- سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷
- ۱۴:۴۶
از بچگی تو یه خونه بزرگ، تو یکی از محلههای شمال شهر بزرگ شدم، اما همین که دبیرستان رو تمام کردم عشق آپارتمان نشینی افتاد به جونم... زندگی تو خونههای تر و تمیز، شیک و امروزی، شده بود همه فکر و ذکرم، که خاطرات کودکیهای شیرینم تو آن حیاط بزرگ و سرسبز هم حریفش نشد. آن قدر تو گوش پدرم خوندم و از بدیهای خونههای قدیمی گفتم که بالاخره پدرم راضی شد خونه را بفروشه و با پولش یکی دو تا آپارتمان شیک، تو یکی از محلههای بالای شهر بخره... بیچاره مادرم، اصلا دلش نمیخواست از آن محل و همسایهها دل بکنه، اما او هم که از آب و جارو کردن حیاط عاصی شده بود و فکر میکرد با زندگی تو یه آپارتمان خیلی از کارهاش سبک میشه، بالاخره از خاطراتش خداحافظی کرد و با من راهی دنیای مدرن شد.
روزهای اول خیلی خوب بود. همه چیز تر و تمیز بود. دیگه خبری از برگهایی که از شاخهها میریخت و حیاط را کثیف میکرد نبود. همه چیز منظم بود. دلتنگی برای گلها رو هم، نوشیدن یک فنجان چای تو تراس خانه که از گیاههای تزئینی پر بود، برطرف میکرد. پس از یه مدت، کم کم دل مادر برای عصرهایی که با همسایهها تا سر کوچه قدم میزد تنگ میشد. همسایههای این خونه، آدمهای پر مشغلهای بودند که علاقهای به تقسیم کردن اوقات فراغتشان با دیگران نداشتند. اما من، از این پدیده مدرن لذت میبردم و معتقد بودم این شیوه از زندگی خیلی بهتر از سر کشیدن تو زندگی این و اون تو محلههای قدیمیتره!! جایی که آدم با تمرکز خوبی میتونه درس بخونه و حواسش با هر چرخ برگهای خزان زده که تماشاشون از پشت پنجره اتاق ناگزیر بود، تو هپروت نره و تابستانها با خورشیدی که سایهاش را تا وسط اتاق پهن میکنه، میل به استراحت، تو وجودت لبریز نشه. اصلا شاید!! به لطف همین دیوارهای بی پنجره و اتاقهای تاریک که از هر طرف میچرخیدی سایه یه دیوار سر به فلک کشیده روش افتاده بود، تونستم کنکور قبول بشم و تا مقطع کارشناسی ارشد رو بگذرونم.همه چیز خوب بود تا...
تا اون روز سرد زمستانی... مدتی بود که برای شرکت در آزمون دکترا زحمت کشیده بود و حسابی درس خونده بودم. دقیقا دو سال تموم، شب و روز درس خونده بودم و مطمئن بودم که هیچ نکتهای رو از دست ندادم. با این حال تمام وجودم پر از استرس بود. آن قدر که نتونستم شب تا صبح، پلک روی هم بگذارم.
صبح ساعت پنج آن قدر از این پهلو و آن پهلو شدن و غلتیدن تو رخت خواب خسته شده بودم که بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن و حاضر شدن. میدونستم خیلی زوده اما دیگه خوابم نمیبرد. امروز قرار بود نتیجه دو سال زحمتم را ببینم. سال گذشته هم امتحان دادم اما به اندازه امسال به خودم مطمئن نبودم و این اندازه آمادگی نداشتم.
کم کم از سر و صدای من، مادرم هم بیدار شد. میدونست من چه اندازه استرس دارم. برام صبحانه درست کرد و گفت «مادر این قدر که تو دلشوره داری اگه بخوای خودت ماشین برونی، تا برگردی من میمیرم و زنده میشم. بذار به آژانس زنگ بزنم و برات یه ماشین کرایه کنم.» حرفش منطقی بود. اصلا این طوری خیال خودم هم راحتتر بود. دیگه نه دلشوره تصادف کردن و جا موندن از امتحان رو نداشتم و نه دغدغه پیدا کردن جای پارک. این بود که پیشنهاد مادرم رو قبول کردم. مادرم با آژانس سر کوچه تماس گرفت و تاکید کرد که ساعت شش، ماشین دم در باشه تا من دیرم نشه. وقتی زنگ در به صدا در اومد من حاضر بودم، اما هنوز دلشوره داشتم. مادرم صدام کرد... مادرم دم در، از زیر قرآن ردم کرد. این کار، همیشه به من حس خوبی میداد. مادر را بوسیدم و از پلهها پایین رفتم. سوار ماشین شدم. از بد حادثه آن روز ترافیک شدیدی هم بود. اما شکر خدا راننده وارد بود و از کوچه پس کوچهها راه پیدا میکرد تا ترافیک رو دور بزنه. از قضا از کوچه قدیمیمون رد شدیم. باور نمیشد. اگر خونه آقای تهرانی، همسایه قدیممون، رو ندیده بودم، فکر میکردم اسم کوچه رو اشتباه خوندم یا نهایتا یه تشابه اسمی وجود داره... همه خونهها به جز خونه آقای تهرانی، یا به آپارتمان تبدیل شده بود، یا در حال ساخت و ساز بود. دیگه خبری از حیاطهای باصفا نبود. همه خونهها شبیه هم بودند. جای خونه قدیمی ما هم یه آپارتمان بیریخت قد علم کرده بود. با اینکه طرفدار زندگی در آپارتمان بودم، دلم گرفت. کمی دلتنگ کودکیهای شیرینم شد. وقتی که با دخترهای همسایه که همکلاسیهام بودند، توی حیاط بازی میکردیم...
به مقصد که رسیدم. کمی آرومتر شده بودم. وقتی خواستم از در حوزه امتحانی داخل شم، خانمی که متصدی بود گفت: «کارت ورود به جلسه لطفا!» انگار دنیا روی سرم خراب شد. تازه یادم آمد که کارت رو، روی میز جا گذاشتم. تمام تنم یخ کرده بود. مونده بودم چه کنم؟ میدونستم که تلفن خونه چند روزیه به خاطر خرابی قطعه. بنابراین زنگ زدن به خونه اصلا فایده نداشت. شروع کردم به گریه کردن و التماس کردن. اما بیفایده بود. بنده خدا راست هم میگفت، این جوری سنگ روی سنگ بند نمیشد. خسته و ناامید از حوزه بیرون اومدم. به همین راحتی... چنان گریه میکردم که توجه همه به من جلب شده بود... اما در واقع از دست هیچ کس کاری بر نمیآمد. تو این ترافیک اگر ماشین میگرفتم و تا خونه میرفتم و بر میگشتم دیگه زمان ورود به جلسه تموم میشد.
چشمم به یه موتور افتاد و فکری در ذهنم جرقه زد. به طرف موتوری رفتم و گفتم: «آقا میشه تا یه مسیری بری و برام یه وسیله بیاری؟» بنده خدا هاج و واج من رو نگاه میکرد. ادامه دادم: «به خدا هر چه قدر هزینهاش بشه میپردازم. اصلا دو برابرش...» و بعد دوباره زدم زیر گریه. فکر کنم دلش برام سوخت. آدرس رو براش نوشتم و حرکت کرد. بعد هم رفتم پیش مسئول حوزه و التماس کردم که فقط 15 دقیقه بیشتر برای ورود به جلسه به من زمان بده. اون بنده خدا هم قبول کرد. تمام مدت تو خیابون راه میرفتم و قدم میزدم. اما خبری از مرد موتوری نبود. دیگه داشتم نا امید میشدم، که دیدم مرد موتوری داره از انتهای خیابون میآید. آنقدر خوشحال شدم که شروع کردم به دویدن. وقتی نزدیکتر شدم قدمهام آهستهتر شد. یقه پیراهن مرد پاره شده بود و یک شیشه عینکش شکسته بود. صورتش برافروخته بود و کاملا معلوم بود که عصبانیه....
موقع نوشتن نشانی برای مرد موتور سوار آنقدر عصبی بودم که دستم میلرزید و به همین خاطر واحد چهار را شبیه شش نوشته بودم. مرد بیچاره وقتی به خونه رسیده بوده زنگ واحد شش رو زده و وقتی سراغ خانواده جهانداری رو گرفته بوده، بهش گفته بودند که اشتباه آمده. آن بنده خدا که حال و روز من رو دیده بوده زنگ یکی دو تا از همسایههای دیگه رو میزنه به این امید که شاید کسی خانواده ما رو بشناسند، اما آنها که هیچ کدوم همسایه دیوار به دیوارشون رو نمیشناختند، از سماجت مرد موتور سوار خسته میشوند و با آن بنده خدا دست به یقه میشوند و....
کلی از آن مرد عذرخواهی کردم. حسابی شرمندهاش شده بودم. کنکور آن سال رو هم از دست داده بودم. اما دیگه مهم نبود. تمام فکر و ذکرم این بود که با آدمهایی زندگی میکنم که حتی اسم همسایه دیوار به دیوارشان رو هم نمیدانند. یاد دوران بچگیام افتادم. وقتی مادرم برای تولد برادرم بیمارستان بود. آن روزها، هر شب یکی از همسایهها برای من و پدرم شام میآورد. بعضی شبها هم، چند تا از همسایهها برامون شام میآورند. اما تو هفت سال گذشته یادم نمیآید با هیچ کدوم از همسایهها گرم، سلام و علیک کرده باشیم. حتی همسایهای که هر روز در خونههامون، رو به هم باز میشد و گاه گاهی که همدیگر رو میدیدیم، چنان صورتش گرفته بود که لبخند روی لبهام خشک میشد. حتی جابهجایی همسایهها رو تنها میشد از سر و صدای گاه گاه، توی راهرو حدس زد. دلم نمیخواست به آن خونه برگردم. دوست داشتم برم خونه آقای تهرانی. روی برفهای یخ زده حیاطشون راه برم. حال دخترشون که یه روزی همکلاسیام بود رو بپرسم و ازشون خواهش کنم که هیچ وقت همسایه دیوارهای سر به فلک کشیده نشوند...
- داستان کوتاه
- ۴۸۸