- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
- ۱۵:۱۹
تا سحر خوابم نبرد، درست مثل اکثر شبها...! اما اشتهای خوردن سحری هم نداشتم. نمازمو که خوندم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح با صدای دلنشین مامان به زور چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم ساعت روی دیوار بود. دیرم شده بود. از جام پریدم و با استرس رو به مامان گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی! تا به مترو برسم کلی طول میکشه! مامان با چهره خوابآلود به طرفم اومد و گفت: دیگه نمیخواد بری خونه خانم سلیمانی. هم راهش خیلی دوره، هم حقوقی که بهت میده نسبت به کاری که براش میکنی کمه... مطمئنا اونم یکی دیگه استخدام میکنه چیزی که زیاده کارگر جوونه.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی داری میگی مامان؟! همه زندگیم از این کار میچرخه.
- یه جا نزدیکتر برات کار پیدا کردم. دیروز که سبزیهای خانم صادقی رو براش بردم گفت یه خانواده ثروتمند، دنبال یه کارگر جوون میگرده که پاره وقت واسشون کار کنه.
با عجله یه کاغذ از جیب مانتوی کهنهاش در آورد و داد دستم؛ - بیا، این شماره خونهشونه. خانم صادقی میگفت خانواده محترم و آبرومندیان. باید از همون روز اول زرنگ باشی و عُرضه تو نشون بدی.
- داستان کوتاه
- ۳۸۶
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...