داستان کوتاه عشق

  • ۱۴:۵۵

حتما تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند:

«طرف دیوونست... زده به سرش...  حتما عاشقه!! عشق، کورش کرده...»

اکثر ما عشق و دیوانگی را توام و همراه هم می‌‌دانیم.


اگر کسی عاشق واقعی باشد، کارهای زیادی انجام می‌‌دهد، که آدم‌های غیرعاشق آنها را به دیوانگان نسبت می‌‌دهند...

داستان ما برمی‌گردد به زمان‌های بسیار دور... وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود. روزی خوبی‌ها و بدی‌ها که در همه جا آزاد و رها بودند دور هم جمع شدند و جلسه‌ای گذاشتند!! در حالی که همه از بیکاری، خسته و کسل شده بودند؛ «دانایی» ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و «دیوانگی» فورا فریاد زد: من چشم می‌‌گذارم... از آنجایی که هیچ‌کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد؛ همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم‌هایش را بست و شروع کرد به شمردن:

یک... دو... سه...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند! «لطافت» خود را به شاخ ماه آویزان کرد. «خیانت» داخل انبوهی از زباله‌ها پنهان شد. «اصالت» در میان ابر‌ها پنهان شد. «دروغ» گفت: زیر سنگی پنهان می‌‌شوم، اما به ته دریاچه رفت! «طمع» داخل کیسه‌ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

... دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود:

هفتاد و نه...  هشتاد...  هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند، به جز «عشق» که همواره مردد بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد که کجا پنهان شود...

البته جای تعجب هم نیست! همه می‌دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش نزدیک می‌شد:

نود و شش...  نود و هفت...

هنگامی که دیوانگی به «صد» رسید «عشق» پرید و بین یک بوته گل سرخ پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد: «آمدم»

شروع به گشتن کرد و اولین کسی را که پیدا کرد «تنبلی» بود! چون تنبلی، تنبلی‌اش آمده بود جایی پنهان شود!

سپس «لطافت» را یافت. به دنبال آن «دروغ» را که ته دریاچه بود. «هوس» را هم در مرکز زمین پیدا کرد. خلاصه همه را پیدا کرد به جز «عشق»...

او از یافتن «عشق» ناامید شده بود، اما ناگهان «حسادت» در گوشش زمزمه کرد: «عشق پشت بوته گل سرخ است...»

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان، آن را در بوته گل رز فرو کرد. ناگهان صدای ناله‌ای از بین بوته‌ها بلند شد.

«عشق» از پشت بوته بیرون آمد. با دست‌هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت‌هایش قطرات خون بیرون می‌زد. چنگک به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی‌‌توانست جایی را ببیند.

عشق کور شده بود...

دیوانگی فریاد زد: آه خدایا!  من چه کردم؟ چگونه می‌توانم تو را درمان کنم؟

و «عشق» پاسخ داد: تو نمی‌توانی مرا درمان کنی، اما اگر می‌‌خواهی کاری کنی؟

راهنمای من شو...

و از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan