- جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
- ۲۱:۵۳
گاهیاوقات یک لحظه، تنها یک لحظه عصبانیت میتواند یک زندگی را به باد دهد، اتفاق ذیل را بخوانید و در لحظات حساس عصبانیت خود را کنترل کنید...
تو که رفتی نگاهم به پنجره خیره ماند. هنوز جای دستهایت روی شیشه میرقصید. ماتم برده بود. حسرتی در سینه ام شعله میکشید. وقتی به خودم آمدم که خم شده بودم و جای دستهایت را از این سوی شیشه میبوسیدم. آخ که چه قدر دل تنگ دستهایت هستم. موهایم از خاطره نوازش دستهایت تاب میخورد. دلم دوباره برای تبی که تن من را بسوزاند و چشمهای تو را بی خواب کند میلرزید.
سرمای دست سرباز نگهبانم که روی شانه ام نشست در تنم دوید و از رویای تو جدایم کرد.
- کجایی داداش؟! برگرد سلولت.
و آستینم که آبرو داری کرد و قبل از اینکه با سرباز چشم در چشم شوم، اشکهایم را پنهان کرد...
* * *
یادت هست اولین باری که خزان گل سرخ توی حیاط، چشمهایم را لبریز کرد؟ یادت هست که امیر آقای همسایه اومد ومهربان پشت شونم زد و گفت:« مرد که گریه نمیکنه عمو»!
من از شرم، تو اتاق دویدم و ازت پرسیدم:«آبروم رفت که گریه کردم؟»
و تو که با دستهای گرمت گونههایم را پاک کردی و لبخند تو بود که همه مردهای دنیا را برای هق هق کردن خالی از تردید میکرد. پیشونیم را بوسیدی و سرم روی پاهات آرام گرفت و دوباره آواز لالایی تو بود که من را از هر شرم و هراسی تهی میکرد. هر چند قدم که از پنجره دور میشدم، بر میگشتم و جای دستهات را که حالا با قطرههای اشک من میآمیخت نگاه میکردم. یاد پنجره ای افتادم که روز اول مهر، بارون زده بود...
* * *
روز اول مدرسه یادت هست؟ وقتی قدمهام برای رفتن تردید میکرد.آن روز که ناظم دبستان شلخته و نا موزون سوت میزد و من از ساز ناکوکش یخ میکردم. و دوباره تو بودی که دستهام رو فشردی و عشق، در تنم جاری شد. نگاهت کردم. آرزوهای بلند در چشمانت چونان میخندید که کودکی را برای سالها راهی راه نا هموار مرد شدن میکرد.
دستهات شاعر بود، آن روز که پشت سرم آب ریخت و من را زیر بار کوله پشتی خاکی رنگ سربازی، راهی کرد. من از تو دور میشدم و باد، صدای «وان یکاد»ی که میخوندی تا فرسنگها به گوش من میرسوند.
شب اولی که پست ایستادم، تنم از شعله آتیش زیر دیگ تو گرم میشد و قلبم از آرزوی بوسه به دستهات که آش پشت پا را هم میزد هوایی و دلم از صدای لالایی که به آن طعم دلتنگی میداد دل گرم.
وقتی که میخواستم پست را تحویل بدم و احمد ازم خواست که جاش وایسم، دلم میخواست که وایسم. چون هنوز از تنهایی که رویای تو رو همراه میکرد، سیر نشده بودم. اما وقتی گفت:« اگه وا نستی، بد میبینی تازه وارد!» خون کاوه قصههای تو در تنم دوید. از خاطره لمس دستهای تو – که وقتی از ضحاک میگفتی عرق میکرد- گرم شدم.
محکم ایستادم و گفتم:« وای نمیستم. حالا میخوای چه کار کنی؟»
و صدای لالایی گرمت دوباره با صدای باد توی دشت پیچید و هوای سرد شب را عطر آگین کرد. لالایی که این بار طعم حماسه داشت.
* * *
نفهمیدم، اول اون با من دست به یقه شد یا من با اون... اما من بودم که هلش دادم و سرش به سنگی خورد که الکی وسط اون همه خاک جا خوش کرده بود. اول فکر کردم که خواسته نقش ایرج را بازی کنه تا من رو از درد و شرم برادر کشی به تسلیم واداره... اما وقتی پدرش توی دادگاه به کین خواهی سیاوش، لشکری از اشک را همراه کرد، این بار خون کاوه تو مشتهای گره شده آن میدوید. در چشمهای سرخی که برای به دار کشیدن مار خشم، روی شانههای ضحاکی چون من آن قدر مصمم بود که آیه «الحیاه فی القصاص» محکم.
و دستهای تو که در ضریح چشمهای کاوه دخیل التماس میبست.
نه، نه، من از افتادن ایرج شکستهام، من از زخم سیاوش خستهام، اما از شرم نگاه تو به مرگ ملتمسم.
و امروز، قبل از اینکه چشم خورشید به خون روشن بشه، طنابدار توی حیاط کوچک زندان، مژده حیات میده....
و سکوت از پی سکوت... و چشمهای من و تو که غوغایی دارند. راستی وقتی چشمهای تو لالایی میخوانند، چه قدر کلمات عاجزند از گفتن و فهماندن... من تمام شبهای این چند سال کابوس اعدام را با نجوای لالایی تو، رویایی کردم. بخوان. دوباره بخوان. دوباره....
بذار باد، تو صدای تو بپیچه و با این آخرین نوازشش من را راهی خواب ناب کنه. من از تمام خوابها خسته ام. این رو لالایی مادرانه تو، بهتر از تمام دنیا میدونه... و ناگهان میبخشد... پدرش میبخشد... او بخشید. چه شیرین اما عذاب وجدان هنوز رهایم نکرده است...
- داستان کوتاه
- ۴۶۵