داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم و بدون اطلاع خانواده‌ام به یک مجلس مهمانی رفتم. در آن جا با «ساناز» آشنا شدم و او پس از آن مهمانی مرا با خودروی شخصی خود به منزل‌مان رساند. ارتباط عاطفی بین «من و ساناز» روز به روز بیشتر می‌شد و او که ادعا می‌کرد پدرش در کار توزیع و پخش اقلام بهداشتی و آرایشی فعالیت می‌کند بیشتر روزها به دنبالم می‌آمد تا برای چند مشتری جنس ببریم.

بگذارید اعتراف بکنم؛ «در واقع حرص و طمع ازدواج با دختری پولدار چشم‌هایم را به روی واقعیت‌های زندگی بسته بود.» حدود ۵ ماه از این ماجرا گذشت و همراه خانواده‌ام به خواستگاری دختر مورد علاقه‌ام رفتیم. اما خانواده‌ام با دیدن پدر و مادر او و تحقیقاتی که انجام دادند مخالفت شدید خود را با این ازدواج اعلام کردند.

در این شرایط من که در عالم رویاهای خود، آینده باشکوهی را به پشتوانه ثروت پدر این دختر ساخته بودم ارتباطم را با او قطع نکردم و با خانواده‌ام سر ناسازگاری گذاشتم. حتی تصمیم داشتم به تنهایی و بدون حضور پدر و مادرم برای ازدواج اقدام کنم. اما امروز سرم محکم به سنگ زمانه خورد و نتیجه اشتباهات خودم را دیدم.

من و ساناز داخل خودروی او نشسته بودیم که پلیس ما را متوقف کرد و در بازرسی از داخل خودرو و کیف دستی ساناز چند بسته کریستال و شیشه کشف شد. باورم نمی‌شد چه می‌بینم؛ هر چه گفتم که از این موضوع بی‌‌اطلاع هستم، فایده‌ای نداشت و ماموران هر دوی ما را دستگیر کردند.

* تمام بدبختی‌هایم از آن مهمانی شیطانی و حرص و طمعی که به ثروت فردی ناشناس داشتم آغاز شد و آتش لجبازی با پدر و مادرم آن را شعله‌ورتر کرد. اگر ذره‌ای به حرف پدر و مادرم گوش می‌کردم، تا این حد احساس حقارت نمی‌کردم.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan