دانشگاه نوشت ۱

  • ۱۹:۱۰

تو منو دوست داری یا اون کتابای حقوق لعنتی رو؟
هنوز سرش لای اون کتابا بود و بهم اعتنا نمی کرد انگار که نمی شنید چی میگم...
ناخودآگاه یاد اون روز افتادم ،روز جشن فارغ التحصیلیمون... من و حمید هم دوره ای بودیم جشن فارغ التحصیلیمون که تموم شد هنوز حمید کتاب حقوق مدنی تو دستش بود و ورق می زد و همچنان با اون مداد همیشگی بعضی جاهاشو تیک میذاشت...همه داستان زندگیش رو می دونستن اینکه باباش با نامردی تمام مامانش رو طلاق داده بود و بعد این ماجرا یه پاپاسی هم گیر مامانش نیفتاده بود اونم تنها به یه دلیل اونم اینکه مامان حمید از حقوق و قانون و اینجور چیزا سر در نمی آورد برای همین هم حمید آرزوش شده بود وکالت که از طریق اون بتونه خیلیا رو به حقوقشون برسونه...
من و حمید جزء دانشجوهای برتر دوره ی خودمون بودیم و بیشتراز بقیه به هم شبیه تر 
همونطورکه داستان زندگی حمید رو همه می دونستن داستان زندگی من رو هم تقریبا همه می فهمیدن من هم آرزوم مثل حمید وکالت بود اما نه با همون دلایل...دلیل من مامانم بود که بابام عاشقش بود و اون هیچوقت دوسش نداشت آخرش هم همه ی اموال بابامو غیرقانونی و جعلی صاحب شد و بعدش طلاقش رو گرفت و با معشوقه ش رفت ینگه دنیا...
بعد از اون یه شبه بابام شد ندارترین مرد تهران که دیگه تنها دارائیش فقط من بودم...منم بعد این ماجراها برای اجرای قانون بود که دوست داشتم وکیل شم و تو اون روز هر دومون تقریبا داشتیم به آرزومون می رسیدیم یا حداقل بهش نزدیک می شدیم... 
بعد اتمام جشن با دوستم مریم و بقیه رفتیم سمت حمید و دوستاش که فارغ التحصیلی رو بهشون تبریک بگیم که دیدم استاد نخجوانی هم به ما پیوست استاد نخجوانی یه استاد تمام عیار بود الحق که تو این چند سال خیلی چیزا ازش یادگرفتیم و خیلی جاها کمکمون کرد به جمعمون که ملحق میشد دیگه یکی از خودمون بود در کل استاد اهل دلی بود...
بعد تبریک به تک تک اعضاء رو به همه بهمون گفت یه سوال نظر سنجی دارم و از شما وکلای آینده میخوام اول خوب گوش بدید و بعد فکر کنید و بهش جواب بدید...اگه می تونستین یه قانون جدید وضع کنین اون چه قانونی بود؟
درست یا غلط ...هر کی یه جوابی داد اکثرا میگفتن صلح جهانی...آزادی...تساوی حقوق زن و مرد...و از اینجور چیزای انسان دوستانه 
فقط من و حمید هیچی نگفتیم 
استاد و بقیه بچه ها که رفتن حمید ازم پرسید جواب شما به این سوال چی بود؟ دوست نداشتم جواب بدم اما نگاهش یه طوری بود که تا جواب رو نمی گرفت انگار ول نمی کرد
خیلی آروم که فک کنم خودم هم شاید جای اون بودم نمی شنیدم گفتم دوست داشته شدن توسط کسیکه تو دوستش داری... و بعد سریع ازش خداحافظی کردم و رفتم... 
بعدها وکیل شدیم...و بعدترها زن و شوهر...
زن و شوهر که شدیم بهم گفت که اونروز فهمیده منظورم به اونه...
حالا هر وقت حس میکنم دیگه دوسم نداره یاد اون جمله می افتم و با خودم میگم اون که قانون آرمانی منو میدونه دیگه چرا؟!
اما اینبار حمید دیگه ساکت نموند و جواب چرامو داد...گفت تو نمی دونی؟ جوابش رو ندادم...دوباره پرسید:یعنی تو نمی دونی؟بعدش گفت:اون روز جشن فارغ التحصیلی و سوال استاد نخجوانی رو یادته؟می خوای بدونی جواب من به اون سوال چی بود؟
اینبار نگاش کردم اونم نگاهشو بهم دوخت و گفت:قانون من این بود 
بدون گفتن دوستت دارم به طرف مقابلت باید خودش از حالتات بفهمه...
کاش تمام اون روزا که هر بار می دیدمت و برای اینکه لرزیدن دستامو نبینی کتابارو تو دستم می گرفتم می فهمیدی...کاش می فهمیدی...ولی...
و بعد عینک خیسش رو از رو چشمش برداشت و لای کتاب رو در حضور من برای همیشه بست...
عاشق باشید و قوانین عاشقی خودتونو وضع...و همیشه اجرا کنید.

نویسنده : زهره میرشکار
  • ۴۵۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan