- شنبه ۱۲ اسفند ۹۶
- ۲۳:۴۲
در اتاقم نشسته بودم که 3 نفر خانم جوان حدود ساعت 7 و 30 دقیقه صبح به اتاق مشاوره مراجعه کرده و گفتند: نمیدانیم کدام یک شروع کنیم و از کجا بگیم، دیشب تا حالا نخوابیدیم و همش داشتیم فکر میکردیم و تصمیم میگرفتیم که کامبیز را بکشیم... یکی از آن 3 نفر شروع به صحبت کرد، من بیتا دانشجوی رشته پرستاری هستم. حدود 3 سال است که با شخصی به نام «کامبیز» از طریق دنیای مجازی دوست شدهام. من و کامبیز فقط از طریق تلفن و اینترنت با یکدیگر ارتباط داریم و حتی در این مدت من یکبار هم رو در رو او را ندیدهام. بعد از یک سال کامبیز به من گفت هر دختری که توی خیابان یا بازار ببینم فکر میکنم شکل تو است هر شب که میخوابم قیافههای مختلف به خوابم میآیند خیلی اذیت میشوم، حداقل عکس خودت رو برام بفرست.
وی در حالی که با گوشه دستمالش اشکهایش را پاک میکرد، ادامه داد: من هم توی این مدت هیچگونه بیادبی از کامبیز ندیده بودم پس یک عکس 3 در 4 برایش فرستادم. وقتی کامبیز عکسم را دید خیلی قربون صدقهام رفت و گفت دیگه شدی مال خودم من به مادر میگویم که به خانه شما زنگ بزند. فردای آن روز خانمی به خانه ما تلفن زد و به مادرم گفت من مادر کامبیز هستم... پسر من عاشق دختر شما شده پسر من مهندس برق است و در یکی از ادارات کار میکند یک خواهر دارد که ازدواج کرده و به خارج از کشور رفته و کلی هم از پسرش تعریف کرد و اجازه خواستگاری گرفت و مامانم هم گفت برای هفته بعد تشریف بیارید...
از آن روز به بعد ارتباط من و کامبیز در اینترنت بیشتر شد و با هم صمیمیتر شدیم، احساس میکردم بدون کامبیز نمیتوانم زنده باشم خیلی به کامبیز وابسته بودم بعد از چند روز مادر کامبیز به خانه ما زنگ زد و گفت خواهرم فوت شده و ما نمیتوانیم بیاییم، مادرم هم در جواب گفت که ما تا سال صبر میکنیم. کامبیز به من گفت یک عکس بدون حجاب از خودت برایم بفرست. من گفتم، نمیتونم اینکارو بکنم اما او گفت من و تو زن و شوهر هستیم بین زن و شوهر این حرفا نیست من هم یک عکس بدون حجاب از خودم فرستادم و بعد از چند روز کامبیز گفت یک فیلم از خودت بفرست که من باز یک فیلم دو دقیقهای برایش فرستادم.
پس از چند روز او گفت که محمدرضا و صادق هم میخواهند با نازنین و پریسا دوست شوند، من هم شمارههای آنها را به کامبیز دادم، آنها نیز همان کاری که من کردم را تکرار کردند و... اما پس از مدتی باجگیری کامبیز شروع شد و متوجه شدیم که دوستی در کار نبوده، بلکه خود کامبیز بوده که صدایش را تغییر میداده و جریان خواستگاریاش هم دروغ بوده است. در حال حاضر هم کامبیز به هر 3 ما زنگ میزند و تقاضای پول میکند و هر بار ما از خانوادههایمان به بهانه شهریه و خوابگاه پول میگیریم، دیگر نمیتوانیم از خانوادههایمان پول قرض بگیریم، حتی طلاهایمان را نیز فروختیم، از آبرومون خیلی میترسیم نمیدانیم چرا اینکار را کردیم دیشب هر سه میخواستیم خودکشی کنیم ولی موفق نشدیم. تصمیم گرفتیم که به شهر کامبیز برویم و به همان آدرسی که پولها را فرستادیم او را به قتل برسانیم! هزار تا فکر در سر داریم با خودمان گفتیم که اگر عکسها و فیلمها را منتشر کرد ما میگوییم که فتوشاپ است، ولی باز هم نمیتوانیم چون ما در اتاق خوابهایمان عکس گرفتیم و رنگ اتاق، کاغذ دیواری، تختخواب، کمد دیواری که فتوشاپ نمیشود. داریم دیوانه میشویم نزدیک عید است و میترسیم عید امسالمان تبدیل به عزا بشود...
قربانیان دوستیهای مجازی
سروان «عباس رستگار» سرپرست اداره اطلاعرسانی فرماندهی انتظامی استان خوزستان با اشاره به لزوم آگاهسازی جوانان و نوجوانان، به عواقب سوء فعالیت در شبکههای اجتماعی و فضای مجازی و دل بستن به دوستیهای دروغین میگوید: اینگونه ارتباطات بیاساس، بارها موجب تهدید هویت خانوادهها شده است و در این میان زنان و دختران جوان بیشترین قربانیان این شبکههای اجتماعی هستند.
وی در ادامه بیان داشت: متاسفانه نوجوانان به دلیل افزایش احساسات خاص این دوره سنی، در پی گمشدههای خود در فضای سایبری سیر میکنند و از طریق شبکههای اجتماعی یا اطاقهای گفتگو به اصطلاح (ChatRooms) دوستانی را برای خود پیدا میکنند. متاسفانه به دلیل عدم آگاهی و نظارت والدین این دوستیها آنچنان فریبنده طرح میگردد که تمامی هویت یک نوجوان و خانواده او را در معرض تهدید جدی قرار میدهد و این در حالی است که فرد قربانی از طرف مقابل جز یک هویت مجازی(ID:Identity) چیزی نمیداند.
این کارشناس اجتماعی بیان کرد: عامل اصلی بروز این اتفاقات مخرب، سادهانگاری، خوشبینی، خیالبافی و هیجانات زودگذر است. آمارها بیانگر پایانهایی نافرجام برای این روابط کذایی هستند و حتی در مواردی که این روابط منجر به ازدواج میشوند، دیری نخواهد پایید که به جدایی ختم میشوند که این خود ناشی از فرو ریختن قصر باشکوهی است که این زوجها در رویاهای خود پرورش دادهاند.
پیامکهای شیطانی
من بچه بودم و خوب و بد را تشخیص نمیدادم. اما او که مردی 41 ساله است با سوءاستفاده از اعتماد مادرم که مادرم برای او کار میکرد، مرا شیفته محبتهای دروغین خودش کرد و برای این که بتواند نقشههای شوم خود را عملی کند یک گوشی تلفن همراه و سیم کارت اعتباری برایم به عنوان هدیه خرید.
سایه میگفت: خانوادهام از این بابت خیلی خوشحال شدند و از این مرد حقه باز تشکر کردند، ولی از همان روز پیامک بازیهای او شروع شد وبه من پیشنهاد دوستی داد. با دریافت این پیامکها خیلی ناراحت شدم و گفتم موضوع را به خانوادهام اطلاع میدهم. اما این مرد شیطانصفت، تهدیدم کرد اگر یک کلمه حرف بزنم مادرم را از کار اخراج خواهد کرد. «منوچهر» آن قدر سماجت نشان داد و با جملات عاطفی و خرید کادوی جشن تولد و... روی احساساتم پا گذاشت که فریبش را خوردم و...
ما یک سال به طور پنهانی با هم رابطه داشتیم تا اینکه والدینم فهمیدند چه حماقت بزرگی کردهام. مادرم که کارگر خانه این مرد هوس باز بود به خاطر این مسئله با منوچهر درگیر شد و کار خودش را از دست داد. البته او خیلی زود به استخدام یک شرکت درآمد و کار مناسبی برایش جور شد. مدتی از این ماجرا گذشت و چون خانوادهام نسبت به من بدبین و بیاعتماد شده بودند و زیر ذره بین قرار داشتم، من تصمیم احمقانه دیگری گرفتم و با پسر عمویم ارتباط برقرار کردم... او که جوانی علاف و بیکار بود به خواستگاریام آمد و با وجود آن که پدر و مادرم جواب منفی داده بودند با امیر فرار کردم و والدینم مجبور شدند از ترس آبروی شان با ازدواج ما موافقت کنند. متاسفانه این ازدواج عجولانه به سرنوشت خوبی ختم نشد و در مدت کوتاهی فهمیدم شوهرم به کراک و شیشه آلوده است. او حتی میخواست مرا هم به دام مواد مخدر و فساد اخلاقی بیندازد. با نگرانی موضوع را به خانوادهام اطلاع دادم و در سن 15 سالگی، مهر طلاق صفحه شناسنامهام را سیاه کرد. من در برابر این شکست تلخ، نتوانستم طاقت بیاورم و متاسفانه دوباره با منوچهر تماس گرفتم و او با بهانه کمک و جبران اشتباهات گذشته، مرا به مردی 50 ساله که از اقوامشان بود معرفی کرد.
این مرد هوس باز که همسر و سه فرزند دارد به خواستگاریام آمد. اما پدر و مادرم مخالفت شدید خود را با این پیشنهاد اعلام کردند. من که فقط دنبال راه نجاتی بودم ارتباط مخفیانهام را با او و منوچهر ادامه دادم! و بالاخره به اتهام رابطه نامشروع دستگیر شدیم.
لعنت بر من که با ندانم کاری خودم را بدبخت کردم، ای کاش با پدر و مادرم دوست بودم، تا چنین سرنوشتی برایم رقم نمیخورد. من از دخترهای هم سن و سال خودم خواهش میکنم، مراقب خودشان باشند و هیچ مسئلهای را در زندگی از پدر و مادرشان مخفی نکنند.
- داستان کوتاه
- ۲۹۳