- پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
- ۲۳:۱۳
من و پروانه، تنها دو دوست نبودیم. نمیدانم که آیا از دو خواهر نزدیکتر به هم وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد من و پروانه همان بودیم. در حقیقت وجودمان یکی بود! پس چرا...؟
من و پروانه از اول دبستان با هم دوست بودیم. با اینکه به لحاظ خانوادگی تفاوتهای فرهنگی زیادی داشتیم اما با این حال خانوادههایمان نیز به سبب دوستی من و پروانه بیشتر حالت دو فامیل را پیدا کرده بودند تا دوست خانوادگی
از همان کودکی تفاوتهای زیادی میان من و او وجود داشت. تفاوتهایی هم ظاهری هم باطنی.
پروانه دختر قشنگی بود. نه، زیبا بود. واقعا زیبا بود. طوری که هر کس بار اول او را میدید امکان نداشت زیباییاش را تحسین نکند. من اما، نه اینکه بگویم زشت بودم، اما از زیبایی بهرهای نبرده بودم. دختری با چهره ساده و کمتر از معمولی. اما هنگامی که همراه پروانه بودم- که این اتفاق همیشه میافتاد – هم زیبایی او جلوه بیشتری میکرد و هم چهره من زشت به نظر میرسید. از دیگر تفاوتهای ظاهریمان طرز لباس پوشیدنمان بود او خیلی راحت لباس میپوشید؛ در تمام سالهای مدرسه خصوصا از ایام راهنمایی تا دبیرستان، کمتر روزی اتفاق میافتاد که مسئولان مدرسه به او تذکر ندهند. دهها بار متعهدش کرده بودند و یکی - دو بار هم کار به اخراج رسید که با پادرمیانی پدر پروانه - که تنها فرد مذهبی خانوادهشان بود- کار ختم به خیر شد. تقصیر پروانه هم نبود. مقصر شخصیت او که بدحجاب بود مادرش محسوب میشد. هیچوقت نفهمیدم که چطور یک مرد مذهبی مثل پدر پروانه با زنی که چندان به این مسائل توجه نمیکرد مثل مادرش، با هم برای ازدواج به توافق رسیده بودند. در هر صورت همانطور که گفتم پروانه خیلی آزاد لباس میپوشید و نقطه مقابلش من بودم که هیچ وقت به یاد ندارم در خانواده ما رعایت مسائل شرعی امری طبیعی و عمومی بود. پدر و مادرم به ما بچهها آموخته بودند که همه جا خدا را مد نظر داشته باشیم.
اینها از تفاوتهایی ظاهریمان بود، اما در باطن پروانه یک دختر زرنگ و باهوش و اجتماعی و هم فن حریف – و تا حدی هم رند- بود. و من هیچ کدام از آن خصلتها را که بعضیهاش لازم هم بود، نداشتم. من به واقع یک دختر ساده - به معنی واقعی کلمه - بودم.
میدانم وقتی همین چند سطر را بخوانید لابد از خود میپرسید، با این تفاسیر چگونه با هم دوست و صمیمی بودید؟
حق دارید چنین سوالی کنید! از خودمان هم خیلیها این را پرسیدند. حتی برای خانوادههایمان نیز عجیب بود.
پاسخی که به همه میدادیم این بود خودمان هم نمیدانیم چطور؟ اما حالا فکر میکنم، یک دلیل قوی برایش پیدا میکنم. ما هر دو، با همه وجود، همدیگر را دوست داشتیم! و خب، عشق خودش بهترین وسیله برای رفع هر مشکلی است.
اوایل خانوادههایمان- خصوصا خانواده من – از این دوستی چندان دل خوشی نداشتند. اما از آن موقعی که پدر پروانه از خانواده من خواسته بود که اجازه بدهند من همدم و همراه دخترش باشم تا شاید مانع از راه به در شدنش باشم، دیگر خانوادهام مخالفت نمیکردند، حتی یه بار خود آقای «سنایی» - پدر پروانه - با من در این باره صحبت میکرد. آن روزها من یک دختر هفده ساله بودم و معنی حرفهای آقای «سنایی» و نگرانیاش را بابت پروانه میفهمیدم. او میگفت:
ببین مینا جان تو برای من با پروانه هیچ فرقی نداری. آرزوی همیشگی من این بود که دختری مثل تو داشته باشم. اما تربیت غلطی که مادر پروانه مسببش بود این آرزوی منو به ثمر نرسوند. با همه اینها، چون پروانه دوستی مثل تو داره خیالم راحته، میخوام ازت خواهش کنم در هر شرایطی مواظب پروانه باشی! و من آن روز به کلام خدا قسم خوردم تا خیال آن مرد تنها راحت شود. نمیدانم شاید اگر آن قسم را نخورده بودم راحتتر بودم.
* * *
دیپلم را گرفته بودیم و هر دو در کلاس زبان درس میخواندیم تا خودمان را برای کنکور آماده کنیم.
ماه دومی بود که در آن کلاس ثبتنام کرده بودیم. چند روزی بود که متوجه رفتارهای جدید پروانه شده بودم. در مسیری که به طرف خانه میرفتیم هر روز جوانی جلوی خانهای میایستاد و به محض آمدن ما، خیره مان میشد. این چیزها برای هیچکداممان تازگی نداشت در طول سالها همراه هم بودن در کوچهها و خیابانها، این طور آدمها زیاد سر راهمان قرار گرفته بودند. اما این بار یک تفاوت با بقیه اوقات وجود داشت. در مرحله قبل بیتفاوتی و بیتوجهی ما باعث شد که آن آدمها خیلی زود راهشان را بکشند و بروند. این بار اما نگاههای پروانه به آن جوان، باعث شده بود که او از میدان به در نرود.
یکی - دو بار خواستم این نکته را به پروانه گوشزد کنم. اما صلاح ندیدم. پیش خودم فکر کردم چند روز که بگذرد قضیه خود به خود فیصله پیدا میکند تا آن روز...
از آموزشگاه زبان پیاده به طرف خانه میآمدیم که آن جوان دوباره پیدایش شد. این بار او سر راهمان ایستاد و در حالی که خودش هم سخت معذب بود و خجالت میکشید رو به پروانه کرد و گفت:
ببخشید خانم، من میتونم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟ قبل از اینکه پروانه مجال فکر کردن یا جواب دادن داشته باشد با تندی به آن جوان گفتم:
نخیر، چنین چیزی امکان نداره. شما هم دیگه مزاحم ما نشین.
پسر جوان که سخت جا خورده بود گفت:
ببخشین، ولی من با شما صحبت نکردم. منظور من دوستتون بود!
می دونم ولی جواب دوست منم همینه. حالا هم برای بار دوم ازتون خواهش میکنم مزاحم نشین!
اینها را گفتم و بدون معطلی با آرنجم پروانه را هل دادم و هر دو راه افتادیم و آن جوان را مبهوت و متعجب جا گذاشتیم.
چند دقیقهای بینمان سکوت حکفرما بود تا اینکه پروانه با دلخوری گفت:
لااقل میذاشتی حرفش رو بزنه ببینم چی میگه؟
نگاه تندی تحویلش دادم!
تو آزادی پروانه، ولی اولا مطمئن باش دیگه هرگز منو نخواهی دید و ثانیا من همه چیز رو به پدرت خواهم گفت!
پروانه که حسابی از پدرش میترسید دیگر چیزی نگفت. اما با من هم سر سنگین شد. حتی فردا صبح، مثل چند مرتبهای که قهر بچگانه میکردیم جدا از هم به آموزشگاه رفتیم. سر کلاس هم او به قهرش ادامه داد. موقع رفتن به خانه، پروانه تنهایی راه افتاد. اولش خواستم به او بیتوجه باشم. اما نگران یک چیز بودم- همان اتفاقی که افتاد- برای همین با چند متر فاصله پشت سر او راه افتادم.
وقتی نزدیک خانه آن جوان – که اسمش بهروز بود- رسیدیم. او را دیدم که از تنها بودن پروانه استفاده کرد و مشغول صحبت شد به سرعت خود را به آنها رساندم و سرش فریاد کشیدم:
آقای به ظاهر محترم، من فکر میکنم برای یک جوان با شخصیت، جالبه نباشه که ازش به کلانتری شکایت بشه! انتظار داشتم بهروز دمش را بگذارد روی کولش و فرار کند. اما با کمال تعجب، او با اعتماد به نفسی کم مانند و با همان فریاد جوابم را داد:
میخواین از دست من شکایت کنین به این جرم که میخوام از دختر مورد علاقهام تقاضای ازدواج کنم؟
یکدفعه یخ کردم. فکر همه چیز را میکردم جز این یکی، جوابی نداشتم به او بدهم.
چند ثانیه نگاهش کردم تا بالاخره پاسخی به ذهنم رسید. این بار اما کمی ملایمتر:
اگه واقعا این نیت رو دارین. راه حل بهتری هم وجود داره.
بهروز که او هم آرامتر شده بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
من هم میخواستم در همین مورد صحبت کنم. هر راه حلی که شما بگین من قبول دارم. تنها خواهشی که دارم اینه که یادتون باشه، من صلاح نمیبینم در اولین جلسه کار به خانوادهها کشیده بشه. شاید ما به توافق نرسیدیم، متوجه که هستین؟
میفهمیدم چه میگوید. برای همین بدون لحظهای تردید پاسخ دادم:
بسیار خب، شما میتونید توی خونه ما با هم صحبت کنین. پدر و مادر من درک این مسئله رو دارن البته باید دید نظر پروانه چیه؟
این را گفتم و به پروانه نگاه کردم. مطمئن بودم که او از این پیشنهاد استقبال میکند. روحیه او را خوب میشناختم. جوانی مثل بهروز که هم با شخصیت بود و هم – اینطور که پیدا بود- ثروتمند و در عین حال جذاب و خوش چهره، کمتر از ایدهآلهای او که همیشه برایم میگفت، نبود!
به همین خاطر برای چند روز بعد قرار گذاشتیم که بهروز به خانه ما بیایید. وقتی قضیه را به خانوادهام گفتم.
پدرم که همیشه دوست و راهنمای من در زندگیم بود- ضمن اینکه کارم را تایید کرد. اما نظرش این بود که پدر پروانه هم در جریان قرار گیرد. موقعی که من اعتراض کردم، پدر گفت:
من آقای «سنایی» رو میشناسم. اونقدر منطقی هست که این مسئله رو به روی دخترش نیاره، ولی فکر بکن که اگه بعدها از این قضیه با خبر بشه، چه فکری در مورد ما خواهد کرد؟
مثل همیشه حق با پدر بود اما قرار شد که پروانه از ماجرا خبردار نشود. آن روز بهروز سر ساعت به خانه ما آمد، نیم ساعتی با پدرم حرف زد. فهمیدیم که پدرش ثروتمند است و خودش دانشجو. هر چه بیشتر خودش را به ما میشناساند. من بیشتر خوشحال میشدم. چرا که میدیدم بهروز، مردیست که میتواند هر دختری را خوشبخت کند.
در طول یک هفته بهروز و پروانه دو بار همدیگر را در خانه ما دیده و دو ساعتی با هم حرف میزدند. در طول این دو روز، پدر پروانه در جریان همه چیز بود، بالاخره پس از حدود ده روز این خود بهروز بود که برای خواستگاری اعلام آمادگی کرد. پروانه از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. خودش را خوشبخت ترین دختر عالم میدانست و مرا بانی این خوشبختی و برای همین با خواهش و تمنا خواست که من هم در جلسات خواستگاری باشم.
آن شب بهروز همراه پدر و مادرش به خانه پروانه آمدند. همه چیز همانطور انجام شد که من و پروانه دعا کرده بودیم. دو خانواده خیلی راحت با هم کنار آمدند و همه حرفها زده شد و قرار روز عروسی را هم گذاشتند.
وقتی جلسه خواستگاری تمام شد. خانواده بهروز من را تا خانه رساندند. در طول راه، مادر بهروز که زن میانسال و فوقالعاده مهربان و ساده دل بود در اوج صداقت و با خنده و شوخی رو به بهروز کرد و گفت:
مادر، حالا که همه چیز تموم شد. ولی من خیلی دوست داشتم مینا خانم، عروسم بشه!
آن شب، همه خندیدیم!
* * *
خبر همه را بهت زده کرد! فقط سه روز به مراسم عقدکنان مانده بود که پروانه، راحت و بیرو دربایستی از همه گفت:
«من از عروسی منصرف شدم!»
بیشتر از همه بهروز شوکه شده بود، چند روز هم مریض شد. نه اینکه آن قدر ضعیف باشد که نتواند چنین حقیقتی را بپذیرد. ناراحتیاش از آن بود که دلیل انصراف پروانه را نمیدانست. برای همین دست به دامن من شد و خواهش کرد که هر طور شده دلیل پروانه را برای به هم زدن عروسی بفهمم.
خود من کمتر از بهروز گیج نبودم. مخصوصا که پروانه برای اولین بار در همه مدت دوستیمان، رازش را از من پنهان میکرد. چارهای نبود. به سراغ پدرش رفتم و با خواهش زیاد از او خواستم ماجرا را بگوید. او هم مرا قسم داد که از او نشنیده بگیرم. و بعد حقیقت تلخی را برایم فاش کرد:
من که از اون جوون خجالت میکشم، اما حقیقت اینه که پسر دایی پروانه که دکتر است و در اتریش زندگی میکنه، وقتی خبردار شد که پروانه میخواهد عروس بشه، تازه یادش افتاد که عاشق دختر ماست و پیغام فرستاد. مادر پروانه هم که از زندگی فقط پول رو میشناسه، اونقدر زیر پای پروانه نشست تا اون رو راضی کرد به ازدواج با پسر داییاش.
وقتی این را شنیدم، از پروانه متنفر شدم.دیگر سراغش نرفتم. نمیدانستم این حقیقت تلخ را چگونه به بهروز بگویم. از طرفی خود را موظف به این کار میدیدم، بالاخره دل را به دریا زدم و ماجرا را برایش گفتم و او که خیلی سعی میکرد خودش را کنترل کند با ناراحتی زیاد گفت:
مقصر شما بودین مینا خانوم، چون پروانه رو خیلی «انسان» به من معرفی کردین!
نمیدانم، شاید حق با اوبود. در هر صورت بهروز که هنوز هم امیدی به «وفا»ی پروانه داشت تا روزی که او سوار بر هواپیما شد و رفت، چشم انتظار بود. پروانه که میدانست من از ماجرا خبردار شدهام حتی با من هم خداحافظی نکرد!
بیست روز از رفتن پروانه گذشته بود، تقریبا همه چیز داشت شامل مرور زمان میشد که یک شب در خانهمان را زدند. وقتی پدر به اتاقم آمد و گفت بهروز، همراه پدر و مادرش به خانهمان آمدهاند، یک لحظه جا خوردم!
اما قضیه همان بود که باورم نمیشد؛ آنها برای خواستگاری از من آمده بودند. حرف اول را مادر دوست داشتنی بهروز گفت- با مهربانی و صداقت- گفت:
«از همون اول به دلم افتاده بود که تو عروس من میشی، آخرش هم قسمت همین بود!»
من، اما گیج و منگ، نمیتوانستم این مسئله را برای خودم حلاجی کنم. تا اینکه بهروز مشکل گشایم شد: مینا خانوم فکر نکنین که من مرد بوالهوسی هستم که امروز عاشق یک نفر باشم و فردا عاشق یکی دیگر! من در این مدت خیلی فکر کردم. راستش رو بخواین با اینکه خیلی عاشق پروانه بودم اما از اتفاقی که افتاد به نیکی یاد میکنم چون دختری که به همین سادگی همه چیزش رو زیر پا بذاره زن باوفایی هم نمیتونه باشه! و اما در مورد شما، حقیقتش رو بخواین من در مورد شما هم خیلی فکر کردم. شما همون چیزی رو دارین که پروانه نداشت و من دنبالش هستم، نجابت و وفا! برای همین، وقتی مادر م شما رو پیشنهاد داد خودم هم موافقت کردم!
گیج شده بودم. فرصتی خواستم تا فکر کنم. اما از فردای آن روز مادر مهربان بهروز، روز ی ده بار به من تلفن میزد. خواهش میکرد که تقاضایش را رد نکنم و حتی روزهای آخر گریه میکرد!
واقعیت این بود که خودم نیز از بهروز بدم نمیاومد او مرد زندگی بود. برای همین با پدرم مشورت کردم او هم با این وصلت موافق بود و فقط یک حرف زد:
«فقط خدا کنه بهروز برای انتقام از پروانه نخواد این کار رو بکنه!»
روی حرف پدر خیلی فکر کردم. نه، بهروز چنین آدمی نبود! بالاخره ده روز بعد پاسخ مثبت را دادم!
همه چیز روبهراه بود کارها آماده و فقط منتظر بودیم مراسم سالگرد فوت عمه بهروز که بیست روز بعد بود به اتمام برسد.
در این مدت من و بهروز همه حرفهایمان را زده بودیم و فردایمان را پیش چشم آورده بودیم و از همه مهمتر،عاشق همدیگر شده بودیم، که یک مرتبه طوفان شروع شد.
* * *
آن شب حوالی ساعت دوازده نیمه شب که تلفن زنگ زد. به این خیال که بهروز باشد گوشی را برداشتم اما وقتی صدای پروانه را شنیدم یخ کردم! او گریه میکرد و حرف میزد:
مینا میدونم از من متنفری، حق هم داری؛ اما امیدوارم من و ببخشی، مینا خبر دارم که قراره با بهروز عروسی کنی اما فکر کردم لازم باشه یک چیزی رو بدونی من الان ایران هستم و از خونه خودمون زنگ میزنم. من پشیمانم مینا برای اینکه پسر داییام شاهرخ اون چیزی نبود که من فکر میکردم او نه دکتر بود نه پولدار یک شیاد بود و بس!
خدا رو شکر که به توصیه پدرم عمل کردم و در ایران عقد نکردم وگرنه تا آخر عمر بدبخت بودم برای همین برگشتم ایران و حالا... میخوام... گریه پروانه شدیدتر شده بود. از تویه خواهش میکنم. شاید بگی خیلی پر رو هستم ولی عیبی نداره ولی من فقط به عفو و گذشت تو امیدوارم مینا اجازه بده بهروز مال من باشه. اجازه بده من خوشبختی گمشدهام رو دوباره پیدا کنم. اگه قبول نکنی حق داری یعنی اگه من جای تو بودم امکان نداشت بپذیرم. ولی... تو با من فرق داری مینا مینا خواهش میکنم ازت... پروانه آنقدر گریه کرد که به ناچار به او قول دادم به حرفش فکر کنم. تلفن که قطع شد تا صبح خوابم نبرد و فقط فکر کردم چه باید بکنم! همه چیز مثل این فیلمهای سینمایی شده بود.
درست است که پروانه خطا کرد ولی تکلیف من چیست؟ او خیلی بیپناه است از یک طرف او را بیشتر از خودم محق میدانم. دوستی گذشتهمان را نمیتوانم نادیده بگیرم و میترسم زندگی آینده او فنا شود، از سوی دیگر فکر میکنم ایا خودم مهم نیستم؟ چرا باید خودم را قربانی کسی سازم که فقط منافع خودش را میخواهد؟ فکر بهروز هم دیوانهام کرده است اگر من هم قضیه عروسی را بهم بزنم آیا او باز هم میتواند این مسئله را تحمل کند یا نه؟ از کجا معلوم که دلش هنوز پیش پروانه نباشد. آری میتوانم بدون اینکه به او بگویم به پروانه جواب منفی بدهمم و عروسی کنم اما اگر در آینده بهروز باخبر شد چه؟ آن موقع مرا شماتت نخواهد کرد؟ جواب مادر بهروز را چه بدهم. آن پیرزن بدون شک سکته خواهد کرد!
واقعا نمیدانم چه کنم، در یک دو راهی گیر کردهام، دو راهی بدی که نمیتوانم از پس آن بر بیایم... واقعا نمیدانم چه پاسخی به بهروز بدهم؟ مینا – بهروز - مادر و پدرهایمان، پروانه - این چه درخواستی است که پروانه از من دارد... من کدام را باید انتخاب کنم! وای خدای من! چه کنم.
- داستان کوتاه
- ۳۳۰