داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

Designed By Erfan Powered by Bayan