- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
- ۱۵:۱۹
تا سحر خوابم نبرد، درست مثل اکثر شبها...! اما اشتهای خوردن سحری هم نداشتم. نمازمو که خوندم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح با صدای دلنشین مامان به زور چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم ساعت روی دیوار بود. دیرم شده بود. از جام پریدم و با استرس رو به مامان گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی! تا به مترو برسم کلی طول میکشه! مامان با چهره خوابآلود به طرفم اومد و گفت: دیگه نمیخواد بری خونه خانم سلیمانی. هم راهش خیلی دوره، هم حقوقی که بهت میده نسبت به کاری که براش میکنی کمه... مطمئنا اونم یکی دیگه استخدام میکنه چیزی که زیاده کارگر جوونه.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی داری میگی مامان؟! همه زندگیم از این کار میچرخه.
- یه جا نزدیکتر برات کار پیدا کردم. دیروز که سبزیهای خانم صادقی رو براش بردم گفت یه خانواده ثروتمند، دنبال یه کارگر جوون میگرده که پاره وقت واسشون کار کنه.
با عجله یه کاغذ از جیب مانتوی کهنهاش در آورد و داد دستم؛ - بیا، این شماره خونهشونه. خانم صادقی میگفت خانواده محترم و آبرومندیان. باید از همون روز اول زرنگ باشی و عُرضه تو نشون بدی.
حرفی برای گفتن نداشتم، خسته بودم. از لحاظ جسمی و روحی! اما چارهای جز تحمل نداشتم. تو خودم مچاله بودم که مامان گفت: حالا بیا یه لقمه نون و پنیر بخور رنگ و روت بیاد سر جاش... سر حال باشی، روز اول خیلی مهمه. در حالی که به طرف اتاقم میرفتم گفتم: من روزهام.
* * *
حدود ظهر بود که با خانم اقبالی – که قرار بود از این به بعد تو خونشون کار کنم – تماس گرفتم و بعد از گرفتن نشانی دقیق به خونشون رفتم. البته خونه که نه، قصری مجلل و لوکس که از باغی بزرگ شروع میشد و به استخری بزرگتر ختم میشد. دهانم از این همه شکوه و زیبایی باز مونده بود! با صدای پارس سگ بزرگی که کنار باغ بسته شده بود از جام پریدم و به خودم اومدم. با راهنمایی سرایدار به سمت در ورودی رفتم و خانم مسنی رو دیدم که روی صندلی چرخدار نشسته بود و با چهرهای تلخ سر تا پا مو برانداز میکرد. همیشه از این مدل نگاه کردن بیزار بودم! سرم رو پایین انداختم و سلام کردم. با اکراه جواب داد و با تکان دستش منو به داخل ویلا دعوت کرد. نمیدونم چرا اما یه دلشوره غریبی داشتم. وقتی وارد شدم انگار تو بهشت پا گذاشته بودم. همه چیز زیبا و لوکس بود. محو تماشای اطراف بودم که خانم اقبالی با لحنی سرد گفت: اسمت چیه و چند وقته کار میکنی؟
سرم رو به طرفش چرخوندم و با احترام گفتم: اسمم معصومه است. تقریبا از دوران راهنمایی تا الان، حدود چهار، پنج ساله... سری به علامت تایید تکان داد و گفت: کجاها کار کردی؟
- حدود دو سال تو آشپزخونه یه رستوران کار کردم، دو سه سال اخیرم خونه یکی از آشنایان برای نظافت مشغول بودم. با همون چهره خشک و رسمی که انگار تا به حال لبخند رو به خودش ندیده بود سرایدار رو صدا زد و گفت: بیا تمام خونه رو به این خانم نشون بده و با وظایفش آشناش کن.
سرایدار که مردی سالخورده و مهربون بود با حوصله تمام، کل ویلا رو بهم نشون داد و کارهایی که باید انجام میدادم رو یادآوری کرد.
بالاخره روز اول آشنایی گذشت و برگشتم خونه... روز بعد وقتی به خونه خانم اقبالی رسیدم چشمم به ماشین مدل بالایی افتاد که روز قبل تو حیاط ندیده بودم. خیلی قشنگ بود یه لحظه خودمو به همراه مادرم تو ماشین تصور کردم و از لذتی که بهم دست داد لبخندی روی لبم نشست.
از پشت سر صدای مردونهای شنیدم و بلافاصله برگشتم؛ - سلام دخترم، شما باید معصومه خانم باشید.
سرمو پایین انداختم و بعد از سلام گفتم: بله، از آشنایی با شما خوشحالم. شما باید آقای اقبالی باشید. درسته؟ لبخندی زد و گفت: بله. امیدوارم از پس این خونه و آدمهاش بر بیای! از طرز بیانش ترسیدم! خیلی ناامیدانه این جمله رو گفت! با نگرانی گفتم: میشه بپرسم منظورتون از این جمله چی بود؟
نگاهش رو به زمین دوخت و با صدایی خسته گفت: منظورم همسرم بود. هر کسی نمیتونه باهاش کنار بیاد میدونی تو این مدت چند تا کارگر اومدن و به دو روز نکشیده رفتن؟! ببین دخترم، بذار دوستانه یه چیزی رو بهت بگم اگه صبر ایوب و اعصاب پولادین نداری از همین امروز برو. البته ازت معذرت میخوام که از روز اول زدم تو ذوقت اما دیگه خسته شدم. به دو روز نکشیده سر من خراب میشن و غُر میزنن! سرم رو پایین انداختم و گفتم: نگران نباشید، بالاترین چیزی که تو زندگیم یاد گرفتم «صبر» بوده.
دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: پدر و مادرت در قید حیاتن؟
- پدرم سالهاست که فوت کرده اما مادرم مثل کوه پشتم ایستاد و صبر و استقامت رو یادم داد. اون روز فهمیدم آقای اقبالی با وجود این همه پول و ثروت، احساس خوشبختی نمیکنه! اینو از لابهلای حرفهاش درک کردم. وقتی وارد ویلا شدم خانم اقبالی روی همون صندلی همیشگیاش نشسته بود و طبق معمول با چهرهای خشک سرتا پامو برانداز کرد!
یک هفتهای از کارم گذشته بود که با پسرشون آشنا شدم. پسری حدودا سی ساله که بسیار مغرور و با جذبه بود. از مسافرت خارج تازه برگشته بود. وقتی آقای اقبالی منو بهش معرفی کرد بدون اینکه نگاهم کنه خوش آمدی مختصر گفت و به طرف اتاقش رفت. من با این طرز برخورد عجین بودم و عادت داشتم. اون روز هم گذشت و نزدیک غروب که آماده رفتن میشدم آقای اقبالی با مهربونی گفت دخترم اگه روزهای بمون افطار کن بعد برو. اگه خدا قبول کنه خودم امروز روزه گرفتم. تشکر کردم و گفتم: باید برای افطار کنار مادرم باشم و خانم اقبالی هم طبق معمول با سکوت تلخ و نگاه سردش بدرقهام کرد. از وقتی با خانم اقبالی آشنا شده بودم مهری که به مادرم داشتم چندین برابر شده بود و از این بابت خدا رو شکر میکردم که خدا یه مادر خونگرم و مهربون نصیبم کرده. ماهها گذشت... صبحها به مدرسه میرفتم و بعدازظهرها به آن خانه بزرگ... رفتار خانم اقبالی برام عادی شده بود و محبتهای همسرش برای دلگرمی و ماندگاری من کافی بود. یه روز در حال پهن کردن لباسها بودم که آرمان – پسر خانواده – از بیرون اومد و سلام کرد. هاج و واج نگاهش کردم و با احترام جواب دادم... روبهروم ایستاد و نگاهم کرد. از رفتار مشکوکش تعجب کرده بودم. وقتی سکوتش رو دیدم با تردید پرسیدم، چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید و گفت: من دارم از این خونه میرم. از این خونه خالی از مهر، تنها مشکلم دوری از پدرمه، و... سرم رو بلند کردم و در حالی که از درد دل کردن ناگهانیاش بسیار متعجب شده بودم گفتم: و چی؟... سکوت کوتاهی کرد و بیپروا گفت: با من ازدواج میکنی؟!
در یک آن تمام تنم یخ زد! اما از درون گُر گرفته بودم. حس و حال عجیبی داشتم. زبونم قفل شده بود و چشمانم برای اولین بار روی صورتش خیره مونده بود!
وقتی چهره هاج و واج منو دید سرش رو پایین انداخت و گفت: من با موقعیت مالی و ظاهری که دارم دست رو هر دختری بذارم بهم نه نمیگه. اما اینکه بین این همه دختر مشتاق چرا این پیشنهاد رو به تو دادم، چند تا دلیل داره؛ اولش نجابت باطنی توئه، دوم اعتمادیه که با رفتار منطقیت، درونم به وجود آوردی. من نمیتونم راحت به هر کسی اعتماد کنم اما تو به راحتی تونستی اعتماد منو جلب کنی. البته ببخشید که به جای «شما» میگم «تو». حمل بر گستاخی من نشه. توی این هفت، هشت ماه برخورد مستقیمی با هم نداشتیم اما دورادور حواسم بهت بود. سرت تو زندگیه خودته و حریص مال مردم نیستی. عذر منو بپذیر که با این صراحت حرف دلمو زدم. حرفی که میخواستم آخر سر بعد از کلی مقدمه چینی بزنم، اول گفتم تا هم خیال خودم راحت بشه هم سرتو رو درد نیارم. من از اینجا میرم اما گاهی سر میزنم. دلیلشم وجود پدرمه. مییام تا اونو ببینم. دوست دارم به زودی سر و سامون بگیرم. اما نه با هر کسی. با کسی که نگاهش نجیب باشه، لبخندش از سر مهر باشه و سکوتش پر از حرف... یکی مثل تو...
هر چیزی که میشنیدم مثل خواب بود! نمیدونم اسمش رو، رویا بذارم یا کابوس! هم تلخ بود و هم شیرین! حس غریبی بود! حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم و برام تازگی داشت.
گفتم: مادر فدارکار و زحمتکشی دارم که تا نفس میکشم باید تمام ایثاری که تمام این سالها در حقم کرد رو جبران کنم. تمام تلاشم اینه که در کنار کار درسم رو ادامه بدم و مایه افتخارش باشم. با ازدواج من، فاصلهای بینمون ایجاد میشه که شاید دیگر نشه جبرانش کرد.
وقتی قاطعانه گفت که حاضره در کنار من، مادرم رو هم بپذیره نور امیدی درونم روشن شد. شنیدن همین یک جمله کافی بود تا روی حرفهاش فکر کنم و دست رد به سینهاش نزنم. سرم رو پایین انداختم و با صدایی آروم گفتم: اجازه بدین در موردش فکر کنم. شما هم خوب فکراتونو بکنید. آقا آرمان دنیای من و شما خیلی با هم تفاوت داره. حرفم تموم نشده بود که گفت: خودتو دست کم نگیر معصومه خانم. شما پاک و نجیبی، یه دختری که تو شرایط سخت، درسش رو رها نکرده و به خونه برگشتم اما هر کاری کردم نتونستم حتی یک کلمه در این مورد با مامانم صحبت کنم. روم نمیشد! تا صبح خوابم نبرد و به حرفهای شیرین و وسوسهانگیز آرمان فکر کردم. باورش سخت بود اما همون یک شب کافی بود تا مهرعظیمی از آرمان تو دلم ایجاد بشه و زندگیم رنگ و بوی تازهای به خودش بگیره.
یه شب وقتی رسیدم خونه، مادرم رو در حال مرور گذشتهها دیدم. نشسته بود رو به روی صندوق قدیمیاش و گذشته نه چندان شیرینش رو شخم میزد! از پشت چشماشو گرفتم و با شیطنت گفتم. ای شیطون چی شده که اومدی سراغ این صندوق، دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. احساس کردم معذبه. به صورتش نگاه کردم و گفتم: مامان چرا دیر به دیر مییای سراغ این صندوق! چرا نمیذاری عکسای بابا رو ببینم؟ تو فقط یک بار اونم بچهگیام اجازه دادی عکس بابا رو ببینم. اونم یکی دو تا از عکساش رو. چرا کلیدش رو پنهون میکنی و دوست نداری برم سر صند.ق؟ گفت: دخترم آگه نخواستم به خاطرات گذشته سرک بکشی به خاطر خودت بود. نمیخوام گذشته تاریکمون برات تداعی بشه. پدرت از سه سالگی تو، ما رو تنها گذاشت و رفت. دیگه هم سراغمون نیومد. دلم نمیخواد با دیدن عکساش لحظهای ته دلت آرزوی داشتنش رو بکنی. ناخواسته و کاملا غیرارادی از جام پریدم و گفتم: راستی مامان، من به خانواده اقبالی گفتم پدرم سالها پیش فوت کرده. دلم نمیخواد حقیقت رو بدونن. با این که جا خورده بود گفت: باشه عزیزم، هر طور که راحتی... و بعد از سالیان سال اجازه داد عکسهای پدرم رو ببینم و در اون لحظه، اتفاقی افتاد که زندگی آینده منو برای همیشه تحتتاثیر قرار داد.
چهره پدرم عجیب به چشمم آشنا اومد. انگار به تازگی دیده بودمش. حدسم درست بود. عکس جوونیای پدرم به شدت شبیه آقای اقبالی بود. هر چه بیشتر دقت میکردم بیشتر به این واقعیت پی میبردم. تمام دنیا دور سرم چرخید و آلبوم از دستم افتاد! آلبومی که فقط یک بار اونم تو ده سالگیم دیده بودمش و حالا بعد از سالیان سال با دیدنش تمام آیندهام خراب شده بود! آقای اقبالی همون پدری بود که دختر سه سالهاش رو رها کرده بود و رفته بود سراغ یه زن ثروتمند... باورش سخت بود. وقتی به خودم اومدم که تمام صورتم خیس اشک بود و مادرم پا به پای من گریه میکرد... تو گریههام به همهچیز اعتراف کردم! التماسم کرد که دیگه سراغ اون خانواده نرم و من خستهتر از اونی بودم که بخوام برای دیدارشون پافشاری کنم! هر چند این کار دیگه فایدهای هم نداشت با پاهای لرزونم به اتاق تاریک و نمورم رفتم و در رو بستم. نشستم و زار زدم. آرمان برادرم بود و دیگه ادامه این داستان عاشقانه فایدهای نداشت. دلم میخواست همهچیز رو بهش بگم. اما با خودم عهد بستم دیگه هرگز سراغشون نرم. این راز باید سر به مُهر میموند و فاش شدنش بعد از این همه سال درست نبود!
من دیگه هرگز به اون ویلا نرفتم. حتی حاضر نشدم برای گرفتن دست رنجم به اون ویلا پا بذارم. تنها پیغامی که به آرمان دادم این بود، به هر کی که اعتقاد داری فقط کمک کن که فراموشت کنم... و آرمان به خاطر التماسهای عاجزانه من دیگه هرگز سراغی از من نگرفت و مردونه کمکم کرد تا فراموشش کنم.
حالا چند سالی از اون ماجرای تلخ
میگذره و من تو یه شرکت خدماتی مشغول کارم و در سال سوم دانشگاه درس
میخونم نمیدونم در مواجهه با اون حادثه واکنش درستی نشون دادم یا نه؟
- داستان کوتاه
- ۳۸۵