- دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۷
- ۰۰:۵۹
از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پلهها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نردهها تکیه دادم. چشمهام را بستم و گرمای اشکی که روی گونههام میغلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که میخواستند از رو پلهها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر میکردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر اینکه من اون را تا دروازههای جهنم راهی کردم، دیوانهام میکرد.
سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زنهای همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرفتر سبزی پاک میکردند و از درد و مرضاشون، قرض و قولههاشون و اعتیاد شوهراشون حرف میزدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد
- داستان کوتاه
- ۴۵۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...