشک رسید و دکتر با دیدن وضعیت من بلافاصله دستور بستری شدن مرا صادر کرد...
چند ماهی در یک آسایشگاه روانی بستری بودم و با قرص و آمپولهای شدید مورد معالجه قرار گرفتم شاید باور نکنید اما یک سالی طول کشید تا وضعیت من به شکل نرمال بازگشت و بعد متوجه شدم که در این یک سال، مهندس را بازداشت کردهاند و اکنون در زندان است...
این اتفاق تاثیر بدی روی من گذاشته بود و تا مدتها گوشهگیر و افسرده بودم، امروز چند سالی از آن ماجرا میگذارد و من آن موضوع را فراموش کردهام اما هربار که یاد آن روزها میافتم افسوس میخورم که چرا افسار زندگیام را به دست مرد شیادی همچون او سپردم و او چگونه باعث شد تا بهترین سالهای جوانیام تباه شود و از بین برود؟! اما البته یک چیز هنوز از ذهنم بیرون نرفته، آن صداهایی که به من دستور میدادند، چه بودند؟! دیگران بودند و یا خودم بودم؟!
- داستان کوتاه
- ۵۴۴