داستان کوتاه مادران انتظار

  • ۰۰:۵۹

از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پله‌ها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نرده‌ها تکیه دادم. چشم‌هام را بستم و گرمای اشکی که روی گونه‌هام می‌غلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که می‌خواستند از رو پله‌ها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر می‌کردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر این‌که من اون را تا دروازه‌های جهنم راهی کردم، دیوانه‌ام می‌کرد.



سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زن‌های همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرف‌تر سبزی پاک می‌کردند و از درد و مرضاشون، قرض و قوله‌هاشون و اعتیاد شوهراشون حرف می‌زدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد، پرسید: «چته سودابه؟ چرا رنگ وروت پریده؟ نکنه شوهرت...»

همین حرف کافی بود تا بغضم بترکه و نقشه‌ام برای سکوت کردن نقش بر آب بشه. برگه مچاله آزمایش را بهش دادم و بریده بریده گفتم که حامله‌ام.

چشم همه گرد شده بود و هرکسی چیزی می‌گفت.

- بندازش سودابه. به زحمتش نمی‌ارزه

- نگو! کفره. نگهش دار. خدا بزرگه!

- گناه، حالیه که دخترش داره. ندیدی؟...

یه دفعه مرضیه خانم که تا حالا ساکت بود گفت: «بدش به یه خونواده بی‌‌بچه. یه پولی هم بگیر که زندگیت از این نکبت در بیاد.»

بعد از این حرف بود که چند دقیقه هیچ کس حرفی نمی‌زد. بالاخره مریم سکوت را شکست و گفت «اِ وا! مرضیه خانوم مگه کسی می‌تونه پاره جیگرش رو بده دست کسی؟»

مرضیه خانم حق به جانب بهش نگاه کرد و گفت: «نه، آدم می‌تونه پاره جیگرشو بکشه!... استغفرا...!»

دیگه دلم نمی‌خواست حرف‌های هیچ کدومشون رو بشنوم. دوباره زدم زیر گریه و در را باز کردم و رفتم تو خونه. هنوز حرف‌هاشون رو از پشت در می‌شنیدم «بیچاره! بدبختی خودش کم بود...» صدای دخترم رشته افکارم را پاره کرد «مامان کجا بودی! ترسیدم» و بعد به طرفم دوید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو به شکمم چسبوند. موهاش رو نوازش کردم. بعد خم شدم و موهاش را بوسیدم . چه قدر دوستش داشتم. امسال باید می‌رفت کلاس اول... اما فکر خرج و مخارجش را که کرده بودم، پیش خودم گفته بودم «حالا دیر نمی‌شه. تا سال دیگه خدا بزرگه!» اما شبی نبود که از غصه مدرسه نرفتنش و آینده‌ای که ازش تباه می‌شه بالشم خیس نشه. آخه یه دختر، تو این دوره و زمونه اگه بی‌‌سواد بمونه...

اشکام رو پاک کردم. نشستم و بغلش کردم که نگاهم به صاحبخونه افتاد که داشت از پشت پنجره ما رو می‌پایید. از ترس این‌که دو ماه اجاره خونه عقب افتاده رو به روم بیاره. دست نازنین را گرفتم و پله‌های زیر زمین را پایین رفتم. در اتاق رو که باز کردم خونه سرم خراب شد. همه جا حسابی به هم ریخته بود. رو به نازنین کردم و گفتم: «بابات اومده خونه؟» و نازنین معصومانه فقط سرش رو تکون داد. به سرعت رفتم سر کمد. سراغ پس اندازی که از ترس رحمان بین لباسا قایم کرده بودم. اما هیچی تو کمد نبود. حتما پیداشون کرده بود. فهمیدم که دوباره خمار شده و اومده خونه پی پول... چشمام سیاهی رفت. نشستم رو زمین. دوباره بلند شدم و مثل دیوونه‌ها  لباسای تو کمد را بیرون ریختم. اما فایده‌ای نداشت. پولا نبود. دوباره اشکام سرازیر شد. خسته و بی حال وسط اتاق نشستم و گفتم: «خدا لعنتش کنه. حتما تا الان همشو دود کرده. خدایا منو بکش و...» نگاهم به نگاه ترسیده نازنین خورد و باقی حرفم را قورت دادم. دستم را باز کردم و نازنین خودش رو تو بغلم انداخت. انگار دیگه غمی نداشتم. آره من باید زنده باشم تا مواظب دخترم باشم. اگه من بمیرم، حتما بخت بدم به نازنین ارث می‌رسه. مثل من که بعد از چمدان بستن مادرم، خرج تریاک کشی بابام شدم. اما دیگه نمی‌ذارم این بچه به دنیا بیاد. اگه پسر باشه مواد کش باباش میشه و اگه دختر باشه، میشه یه سیاه بخت مثل نازنین.

تو همین فکرا بودم که صدای نحیف نازنین یادم انداخت که بدبختیم بزرگ تر از این حرفاست.

«مامان من گشنمه. از دیشب چیزی نخوردم.»

به صورت زرد و استخونیش نگاه کردم. اشکام رو پاک کردم. دست نازنین را گرفتم و رفتم تو کوچه. هنوز خانم‌ها دم در نشسته بودند. رو به مریم کردم و گفتم «مریم جان یه کم پول داری به من قرض بدی؟ زود بهت برمی گردونم. رحمان اومده خونه هر چی قایم کرده بودم با خودش برده. تو خونه چیزی نداریم. نازنین هم گشنشه» مریم یه کم سرخ و سفید شد و گفت: «سودابه جان خودت که می‌دونی. وضع منم بهتر از تو نیست» راست می‌گفت تو این محل قصه زندگی همه آدما شبیه هم بود. مرضیه خانم بلند شد. دست نازنین را گرفت و گفت: «استغفرا... بیا مادر. بیا بریم خونه ما. بالاخره اونجا یه چیزی واسه خوردن پیدا می‌‌شه.»

*         *         *

مرضیه خانم تنها زندگی می‌کرد. شوهر و بچه نداشت. زندگیش را با حقوق بازنشستگی می‌گذراند. جوانی‌هاش نظافت چی یه بیمارستان بود. اما الان دیگه قدرت کار کردن نداشت. همیشه از دست و پا درد می‌نالید. و همه حقوقش را می‌داد پای قرص و آمپول این دکتر و آن دکتر. به خونش که رسیدیم، زیر سماور را روشن کرد و لنگ لنگان از گوشه اتاق سفره اش را آورد و باز کرد. از روی میز کنار سماور هم یه ظرف سیب‌زمینی پخته آورد و گذاشت تو سفره. بعد به نازنین که مودب یه گوشه ایستاده بود گفت: «بیا خوشگل، بیا بشین. نوش جان» بعد هم رو به من کرد و گفت: «تو هم بشین یه چیزی بخور. رنگ به روت نمونده. باید جون داشته باشی... اون جوری هم غمبرک نزن. خدا رو شکر کن. شاید اگه پولا نبود، بچه‌ات را با خودش برده بود... استغفرا...»

مرضیه خانم راست می‌گفت. به نازنین نگاه کردم و خدا رو شکر کردم. بعد کنار نازنین نشستم و شروع کردم به لقمه گرفتن براش. مرضیه خانم مدتی سکوت کرد. بعد یه قاشق چای تو قوریش ریخت و به من نگاه کرد و گفت «چیه؟ فکر می‌کنی همه بدبختیای دنیا مال توئه؟» بعد نیش خندی زد و ادامه داد «نه جونم. همین خود من. می‌دونی چه قدر مصیبت کشیدم؟» با تعجب نگاهش کردم. به من خیره شد و با سرزنش گفت «چیه؟ تو هم مثل بقیه فکر می‌کنی من از اول تنها بودم؟ نه جونم. منم یه روزی زندگی داشتم.» با تعجب پرسیدم «یعنی شوهر داشتید؟» لبخند کم رنگی زد و نگاهش به گل قوری خیره شد و بعد ادامه داد «آره، اما منو نخواست. من رو مثل یه تیکه آشغال از خونه‌اش انداخت بیرون. اونم فقط به خاطر یه بچه. بچه‌ای که تو تقدیر من نبود.»

آهی کشید و شیر سماور را باز کرد تا چای دم کنه. بعد ادامه داد «استغفرا... چه می‌‌شه کرد مادر؟ پیشونی من هم کوتاه بود دیگه. اما همیشه حسرتش به دلم موند. تمام مدتی که تو بیمارستان کار می‌کردم تا به اتاق نوزادان می‌رسیدم، شستن کف زمین به اندازه دیدن تک تک بچه‌ها طول می‌کشید. به اندازه خیال این‌که چی می‌شد اگه یکی از اینا مال من بود؟ای بابا! بگذریم!» بعد یواشکی با گوشه روسری‌اش، اشک‌هاش را پاک کرد و قوری را رو سماور گذاشت. به من که نگاه بهت زدم بهش خیره مونده بود نگاه کرد.تو چشمام زل زد و  ادامه داد «اما خوب، بعضی آدما هستند که از من خوش شانس‌ترند. لا اقل شوهرشون پاشون می‌‌مونه» مکثی کرد و دوباره گفت: «تو نمیتونی بچه‌ات را نگه داری. معلومه که نمی‌‌تونی. اما خوب نمی‌تونی بکشیش که» تو حرفش دویدم و گفتم: «نه این‌که بکشمش.»

- تعارف که نداریم. می‌کشیش دیگه.

- آخه این که هنوز آدم نشده.

صداش رو آروم کرد. سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «به نازنین نگاه کن. این هم یه روز همین جوری بود که تو بهش می‌گی غیرآدم»

به نازنین که زیر چشمی ما را می‌پایید و دو لپی می‌خورد نگاه کردم. طفلکم معلوم بود که خیلی گشنه است. یعنی واقعا میشه یه روز این بچه رو هم به اندازه نازنین دوست داشته باشم؟ اما نه! حتی اگه دوستش هم داشته باشم دیگه طاقت گشنگیش رو ندارم. نه. نمی‌تونم نگهش دارم.

مرضیه خانم دوباره شروع کرد به حرف زدن «خیلی‌ها حاضرند برای یه بچه کلی پول بدن، تا یه عمر قربون صدقه‌اش برن. مدرسه خوب بفرستنش. براش لباس‌ و اسباب‌بازی‌ بخرن که قیمت‌شون اندازه کل خرت و پرتای تو بی‌‌ارزه. غذاهایی که تو حتی، تو خواب هم ندیدی. فکر کن که چه خوب می‌تونه زندگی بکنه. تازه یه پولی هم به تو می‌رسه که بتونی باهاش بساط سلمونی واسه خودت راه بندازی و دیگه تو آرایشگاه این و اون کار نکنی. یه پولی کنار بذاری که دیگه این بچه گرسنه نمونه. حتی شاید راضی شدن خرج مدرسه رفتن نازنین رو هم بدن.» بعد هم کلافه سری تکون داد و گفت «نمی‌دونم وا... آدم می‌مونه حیرون. خدا بهت صبر بده.»

دیگه خودم هم نمی‌دونستم باید چه کار کنم. درمانده پرسیدم «مطمئنی باهاش خوب تا می‌کنند؟»

حق به جانب به من نگاه کرد و گفت: «دیگه هر کی بالا سر این طفل معصوم باشه بهتر از باباشه. استغفرا... آخه یه حرفایی می‌زنی تو سودابه! تو این دوره زمونه مردم کلی پول بدن، نون خور اضافه کنند که اذیتش کنند؟ نه جونم. اونا فقط بدبختی‌شون اینه که واسه چیزی می‌دوند که تو داری ازش فرار می‌کنی!»

دیگه نمی‌دونستم باید چه کار کنم. وسوسه مدرسه رفتن نازنین و داشتن یه کار و عوض شدن سرنوشتم دست از سرم بر نمی‌داشت. این جوری شد که گذاشتم تو وجودم قد بکشه. اما هر بار که نازنین سرش را رو شکمم می‌ذاشت به امید این‌که به زودی آرزوش واسه داشتنن یه عروسک برآورده شه، غم تا مغز استخوانم را می‌سوزوند. اما به خودم قول داده بودم که مقاوم باشم. شاید هم «مقاوم» یه اسم تازه واسه سنگ دلیه!!

*         *         *

بالاخره یه روز مرضیه خانم با لبخندی که جمع نمی‌شد اومد و گفت که یه خانواده خوب پیدا کرده. یه خانواده پولدار و مومن که از دوا و درمان ناامید شدن و نمی‌خوان به فامیل بگن، بچه‌ای که بزرگ می‌کنند بچه خودش نیست. حاضر بودند به اندازه جور کردن بساط یه آرایشگاه کوچک پول بدن و تا هر وقت که نازنین درس می‌خونه هزینه تحصیلش را به یک شماره حساب به نام خودش بریزن. به شرط این‌که من فقط واسطه‌ای که بین من و اونهاست رو ببینم و هرگز با هم چشم تو چشم نشیم. مرضیه خانم گفت که باید قول بدم که بچه رو فراموش کنم ودیگه هیچ وقت سراغش رو نگیرم. و من مطمئن بودم که اگر اون یه مادر بود می‌فهمید که هرگز نمی‌تونم یه همچین قولی بدم.

موقع رفتن، مرضیه خانم که به زحمت از پله‌های زیر زمین بالا می‌رفت چند پله‌ای برگشت. با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت: «خیالت راحت باشه مادر. بچه‌ات جای خوبی می‌‌ره.» بعد با نگرانی اضافه کرد «فقط مادر، از این به بعد میری سرکار، نازنین را با خودت ببر. آخه عمل شوهرت خیلی بالا رفته. یه وقت یه کاری دستت نده.» بعد کلافه سری تکون داد و گفت: «نمی‌دونم وا...» و سرش را پایین انداخت و رفت.

شاید اگه این بدبختی آخر رو به روم نمی‌آورد، می‌گفتم که «پول‌شون سرشون رو بخوره. خودم کلفتی می‌کنم و بچه‌ام را بزرگ می‌کنم. هر چی پول داشته باشند نمی‌تونند عشق مادری را بخرند.» اما مرضیه خانم راست می‌گفت. عمل رحمان اون قدر بالا رفته بود که نفهمیده بود من حامله‌ام. اصلا تو این شش، هفت ماهه، سه چهار بار بیشتر نیومده بود خونه. اونم فقط به هوای پیدا کردن یه چیز به درد بخور که ببره و دود کنه. هر وقت هم که چیزی پیدا نمی‌کرد، من رو می‌گرفت به باد کتک تا جای پول‌هایی که به زور «بند انداختن» جمع کرده بودم، به امید این‌که سر ماه بریزم تو شکم صاحبخونه، رو لو بدم. خسته بودم. خسته تر از اون که بتونم فکر کنم. فقط فکر خرید روپوش مدرسه برای نازنین، اونم تو مهر همین امسال سر پا نگهم داشته بود، واقعا که چرا آرزوی کوچکی داشتم.

*         *         *

آن روز توی بیمارستان به بچه شیر دادم. هر چند که مرضیه‌خانم گفته بود که این کار رو نکنم تا مهرش به دلم نیفته. اما کدوم دل؟ من اصلا آدم نیستم. آدم که بچه اش رو نمی‌فروشه. آره. من فروخته بودمش. بچه فروشی که شاخ و دم نداره. از نگاه منتظر نازنین خجالت می‌کشیدم. حالا خوبی به این بود که خانه استیجاری‌ام را تغییر داده بودم و از شوهر معتادم هم خبر نداشتم. دیگه اشک‌هام داشت قرارمون رو به هم می‌زد که نگاه خانم واسطه تیز شد. اما این باعث نشد که بچه‌ام رو نبوسم. آره بو سیدمش. بعد مرضیه خانم با بی‌‌رحمی بچه را از بغلم بیرون کشید و دادش دست همون خانم. و بعد یه ساک ازش گرفت و به من داد. با مهربانی گفت «پاشو بریم مادر!» دستش را پس زدم. ازش بدم میومد. اما نه اونقدر که از خودم متنفر بودم. آرام آرام از جام بلند شدم و از بیمارستان بیرون اومدم. بیرون در بیمارستان از اولین مغازه اسباب‌بازی‌فروشی، برای نازنین یه عروسک خریدم و خواستم که برم خونه. اما یه ماشین قرمز توجهم را به خودش جلب کرد. به فروشنده گفتم: «آقا این رو هم می‌خوام».

الان مدت‌هاست که هروز بعد از رفتن نازنین به مدرسه، ساعت‌ها با اون ماشین قرمز حرف می‌زنم. نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم. اما من تا آخرین نفس، مانی صداش می‌زنم. آخرین سالی که مدرسه می‌رفتم معلم‌مون می‌گفت که مانی یعنی ماندگار. آره پسرم، تو باید بمانی. من هم مثل یک کوه می‌مونم. آره «مانی»، من یک کوهم. یک کوه سنگی که ازش یه جاده ساختند و من آن قدر منتظر می‌مونم تا تو از همین جاده برگردی.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan