- دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ۱۵:۴۰
سالها بود آرزوی ازدواج کردن پسرش را داشت. بهروز اینک 32 سالش شده بود. دوست داشت برای پسرش دختری زیبا، مهربان و صبور پیدا کند و به خواستگاریاش برود و سروسامانی به زندگیاش بدهد. اما بهروز به ازدواج سنتی علاقه و اعتقادی نداشت...
یک روز که به خانه برگشته با شادی به مادرش گفت: مادرجان دختری که سالها پیش در دانشگاه آشنا شده بودم و شما مخالف این وصلت بودی، امروز برحسب اتفاق دیدمش... مادر لبخندی زد و گفت: پسرم من آن زمان که این صحبت را پیش کشیدی، گفتم که شرایط شما جور نیست، سربازی نرفته بودی و کاری نداشتی و جوانی خام بودی... البته که الان حاضرم برم خواستگاریش...
بهروز گفت: نه مادر ما حرفهایمان را میزنیم و بعد شما و پدر برید خواستگاری...
شب موضوع را با پدر در میان گذاشت و پدر مخالفت کرد که اول باید تحقیق کنیم... درست که آن زمان دختر خوب و آرامی بوده، اما از آن زمان تا حال 10 سال میگذرد... بهروز قبول نکرد... یک ماهی گذشت... تا یک روز گفت: مادرجان باید برویم منزل سودابه...
* عزیزم چرا این قدر با عجله، بگذار پدرت برود و تحقیق کند...
* نه حالا هم دیر شده. من فقط سودابه را دوست دارم و بس...
شب خواستگاری فرا رسید... سودابه با پدر پیرش تنها زندگی میکرد و مادرش چند سالی به رحمت خدا رفته بود... روز نامزدی و عقد تعیین شد. خیلی سریع مراسم نامزدی و عقد برگزار و بعد تاریخ عروسی مشخص شد. در این مدت سودابه هفتهای یکبار به منزل آنها میآمد و مادر تمام مهربانیاش را نثار آنها میکرد و در هیچ کاری دخالت نداشت، جز اینکه بچهها چه چیزهایی لازم دارند تا برایشان فراهم کند اما هر چه به روز عروسی نزدیکتر میشدند، سودابه بدخلقتر و بهانهگیرتر میشد... مادر به حساب این میگذاشت که دختری تنها و بیمادر است...
روز عروسی فرا رسید تمام روز مادر مرتب با عروسش در تماس بود که کم و کسری نداشته باشد و او را به آرامش دعوت میکرد که شب عروسیاش صبور باشد و خوش بگذراند که فقط این شب شیرین، یکبار در زندگی اتفاق میافتد...
در سالن جشن، مادر، از اخم و بدخلقی عروسش دل نگران میشد، اما با لبخند زنانه از این مسائل میگذشت. به خود دلداری میداد که: خوددار باش و سودابه را درک کن. چون تمام چشمها به سمت توست و او هم امشب فقدان مادر را احساس میکند...
جشن به پایان رسید... عروس و داماد را دست به دست هم دادند و به خانه برگشتند... مادر تا به خانه رسید بغض پنهانش را بیرون ریخت و اشک پهنای صورتش را گرفت اما با خانواده صحبتی نکرد و پیش خود گفت: حالا جزیی از ما شده و روابط بهتر میشود. سه ماهی گذشت، آنها میآمدند و مادر با تمام جانش ازشان پذیرایی و محبت میکرد...
تا اینکه یک شب به اصرار بهروز برای مهمانی به خانه آنها رفتند... شام که تمام شد مادر برای جابهجایی ظروف به آشپزخانه رفت تا کمک عروس خانوم کند... مادر به طرف ظرفشویی رفت تا ظرفها را بشوید که درب سوپخوری ناخواسته از دستش افتاد و شکست.
نگاه خشمگین سودابه بر روی مادر که میخکوب شده بود و بهت زده و مستاصل مانده بود ثابت ماند. سرش فریاد زد... سرویسم را ناقص کردی برو بیرون... کی بهت گفت که... این یادگار مادرم بود...
مادر با صدایی لرزان که گویی از ته چاه در میآمد، گفت: «دخترم فردا برات همین سرویس را میخرم... داد و فریاد و صدای گریه سودابه به پذیرایی کشیده شد و همه سراسیمه به آشپزخانه آمدند و هر کسی برای دلداریاش حرفی میزد و او بیشتر عصبانی میشد. همه چیز در یک چشم بهم زدن بهم ریخت و خانواده بهروز با ناراحتی آنجا را ترک کردند... تمام راه مادر میلرزید... توقع این برخورد بد را نداشت، یک چینی چه ارزشی داشت... پسرش هم سکوت اختیار کرد و به سودابه چیزی نگفت...
به این بهانه سودابه دیگر به خانه آنها نرفت... بهروز ماهی یکبار سری میزد... یک ساعتی مینشست و میرفت... مادر مانده بود چه کار کند جز غصه خوردن و اشک ریختن... پدر هم گاهی اوقات ایراد میگرفت: که مقصر تو بودی که در برابر خواسته پسرت سکوت کردی و گاهی نرم میشد و اشکهای مادر را پاک میکرد و میگفت: که جوان هستند و روزی به خودشان میآیند... صبور باش.
چند ماهی وضع بدین منوال گذشت و اوضاع همین طور ادامه داشت... یک روز صبح پدر نان تازه گرفته بود.
عزیزم، خانمم، همسرم! پاشو نان تازه گرفتهام...
مادر جوابی نداد و پدر لبخند به لبش خشک شد... تکانش داد وصدایش کرد...
عکس عروسی بهروز و سودابه را که محکم به سینهاش فشرده بود از دستش افتاد و شیشهاش شکست... دستهای لرزان پدر شماره گوشی بهروز را گرفت...
الو: سلام پدرجان...
بهروز بیا مادرت منتظر توست... میخواد ببینت...
- داستان کوتاه
- ۷۸۳