- جمعه ۱۶ آذر ۹۷
- ۲۳:۵۰
خیلی دلم میخواست که این مطلب چاپ شود تا شما به نقش پررنگ «وحید» و «عشق» بیشتر واقف شوید که بدانید چهها میکند...
من و مهین زندگیمان را خیلی عاشقانه شروع کردیم. زمانی که ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، همه مخالفت کردند. حتی خانوادهام، مرا در اوایل زندگیمان طرد کردند. اما من آنقدر عاشق بودم که بیمهری خانوادهام را تحمل کردم و با سختی فراوان زندگی مشترکم را با مهین آغاز کردم. او دختر خوبی بود. در آن زمان تنها دختری بود که میتوانست مرا خوشبخت کند اما خانوادهام به خاطر این که مهین 8 سال از من بزرگتر بود، با این ازدواج مخالفت میکردند. وقتی مرا از خانه طرد کردند پدرم میگفت: «این زندگی آخر و عاقبت ندارد و به بن بست میرسد.»
اما من اصرار کردم و اکنون دارم بعد از بیست سال زندگی مشترک، ناخواسته به جدایی تن میدهم که هیچ کداممان از ته قلبمان حاضر به این کار نیستیم. عشقمان یک اسطوره هست و نمیخواهم آن را از بین ببرم. نمیدانم چه باید بکنم؟ جدایی نمیخواهم. این بخشی از سخنان مردی بود که به خواسته همسرش برای جدایی در دادگاه خانواده حاضر شده بود. نمیخواهم عشق بیست سالهام را به این راحتی از دست بدهم.
زمانی که عاشق مهین شدم، من بیست ساله و او بیست و هشت ساله بود. او نه تنها زن زیبایی بود، بلکه رفتارش هم فوق العاده بود و من که همیشه دلم میخواست با زنی مثل او ازدواج کنم به او پیشنهاد ازدواج دادم و مهین هم پذیرفت. خانواده همسرم نیز معتقد بودند ما یک روزی در زندگیمان به بنبست میرسیم... همسرم برای این که به من برسد خیلی پافشاری کرد و سرانجام هم، ما به هم رسیدیم. خانواده مهین برای این که من بعد از مدتی از این ازدواج پشیمان نشوم اصرار کردند که 300 سکه طلا به عنوان مهریه برای دخترشان در نظر بگیرم و من هم به دلیل علاقهای که به او داشتم این خواستهشان را پذیرفتم. میخواستم با این کار نشان دهم عاشق مهین هستم. ما خیلی خوب با هم کنار آمده بودیم و زندگی میکردیم. هیچ مشکلی نداشتیم و با تولد اولین فرزندمان شادی زندگی دو نفرهمان بیشتر شد. خانوادههایمان هم با به دنیا آمدن این نوه کمی اخلاق و رفتارشان تغییر کرد. پدرم از ما خواست، برای این که شرایط زندگیمان بهتر شود، به خانه او نقل مکان کنیم که قبول کردیم و به آنجا رفتیم. همسرم بیرون از خانه هم کار میکرد و مادرم در نگهداری فرزندمان به او کمک میکرد. این کار باعث شد که ما در هزینههایمان صرفهجویی کنیم و کمکم وضع مالیمان بهتر شد. همین موضوع باعث شده بود که رفتار هر دو خانواده کمی با ما تغییر کند و آرامش بیشتری در زندگیمان داشته باشیم. آنها به این نتیجه رسیده بودند که ما زندگی خوبی داریم. با به دنیا آمدن دخترمان، زندگی بیشتر برایم جذابتر شد. آرامش بیشتری درزندگیمان حس میکردیم. عشق و علاقهمان نسبت به 2 بچه و زندگیمان چند برابر شده بود.
* * *
تا زمانی که به بیستمین سال زندگی مشترکمان، رسیدیم! زندگی به یکباره رنگ باخت. اخلاق و رفتار همسرم تغییر کرده بود. حوصله من و بچهها را نداشت و با کوچکترین سر و صدا از کوره در میرفت. همین موضوع آغازگر بروز مشکلاتمان شد. بعد از مدتی متوجه شدم او به بیماری سرطان مبتلا شده و همین امر در روحیهاش تاثیر گذاشته است. زمانی که از این موضوع مطلع شدم از او خواستم درمانش را شروع کند اوایل خوب بود اما بعدا که متوجه شد بیماری در وجودش ریشه دوانده دیگر حاضر به ادامه زندگی با من نبود. اعصابش به کلی تغییر کرده بود. مدام پرخاشگری میکرد و حاضر نبود دیگر من و بچههایمان را ببیند. هر کاری میکردم او بیماریاش را درمان کند بینتیجه بود. او دیگر تمایلی به زنده ماندن نداشت.
* * *
تصمیم گرفت از من جدا شود و چند بار هم مرا به دادگاه کشاند. هر بار از قاضی دادگاه میخواستم که با همسرم حرف بزند، شاید او راضی شود و بیماریاش را درمان کند اما این تلاشها، بینتیجه بود. دیگر نمیدانم چه کاری باید انجام دهم. حالا که او میخواهد غم و ناراحتیاش را با خود نگه دارد و با این کار خوشحال میشود، من حاضر به جدایی تلخی هستم که هیچ گاه نمیخواستم این جدایی، سهم من در زندگی شود. حالا من ماندهام و غصههایی تمام نشده... نمیدانم این همه تنهایی و عشقی که به همسرم داشتم را چگونه میتوانم از دلم دور کنم. این کار برایم محال است. نمیدانم هنگام بازگشت به خانه، باید به فرزندانم چه بگویم؟ آنها من و همسرم را کنار هم در کنار خودشان میخواهند. نمیتوانند دوری یکی از ما را تحمل کنند.
مرد زمانی که از روی صندلی قهوهای رنگ تکان خورد و بلند شد، به پهنای صورت اشک میریخت. او به همسرش التماس میکرد تا از تصمیمی که گرفته، دست بردارد و شیرینیای که در زندگی دارند را این چنین از بین نبرد. زن با شنیدن این حرفها هوری دلش ریخت و گریست!! به آرامی دست همسرش را گرفت و گفت: «تو و بچهها را از صمیم قلب دوست دارم. اما نمیخواهم با این خرج گران، هزینههای درمانیام ر ا بپردازی!!»
من به پایان راه زندگیام رسیدهام و میخواهم تا به جای خرج کردن برای هزینههای درمانیام که هیچ سودی ندارد و دیر یا زود مرگم فرا میرسد، آن را صرف هزینههای زندگی و آینده دو فرزندمان و خودت بکنی. زن قدرت حرکت نداشت و آرام به صندلی تکیه زد. با التماس از شوهرش میخواست برگه طلاق را امضا کند تا او به آخرین خواستهاش برسد. مرد دستانش میلرزید و قدرت آن را نداشت که بر روی برگه طلاق امضا کند و آخر هم طاقت نیاورد. او با انداختن خودکار بر روی برگه طلاق از امضا روی آن خودداری کرد و از همسرش خواست به خانه بازگردد و آرام از اتاق خارج شد و رفت... زن میانسال نیم نگاهی به همسرش که از اتاق قاضی خارج میشد، انداخت و در حالی که اشک میریخت برگه طلاق را پاره کرد و به سراغ همسرش رفت.
مهین همین جا بود که فهمید عشق همسرش به او واقعی است و بیماری، نباید او را مجبور کند که عشق پاکشان را از بین ببرد. به سرعت خود را به همسرش رساند، که در حال پایین رفتن از پلههای دادگاه بود. صدایش زد و گفت: «دیگر طلاق نمیخواهم. عشق تو بهترین درمان برای من است.» پس با ملحق شدن به همسرش دست در دست هم به سمت زندگی دوبارهشان و نزد دختر و پسرشان که در خانه چشم انتظارشان بودند، رفتند. نزدیک عید بود و خیابانها شلوغ – رفتند که هفت سین را بر پا کنند – و امید به روزهای خوب...
- داستان کوتاه
- ۴۲۸