داستان کوتاه عشق های ماندگار

  • ۰۰:۱۰

خواهر بزرگم «توران» همین‌طور پشت سر هم صحبت می‌کرد و یک‌ریز از محمدحسین می‌گفت: «من فقط همین رو می‌دونم که اگر این حرف راست باشه که؛ شانس فقط یک‌بار در هر خونه‌ای رو می‌زنه! برای «پوران» این یک‌بار و این شانس بزرگ «محمدحسین» هست.»

حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم حق با توران بود، اما آن موقع به این سادگی که من حرفش را می‌زنم نبود؛ این‌که یک مرد جوان مجرد، خوش قیافه، تحصیلکرده و صاحب موقعیت خوب شغلی، بخواهد با زن جوانی ازدواج کند که در 18 سالگی ازدواج کرده و در بیست سالگی بیوه شده و حالا در بیست و پنج سالگی یک فرزند شش ساله دارد، آنقدر سخت و غیرممکن بود -آن هم در شهرستانی که محل زندگی ما بود -که غیر از آبجی توران، هیچ کس آن را انجام شدنی نمی‌دانست، مادرم رو به دختر بزرگش کرد و پرسید:


- توران جان! این همای سعادت که می‌گی و درست هم می‌گی، می‌دونه دختر بخت برگشته من چه تقدیر تلخی داشته؟ و توران که علی‌رغم بداخلاقی‌هایش مرا خیلی دوست داشت، پاسخ داد: «بله مادرجون، به محمدحسین گفتم پوران بیوه است، او هم وقتی فهمید که شوهر پوران مرده، نه این‌که طلاق گرفته باشه، با شعور بالایی که داشت گفت: مگه یک زن جوان که شوهرش مرده حق زندگی نداره؟!»

داستان دو راهی تردید

  • ۲۳:۱۳

من و پروانه، تنها دو دوست نبودیم. نمی‌دانم که آیا از دو خواهر نزدیکتر به هم وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد من و پروانه همان بودیم. در حقیقت وجودمان یکی بود! پس چرا...؟

من و پروانه از اول دبستان با هم دوست بودیم. با این‌که به لحاظ خانوادگی تفاوت‌های فرهنگی زیادی داشتیم اما با این حال خانواده‌های‌مان نیز به سبب دوستی من و پروانه بیشتر حالت دو فامیل را پیدا کرده بودند تا دوست خانوادگی


از همان کودکی تفاوت‌های زیادی میان من و او وجود داشت. تفاوت‌هایی هم ظاهری هم باطنی.

پروانه دختر قشنگی بود. نه، زیبا بود. واقعا زیبا بود. طوری که هر کس بار اول او را    می‌دید امکان نداشت زیبایی‌اش را تحسین نکند. من اما، نه این‌که بگویم زشت بودم، اما از زیبایی بهره‌ای نبرده بودم. دختری با چهره ساده و کمتر از معمولی. اما هنگامی که همراه پروانه بودم- که این اتفاق همیشه می‌افتاد هم زیبایی او جلوه بیشتری می‌کرد و هم چهره من زشت به نظر می‌رسید. از دیگر تفاوت‌های ظاهری‌مان طرز لباس پوشیدن‌مان بود او خیلی راحت لباس می‌پوشید؛ در تمام سال‌های مدرسه خصوصا از ایام راهنمایی تا دبیرستان، کمتر روزی اتفاق می‌افتاد که مسئولان مدرسه به او تذکر ندهند. ده‌ها بار متعهدش کرده بودند و یکی - دو بار هم کار به اخراج رسید که با پادرمیانی پدر پروانه - که تنها فرد مذهبی خانواده‌شان بود- کار ختم به خیر شد.

داستان عزیزم تولدت مبارک

  • ۱۵:۱۲

از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم می‌خواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی می‌کنیم و من می‌تونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم می‌خواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترک‌مون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.

سه ماه قبل که تولد من بود، دلم می‌خواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی می‌خوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت می‌بره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری می‌کنه.



حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژله‌ها و دسر‌ها رو آماده کرده بودم و برای این‌که شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایه‌مون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچال‌شون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ می‌رسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذا‌ها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...

داستان کوتاه همسر من

  • ۲۰:۰۳

قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب، وقار، خانوداه و شغل مناسب و مواردی از این قبیل؛ این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه آنها را حق مسلم خودم می‌دانستم! چرا که خودم هم از زیبایی چیزی کم نداشتم و می‌خواستم به اصطلاح همسر آینده‌ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد.



تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه‌ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا این‌که دیدار محسن، برادر مرجان - یکی از دوستان صمیمی‌ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمی‌شد. محسن همانی بود که می‌‌خواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و...

داستان کوتاه سر به مهر

  • ۱۵:۱۹

تا سحر خوابم نبرد، درست مثل اکثر شب‌ها...! اما اشتهای خوردن سحری هم نداشتم. نمازمو که خوندم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.

صبح با صدای دلنشین مامان به زور چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم ساعت روی دیوار بود. دیرم شده بود. از جام پریدم و با استرس رو به مامان گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی! تا به مترو برسم کلی طول می‌کشه! مامان با چهره خواب‌آلود به طرفم اومد و گفت: دیگه نمی‌خواد بری خونه خانم  سلیمانی. هم راهش خیلی دوره، هم حقوقی که بهت می‌ده نسبت به کاری که براش می‌کنی کمه... مطمئنا اونم یکی دیگه استخدام می‌کنه چیزی که زیاده کارگر جوونه.



با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی داری می‌گی مامان؟! همه زندگیم از این کار می‌چرخه.

 - یه جا نزدیک‌تر برات کار پیدا کردم. دیروز که سبزی‌های خانم صادقی رو براش بردم گفت یه خانواده ثروتمند، دنبال یه کارگر جوون می‌گرده که پاره وقت واسشون کار کنه.

با عجله یه کاغذ از جیب مانتوی کهنه‌اش در آورد و داد دستم؛ - بیا، این شماره خونه‌شونه. خانم صادقی می‌گفت خانواده محترم و آبرومندی‌ان. باید از همون روز اول زرنگ باشی و عُرضه تو نشون بدی.

Designed By Erfan Powered by Bayan