داستان کوتاه همسر من

  • ۲۰:۰۳

قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب، وقار، خانوداه و شغل مناسب و مواردی از این قبیل؛ این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه آنها را حق مسلم خودم می‌دانستم! چرا که خودم هم از زیبایی چیزی کم نداشتم و می‌خواستم به اصطلاح همسر آینده‌ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد.



تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه‌ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا این‌که دیدار محسن، برادر مرجان - یکی از دوستان صمیمی‌ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمی‌شد. محسن همانی بود که می‌‌خواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و...

داستان لحظه های بی تو بودن

  • ۱۷:۳۶

- چقدر شما صبورید، این بچه‌ها آدمو کلافه می‌کنند. فضولی نباشه، الان یه ساعته که مدام به دخترت می‌گی بریم، اونم میاد می‌گه 5 دقیقه دیگه بازی کنم بعد بریم، وای اگه من جای شما بودم با زور دستش رو می‌کشیدم و می‌بردمش.

«فرزانه» تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد. دخترش «مهرانه» بالاخره رضایت داد که به خانه بروند. چند ساعتی در پارک بودند و مهرانه بسیار خسته شده بود. به محض اینکه به خانه آمدند مهرانه به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.


فرزانه، روی کاناپه نشست... هر بار که یک نفر به او از صبوری می‌گفت دلش آتش می‌گرفت و می‌خواست که فریاد بزند. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد.

- فرزانه جون، می‌خوام بیام دیدنت، کار و باری نداری مزاحمت بشم؟

- نه لیلا جان؛ کاری ندارم، واسه نهار منتظرتم. رادین هم بیار تا با مهرانه بازی کنند.

فرزانه مدت زیادی نبود بود که لیلا را می‌شناخت. دو سال پیش در یکی از جلسات دوره‌همی در خانه یکی از دوستان مشترک او را دیده و بهم نزدیک شده بودند. آنقدر نزدیک که گاهی با هم مسافرت هم می‌رفتند.

هنوز یک ساعتی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. لیلا و پسرش با سر و صدا وارد خانه شدند.

«من که همیشه مزاحمتم. تو شدی تارک دنیا، نه جایی می‌ری نه کسی رو دعوت می‌کنی خونت. منم چون دوست دارم هر بار خودمو دعوت می‌کنم خونت».

بخشی از یک داستان یا فصلی از یک زندگی

  • ۰۹:۱۲


همانطور که صدای آقام با مادرم از اتاق بغلی می آمد که می گفت: میدانم آخر کله شان از گشنگی که باد کند معنی مخالفتم را می فهمند.
عزیز دستی به سرم کشید و گفت: هیچکس از بی پولی نمرده آخرش هم همه مان از بی عشقی می میریم...و من درحالیکه در آغوشش خودم را جابجا میکردم تپش های قلبش را هم به خوبی...احساس میکردم...یکی در میان میزد...
ازش پرسیدم: عزیییییز آخر هم نگفتی تو عاشق آقا جان اول شدی یا...نگذاشت بقیه حرفم را تمام کنم...و گفت:چه میدانم...چه سوالا می پرسی این وقت شبی...بخوابیم که دیگر خیلی دیر شده و فردا هزار تا کار داریم...و عزیز بیچاره نفهمید که تپش های قلبش که دیگر تند و تندتر شده بودند جواب سوالم را دادند...یکی دو ساعتی گل پنبه ای را که علی سر زمین دور از چشم بقیه کارگرها به من داده بود و ازم خواسته بود تا مادرش را برای صحبت با مادرم بفرستد را در دستانم محکم گرفتم و یاد آن لحظه افتادم و چشمانم را بستم...و خوابیدم...و خوابهای خوب دیدم...خوابهای خیلی خیلی خوب...

نویسنده :
زهره میرشکار

  • ۲۶۹

داستان مادر زن من

  • ۰۱:۱۹

از وقتی در بانک «خوش حسابان» استخدام شدم کل برنامه زندگی‌ام عوض شد. من عادت داشتم تا کله ظهر بخوابم و ظهر برم با ماشین دوری بزنم و مسافرکشی کنم. اما استخدام در یکی از شعبه‌های این بانک باعث شد که کلی سحرخیز بشم و صبح علی‌الطلوع به سمت محل کار حرکت کنم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم همزمان با خودم سربازها رو هم می‌دیدم که اونا هم برای شرکت در برنامه صبحگاه خودشون رو به پادگان می‌رسوندن.


رفتگران عزیز هم مشغول تمیز کردن خیابون‌ها بودن. همیشه وقتی به ساعت کار این افراد فکر می‌کردم خیلی دلم می‌سوخت. می‌گفتم طفلکیا سر صبح باید از خواب بیدار شن و از لذت شیرین خواب صبحگاهی محروم بمونن. اما حالا خودم

Designed By Erfan Powered by Bayan