- چهارشنبه ۳ مرداد ۹۷
- ۱۵:۱۲
از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم میخواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی میکنیم و من میتونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم میخواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترکمون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.
سه ماه قبل که تولد من بود، دلم میخواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی میخوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت میبره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری میکنه.
حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژلهها و دسرها رو آماده کرده بودم و برای اینکه شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایهمون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچالشون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ میرسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذاها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...
از آنجا که دلم میخواست تا آنجا که ممکنه این تولد باشکوه باشه، تصمیم گرفته بودم که مهمانهای زیادی را دعوت کنم. اما از آنجا که تمام این جشن یک سورپرایز بزرگ محسوب میشد باید عملیات فراخوان از مهمانها را از چند روز قبل شروع میکردم. با تکتکشان تماس گرفتم و از همه قول گرفتم که مبادا شایان بویی از این دعوت ببره. برای همه توضیح دادم که این اولین جشن تولدی هست که من، تو خونه خودمون، برای همسرم میگیرم و خوب برگزار شدنش برام اهمیت داره. از همه خواهش کردم که ماشینشان رو کمی دورتر از خونه پارک کنند و راس ساعت شش منزل ما باشند. هر چند میدونستم امکان نداره که شایان پیش از ساعت هفت خونه بیاد و ممکنه حتی تا ساعت هشت هم منتظر بمونیم، اما دلم نمیخواست کسی تاخیر کنه و تمام زحمات من رو به هدر بده.
برای تهیه هدیه هم باید فکری میکردم. از آنجایی که به درخواست همسرم بعد از ازدواج، کارم را کنار گذاشتم و خانهدار محسوب میشدم، پسانداز زیادی نداشتم. بنابراین مجبور شدم انگشتری که عمهام سر عقد بهم هدیه داده بود رو بفروشم تا بتونم پول ساعتی که شایان مدتها دلش میخواست بخره رو تهیه کنم... برای فروش انگشتر خیلی دل دل کردم چون عمهام رو خیلی دوست دارم و دلم میخواست این یادگاری رو تا پایان عمرم نگه دارم، اما پیش خودم فکر کردم که با این پول بهای خرید قلب همسرم را میپردازم و تا آخر عمرم عشقش را صاحب میشم. مطمئنا عمهام هم برای خوشبختی من بیشتر از هر چیز دیگهای ارزش قائل بود...
* * *
دیگه از خستگی قدرت حرکتی برام نمونده بود، اما آنقدر هیجان زده بودم که توان نشستن هم نداشتم. هر چه عقربههای ساعت به عدد شش نزدیک میشد، دلهره من هم بیشتر میشد. فکر اینکه چه لباسی بپوشم هم اذیتم میکرد. بهترین لباسی که داشتم پوشیدم و ساعت پنج حاضر و آماده نشستم و برای رسیدن مهمانها انتظار کشیدم. دلم میخواست هر چه زودتر، یک نفر از راه برسه تا دلشورههام رو باهاش تقسیم کنم. بالاخره زنگ در به صدا در اومد. مادر شوهرم شایان بود. و بعد هم دیگر مهمانها آمدند. از مهمانان خواستم برای مدتی سکوت کنند. به پیشنهاد خواهر شایان چراغها رو هم خاموش کردیم و قرار شد با ورود شایان همه فشفشهها را روشن کنند. همین چیزهایی که تو فیلمها نمایش میدهند...
نزدیک ساعت هشت، وقتی شایان کلید رو تو در چرخوند قلبم تند تند میزد. تصور اینکه الان چه اندازه خوشحال میشه و بعد از این برای همیشه به عشق من ایمان میاره چند روزی بود که آرومم نذاشته بود و الان لحظه به ثمر رسیدن تمام این زحمات بود. وقتی شایان در را باز کرد، ما فشفشهها رو روشن کردیم و با فریاد گفتیم «شایان جان تولدت مبارک» و بعد شروع کردیم به خواندن آهنگ تولدت مبارک. همه دست میزدند و میخندیدند. اما شایان شوکه شده بود و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. برای مدتی خیره خیره به همه نگاه میکرد . صورتش سرخ و دهنش باز مونده بود. بعد از چند دقیقه همه براش دست زدند و بعد سلام و احوالپرسیها شروع شد. نوبت که به من رسید به شایان نگاه کردم و با لبخند گفتم «عزیزم تولدت مبارک» اما شایان جوابم رو نداد. نگاهش تیز بود. عینکش رو، رو بینیش جابهجا کرد و آه سردی کشید و روش رو از من برگردوند. خواهرم که کنارم ایستاده بود سرش رو به من چسبوند و گفت: «چش شد یهو؟» لبخندی زدم و با اینکه خودم هم خیلی تو ذوقم خورده بود گفتم «هیچی بابا! خوب شوکه شده طفلی»
عکس گرفتیم و شایان تو عکسها اصلا لبخند نمیزد. کم کم همه متوجه میشدند که رفتار شایان عادی نیست و این مسئله حتی بیشتر از رفتار شایان من رو ناراحت میکرد. پیش خودم فکر کردم که وقتی میز شام رو ببینه سر حال میاد. آخه او همیشه عاشق غذاهای رنگارنگ بود. بنابراین گفتم «خوردن کیک و باز کردم هدیهها باشه برای بعد شام. فعلا بفرمایید شام لطفا» میز رو از عصر چیده بودم و خانمها برای کشیدن غذاها به من کمک کردند. متوجه حرفهای درگوشی بعضی مهمانها میشدم، اما سعی میکردم به روی خودم نیارم. خواهرم کنار من اومد و یواشکی گفت «این شوهرت معلوم هست چشه؟! عوض تشکرشه» با بیحوصلگی گفتم «تو برنج رو بکش لطفا!» و بعد خودم رو با آماده کردن دسرها سرگرم کردم. میز شام با شکوه بود. خاله شایان، رو به او کرد و گفت «خوش به حالت پسر! چه خانم کدبانویی داری» مادرش تشکر کرد و گفت «چه خبره دخترم! چرا آنقدر خودت رو تو زحمت انداختی؟» و پدر من هم که همیشه اهل شوخی بود ادامه داد «ولی من یکی که موافقم از این به بعد سالی چند بار برای آقا شایان تولد بگیریم تا ما هم دلی از عزا در آوریم.» اما شایان سرش رو پایین انداخته بود و فقط گاهی لبخند کم رنگی میزد. اصلا شام نخورد. میز رو که جمع میکردم متوجه نگاه پر ملامتش شدم که سرشار از سرزنش بود. دیگه تقریبا همه متوجه رفتار غیرعادی او شده بودند. یکی میپرسید «آقا شایان چرا غذا نخوردی؟!» دیگری میگفت «شاید از هیجان زیاد شوکه شده» و یکی هم با کنایه میگفت «شایدم از ما خوشش نمییاد»... خلاصه هر کسی حرفی میزد.
کمکم داشتم از نگاه همه خجالت میکشیدم. حس بدی داشتم. میفهمیدم که شایان حسابی دلخوره. اما نمیدونستم که کجای کارم اشتباه بوده. دیگه حسابی کلافه شده بودم که خاله شایان به دادم رسید و پیشنهاد بریدن کیک و باز کردن هدیهها رو داد. مطمئن بودم از دیدن ساعت گران قیمتی که مدتها دلش میخواست بخره خوشحال میشه و دلخوریش رو فراموش میکنه... بارها این ساعت رو پشت ویترین مغازه بهم نشون داده و گفته بود که خیلی دوستش داره، اما به خاطر قیمتش از خریدش منصرف شده. کیکی که خودم پخته بودم رو آوردم و شمع 30 را روش گذاشتم. مامانم گفت «سعیده جون خودش برای آقا مجید کیک پختهها» همین جمله کافی بود که دوباره صدای تحسین همه بلند بشه... همه به جز شایان که با عصبانیت به من نگاه کرد و سری تکان داد. عکسالعملی که تقریبا همه متوجه آن شدند و بعد از آن تا مدتی سکوت کردند. خودم را با روشن کردن شمع روی کیک سرگرم کردم. دلم نمیخواست به هیچ کس نگاه کنم. از نگاه همه خجالت میکشیدم. دلیل دلخوریش رو نمیفهمیدم. از یک طرف دلم میخواست این شب لعنتی زودتر تموم بشه و مهمانها، نگاه سرزنشآمیزشون رو به خونهشون ببرند و از طرف دیگر از برخورد شایان بعد از رفتن مهمانها وحشت داشتم.
* * *
شایان با بیحوصلگی کیک را برید و صدای دست و سوت دوباره بلند شد. خاله شایان یکی یکی هدیهها رو باز کرد و شایان از تک تک مهمانها تشکر کرد. دل تو دلم نبود تا واکنش شایان رو نسبت به هدیه خودم بدونم. اما خاله شایان کادوی من را جدا کرد و با لبخند گفت «هدیه اصلی رو آخر از همه باز میکنیم» نهایتا نوبت به هدیه من رسید. احساس میکردم ثانیهها داره کش میاد. کلافه و عصبی بودم. وقتی خاله شایان هدیه را باز کرد و ساعت را به همه مهمانها نشان داد، دهان همه باز مونده بود. همه داشتند از من تشکر میکردند. خواهر شوهرم گفت «سنگ تموم گذاشتی سعیدهجون» که شایان ساعت رو گرفت و با تعجب بهش نگاهی انداخت. از روی مبل بلند شد و نگاهی به من کرد و بعد هم نگاهی به مهمانها... همه سکوت کرده بودند و منتظر واکنش شایان بودند. من هم فکر میکردم که همین الان تشکر میکنه و رفتار بدش جبران میشه. شایان مدتی سکوت کرد، سرش رو تکون داد و بعد رفت تو اتاق و در رو محکم به هم کوبید.
پدرش عصبانی شد و به سمت در اتاق رفت و گفت: «تو خجالت نمیکشی پسر؟! این چه رفتاریه؟!»
شایان بیرون اومد و با عصبانیت به من اشاره کرد و گفت: «اونی که باید خجالت بکشه این خانمه! ازش بپرسید که اصلا پول ساعت به این گرونی رو از کجا آورده؟»
همه نگاهها به سمت من برگشت. نمیخواستم جلوی پدرم حرفی از فروش انگشتر بزنم. اما چارهای هم نداشتم. با صدای آرومی گفتم «خوب!.. انگشترم رو فروختم»
مادرم با تعجب گفت «کدوم انگشتر...؟»
ولی شایان اجازه نداد من حرفی بزنم و با عصبانیت رو به جمع کرد و گفت: «میبینید. من که تو این خونه آدم نیستم!»
خواهرم که تا حالا هم، خیلی خودش رو کنترل کرده بود با دلخوری گفت «خوب انگشتر خودش بوده. دلش خواسته بفروشه.» شایان پوز خندی زد و سری تکون داد.
* * *
مادر شایان با دلسوزی گفت «خوب میخواسته تو رو خوشحال کنه پسرم!»
شایان که انگار جان تازهای گرفته بود ادامه داد «درد من، هم همینه. همین که هیچ کس تو این خونه به فکر خوشحالی من نبوده. تمام این مراسم پا گرفته تا این خانم خودنمایی کنه. به همه ثابت کنه که کدبانوی قابلیه و چه قدر خوش سلیقه است! چه قدر فداکاره! من رو جلوی همه کوچک کنه و به همه بفهمونه من یه احمقم که از هیچ اتفاقی تو خونه خودم با خبر نیستم. زنم جشن برگزار میکنه، مهمان دعوت میکنه. انگشترش رو میفروشه. هدیه میلیونی میخره و شوهر نادونش اصلا با خبر نشده...»
بعد هم رو به من کرد. شروع کرد به دست زدن و اضافه کرد «خوب! نمایش خیلی خوبی بود. تماشاگرها هم حسابی تشویقت کردند. فکر نمیکنی دیگه کافیه...» و دوباره به سمت اتاقش رفت و در را بست.
همه مهمانها تعجب کرده بودند و به هم نگاه میکردند، اما من دلم نمیخواست به هیچ کدام آنها نگاه کنم. به شدت احساس میکردم، تحقیر شدم. دلم میخواست گریه کنم، اما نمیتونستم اجازه بدم غرورم بیش از این خرد بشه. احساس تنهایی میکردم. مهمانها هم کمکم متوجه حال و هوای من شدند و یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. تو نگاهشان دلسوزی موج میزد. خانواده شایان دلشون میخواست رفتار پسرشون را جبران کنند و به همین خاطر از من و خانوادهام خیلی تشکر کردند. خواهرم عصبانی بود و موقع خداحافظی با کنایه بلند بلند گفت «تو هم با این شوهر تحفهات. نوبرش رو آورده. من اگه جای تو بودم همین الان با مامان میرفتم...» اما با اشاره همسرش حرفش رو نیمه تمام گذاشت. مادر و پدرم هم وقت رفتن شکستهتر به نظر میرسید...
* * *
خونه خالی شده بود و حسابی به هم ریخته... تمام خونه پر از کاغذ رنگیهای خرد شده و بشقابهایی بود که برای کیک و میوه پخش کرده بودیم. حتی وقت نشد که برای مهمانها کیک بکشیم. قلب من خالی خالی بود. انگار هیچ کس، هیچ وقت توش پا نگذاشته بود. حوصله جمع کردن خونه را نداشتم. از صبح آنقدر راه رفته بودم که احساس میکردم پاهام داره از درد منفجر میشه. سرم روی مبل کناری گذاشتم و سعی کردم بخوابم، اما تو سرم پر از فکرهای جور وا جور بود. میدونستم تمام آدمایی که امشب از این خونه بیرون رفتند، الان دارند درباره من و شایان حرف میزنند. کم کم گرمی اشک رو که از گوشه چشمم روی صورتم میچکید، حس کردم. هیچ چیز آرومم نمیکرد. کم کم دچار احساس گناه میشدم و به این فکر افتادم که شاید حرفهای شایان درست باشه. من تمام مدتی که آشپزی میکردم. برای خریدن هدیه نقشه میکشیدم، برای تزئین خونه ذوق میکردم و برای تهیه نوشیدنی و دسر تلاش میکردم، به این فکر بودم که همه با دیدن این تشریفات چه میگویند و چه اندازه عشق ما رو تحسین میکردند. نمیدونم آیا این نشانهای از خودخواهی هست یا نه؟ اما دلم میخواست توجه همه به ما جلب بشه. نمیدونم شاید تمام مراسم امشب نوعی خودخواهی یا به قول شایان خودنمایی بوده، اما به هر حال مطمئنم اگر شایان یه همچین خودخواهی رو شب تولد من به خرج میداد، تمام عمر ازش ممنون میشدم و تا زنده بودم به داشتن چنین همسری افتخار میکردم.
- داستان کوتاه
- ۵۹۹