داستان کوتاه 20سال

  • ۲۳:۵۰

خیلی دلم می‌خواست که این مطلب چاپ شود تا شما به نقش پررنگ «وحید» و «عشق» بیشتر واقف شوید که بدانید چه‌ها می‌کند...

من و مهین زندگی‌مان را خیلی عاشقانه شروع کردیم. زمانی که ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، همه مخالفت کردند. حتی خانواده‌ام، مرا در اوایل زندگی‌مان طرد کردند. اما من آنقدر عاشق بودم که بی‌مهری خانواده‌ام را تحمل کردم و با سختی فراوان زندگی مشترکم را با مهین آغاز کردم. او دختر خوبی بود. در آن زمان تنها دختری بود که می‌توانست مرا خوشبخت کند اما خانواده‌ام به خاطر این که مهین 8 سال از من بزرگ‌تر بود، با این ازدواج مخالفت می‌کردند. وقتی مرا از خانه طرد کردند پدرم می‌گفت: «این زندگی آخر و عاقبت ندارد و به بن بست می‌رسد.»


اما من اصرار کردم و اکنون دارم بعد از بیست سال زندگی مشترک، ناخواسته به جدایی تن می‌دهم که هیچ کدام‌مان از ته قلب‌مان حاضر به این کار نیستیم. عشق‌مان یک اسطوره هست و نمی‌خواهم آن را از بین ببرم. نمی‌دانم چه باید بکنم؟ جدایی نمی‌خواهم. این بخشی از سخنان مردی بود که به خواسته همسرش برای جدایی در دادگاه خانواده حاضر شده بود. نمی‌خواهم عشق بیست ساله‌ام را به این راحتی از دست بدهم.

Designed By Erfan Powered by Bayan