داستان بی نهایت عشق

  • ۱۴:۵۴

 - متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می‌کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می‌کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می‌کنه...


- خودم... آقای فرحزادی... من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت، البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین‌گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می‌کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی‌تونستن انجام بدن من فقط کمک می‌کردم.

- که این طور... خدا واقعا اجرت بده دخترم. جوونای حالا کمتر از این لطف و حوصله‌ها نسبت به پدر و مادرشون دارن. من خودم هم تا وقتی پدرم زنده بود، نگهش می‌داشتم... حتی خودم حمومش می‌کردم... با اون که براش پرستار گرفته بودم که بهش رسیدگی کنه اما خودم به کار شخصیش می‌رسیدم.

صحبت به اینجا که رسید خانم آقای فرحزادی توی حرفش پرید و گفت: بله... البته جون من و بچه‌ها رو تموم کردی آقا... هیچ وقت یادم نمی‌ره... ده، یازده سال اول زندگی‌ام چقدر سختی کشیدم... هر جا می‌خواستیم بریم، باید اول کلی حرص و جوش می‌خوردیم که آقاجونو چیکارش کنیم...؟ آقاجونو پیش کی بذاریم... یه روز پرستار نبود یه روزم که بود آقاجون با پرستار مشکل داشت... آقای فرحزادی دلشون نمی‌یومد آقاشونو تنها بذارن...

- خانم باز شروع کردی... بیچاره پدر خدابیامرز من چه کار به کار ما داشت... اون که بنده خدا اصرار داشت بذاریمش آسایشگاه زندگی‌مونو بکنیم... من راضی نمی‌شدم... همه چی من از آقام بود... آقام چقدر برای من زحمت کشیده بود. اون‌وقت می‌تونستم بی‌انصاف باشم و بذارمش آسایشگاه و توی خونه و زندگی اون، با خونوادم راحت زندگی کنم.

- همچین می‌گین خونه که انگار بعدش همه‌اش مال ما شد... شما که الحمدا... بیشترشو بخشیدین به خواهراتون... همون خواهرهایی که اصلا به فکر باباشونم نبودن..

- ای بابا خانم ما حالا اومدیم این جا برای (میلاد)خواستگاری... این جا که جای این حرفا نیست... بس کن دیگه... خوبیت نداره...

میلاد از وقتی مادرش را در شش سالگی از دست داد و فقط دو سالی را که پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ زندگی می‌کردند، آرامش داشت و بعد از آن، از وقتی رفعت پا به خانه آقای فرحزادی گذاشت، آزار و اذیتش هم رفته رفته بیشتر شد. البته چند ماهی ظاهرسازی کرد... اما بعد، کاری کرد که آقای فرحزادی مجبور شد خانه پدری را رها کرده و به خاطر آسایش و راحتی همسر جدیدش خانه‌ای نزدیک خواهر او اجاره کند...از آن روز به بعد میلاد هم دیگر رنگ آرامش را ندید، اگر چه بابابزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ دل‌شان می‌خواست میلاد را پیش خودشان نگه دارند و تازه رفعت هم ته دلش راضی نبود، پسر شوهرش سربار زندگی او باشد اما فرحزادی رضایت نداد پسرش در خانه دیگری جز خانه پدر زندگی کند. فرحزادی مشغول دفتر و مغازه مقاطعه کاری بود و سال بعد هم که (مرجان) به دنیا آمد دیگر همه توجهش به عهد و عیال و دختر بچه تازه واردش بود و کم کم میلاد ماند و تنهایی‌هایش و اگر پا می‌داد وقتی به بهانه‌ای ایام تعطیل به خانه پدربزرگ می‌رفت، روزهای خوش‌تر داشت. میلاد با هوش بود اما دل در گروی درس و مشق نمی‌سپرد. در عوض علاقه خاصی به تعمیر لوازم خانه داشت. آقای فرحزادی دلش نمی‌خواست پسرش از مدرسه گریزان باشد. میلاد هم از پدرش حساب می‌برد، اما وقتی دو سال بعد (منصور) و (مهشید) خواهر و برادر دوقلویش به دنیا آمدند دیگر، فرحزادی وقتی برای رسیدگی به مشکل میلاد نداشت.

رفعت می‌دانست فرحزادی مرد کار و خانواده است... و هر چه سرش بیشتر گرم باشد بیشتر به خانواده جدید تعلق خاطر پیدا می‌کند... آن قدر که حتی از خانواده پدری‌اش هم غافل شده بود... گاهی ایام عید سر می‌زد یا تماس تلفنی می‌گرفت... حتی وقتی فروغ ازدواج کرد چون می‌دانست که فروغ بالاخره به پدر و مادرش سر می‌زند، نیازی نمی‌دید خودش را نگران آنها کند... اما از وقتی مادرش فوت کرد و فروغ هم به خاطر کار شوهرش ناچار شد به شهرستان نقل مکان کند فرحزادی چاره‌ای ندید که به پدر پیرش رسیدگی کند. رفعت که می‌دانست با کمی گذشت می‌تواند صاحب ثروت پدرشوهر شود ناگهان از در محبت درآمد و شوهر را برانگیخت تا برای آسایش پدرش به خانه او نقل مکان کند. فرحزادی که خیال می‌کرد همسرش دلواپس پدر پیر اوست با او همراه شد... و بعد از آن که پیرمرد سکته کرد و حالش رو به وخامت گذاشت و قطعه زمین شهریار را به نام پسرش کرد... کم‌کم با اطمینان این که بقیه اموال او را هم صاحب خواهد شد مدتی از او پرستاری کردند...اما آقابزرگ روز به روز زمین گیرتر شد و سکته دوم حال و روزش را بدتر از قبل کرد... آن قدر که نه قادر به راه رفتن بود و نه انجام کارهای شخصیش. رفعت که دیگر با وجود سه فرزند تحمل این وضعیت را نداشت... کم کم صدایش درآمد... اما چاره‌ای نبود... رفعت نمی‌دانست آقاجون چه طور دستش را خوانده و قبل از فوت چه آشی برای پسر و همسرش پخته است.

وقتی آقاجون هم فوت کرد و وصیت‌نامه قانونیش که نزد وکیلش بود قرائت شد تنها کسی که پریشان شده بود رفعت بود. چون آقا جون به جز برخی اموال مثل زمین کرج و شمال که وقف کرده بود و سهم دخترانش که از خانه قدیمی عین‌الدوله پرداخت می‌شد، سند مغازه و خانه خودش را به نام (میلاد) زده بود. (فرحزادی) با آن که غافلگیر شده بود ته دلش راضی و خشنود بود چون می‌دانست با وجود رفعت هرگز نمی‌توانست تا این اندازه نسبت به آینده میلاد زمینه اطمینان بخشی فراهم کند. میلاد 20 ساله بود و کم‌کم باید برای آینده‌اش فکر می‌کرد. بعد از سربازی میلاد کرکره مغازه آقابزرگ را بالا کشید و پدرش هم طبقه بالای خانه را علی رغم میل رفعت برای او به طور مستقل آماده کرد. حالا صاحبخانه میلاد بود. میلاد، راحله را از همان سال‌های دور نوجوانی می‌شناخت مادر راحله دوست و همسایه صمیمی مادربزرگش بود. میلاد می‌دانست برادران راحله هم هرگز نسبت به پدر و مادرشان متعهد نبودند و راحله از همان نوجوانی درست زمانی که دانش‌آموز مدرسه بود تا امروز که 22 ساله است و دانشجوی حسابداری، به پدر و مادر پیر و بیمارش رسیدگی می‌کند.

پدر راحله بازنشسته راه آهن است اما حقوق بازنشستگی او کفاف دارو و درمان او و همسرش را به زور می‌دهد و از آن جا که خانه دو طبقه قدیمی آنها در اصل یک خانه محسوب می‌شود امکان اجاره دادن یکی از طبقات هم وجود نداشته و راحله ناچار است به خاطر آن که، هم از پدر و مادرش نگهداری کند و هم مخارج زندگی و تحصیلش را تامین کند، در خانه کار کند.

راحله به جز دو روز در هفته که دانشگاه می‌رفت و آن روز معصومه خانم همسایه قدیمی دیوار به دیوار خانه‌شان حواسش به پدر و مادر تنهای اوست بقیه مواقع حساب و کتاب دو شرکت را به خانه می‌آورد، این کارها را هم از یکی از اساتیدش برای او دست و پا کرد که او را به شرکت‌هایی که می‌شناخت معرفی کرد تا راحله راحت‌تر بتواند به خانواده‌اش برسد. برای راحله پدر و مادر پیرش بیش از هر چیز اهمیت داشت، او تا امروز، خواستگاران مناسبی را به خاطر آنها از دست داد، اما هرگز خم به ابرو نیاورده. (فرحزادی) ته دلش از راحله خوشش می‌آمد و خوب می‌فهمید که راحله همسر ایده‌آلی برای پسرش خواهد بود. به نظر او دختری که تا این اندازه برای خانواده‌اش از خودگذشتگی دارد، برای شوهرش، همسر باگذشتی است اما رفعت خوش نداشت این وصلت سر بگیرد. برای همین قضیه بیماری پدر و مادر راحله و نگهداری از آنها را پیش کشید، راحله در همان برخورد اول به خاطر حساسیت نسبت به خانواده‌اش نقطه ضعفش را به رفعت نشان داده بود... و او می‌دانست اگر کمی بیشتر او را بیازارد به نتیجه می‌رسد. بنابراین گفت:

- خب... با این حساب خانوم... اگر شوهر کنین... اون وقت قراره پدر و مادرتون هم سر جهیزیه تون باشن، یا این که براشون تصمیم دیگه‌ای گرفتین؟

- منظورتون چیه؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟!

- ببخشین‌ها... آسایشگاه سالمندان رو برای همچنین مواقعی گذاشتن...

راحله احساس کرد دیگر قادر به تحمل نیست. از جایش برخاست. پدر راحله چندان متوجه حرف‌ها نشده بود اما مادر راحله که آرام صحبت می‌کرد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود تلاش کرد، راحله را آرام کند...

- نه خانوم ما مزاحم خوشبختی بچه‌مون نمی‌شیم. خونه رو می‌فروشیم یه جای کوچک‌تر می‌گیریم بعدشم یه پرستار... این دختر تا همین حالا هم وظیفه‌ای نداشته من دلم نمی‌خواد عمرش رو روی ما بذاره...

- این چه حرفیه مادر...؟ این خانوم و آقا معلومه که برای سر گرفتن وصلت نیومدن... تازه من اصلا حاضر نیستم زن پسری بشم که آنقدر بی‌اراده است و از اول که اومده اجازه داده هر چی می‌خوان خونوادش به ما توهین کنن... ببخشین آقای فرحزادی، اگه به خاطر دوستی مادرم با مادرتون نبود اصلا حاضر نمی‌شدم ازتون پذیرایی کنم من که اصراری برای ازدواج ندارم. یک سال دیگه درسم تموم می‌شه... تا اون وقتم اصلا قصد ازدواج ندارم. منو ببخشین.

*         *         *

میلاد باز هم در سکوت نشسته بود. او به احترام پدرش چیزی نمی‌گفت اما خون خونش را می‌خورد. می‌خواست یک بار هم شده فرصت دهد تا چهره واقعی رفعت برای پدرش هویدا شود.

میلاد دقایقی بعد آرام برخاست و مقابل مادر راحله ایستاد و گفت:

- منو ببخشین خانم... به خدا نمی‌خواستم این طور بشه... اگه سکوت کردم به خاطر این نبود که جرات عمل نداشتم... به شما ثابت می‌کنم که میلاد زیر بار این حرفا نمی‌ره... شما هم درس‌تون را بخونین. راحله خانوم من با این که خودم ادامه تحصیل ندادم، راضی نیستم مسبب عدم پیشرفت شما باشم اما می‌خوام همین جا ازتون یه قول بگیرم... شما جلوی مادر به من قول بدین که منو به غلامی پدر و مادرتون قبول می‌کنین منم به شما قول می‌دم یه سال دیگه برگردم... قول می‌دم اون موقع دیگه اجازه ندم نه کسی حرفی بزنه نه به خودش اجازه توهین بده... این جا مجبور بودم به خاطر بابام کوتاه بیام. رفعت از وقتی توی زندگی ما پاگذاشت آرامش رو از ما گرفته، اما او سه تا بچه داره، نمی‌خوام زندگی اونارو خراب کنم.

- مادر! شما یه چیزی بگین...

مادر راحله اشک‌هایش را پاک کرد. سرش را تکان داد. میلاد خم شد و چادر سفید مادر را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.

راحله بغضش ترکید. آن شب راحله تا صبح نخوابید... او اشک می‌ریخت و در تاریکی به پدر و مادرش که هر کدام در گوشه‌ای از اتاق یکی روی تختخواب و دیگری روی زمین خوابیده بودند نگاه می‌کرد.

مادر هم آن شب نخوابید اما پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود تا راحله متوجه او نشود. مادر آرام اشک می‌ریخت...

صبح که راحله می‌خواست داروهای مادرش را بدهد متوجه شد... مادر حالش خوب نیست راحله قرص زیر زبانی‌اش را آورد و زیر لب به رفعت و فرحزادی نفرین کرد.

(راحله) نمی‌توانست مادر را در آن حال رها کرده و به دانشگاه برود. آن روز باید از خیر کلاس می‌گذشت. تمام روز با خود فکر می‌کرد. عاقبت باید چه کرد؟ حرف‌های رفعت و بعد (میلاد) او را به فکر انداخته بود. فکر می‌کرد چرا (مینا) خواهر بزرگش بعد از پنج سال هنوز تصمیم ندارد برای دیدن پدر و مادر بیمارش به ایران بیاید، چرا داداش (رضا) که سالی دو سه بار همسرش را تا شمال نزد خانواده اش می‌برد، سالی هفت هشت بار هم پذیرایی فامیل او در خانه‌اش است، وقت ندارد لااقل ماهی یک بار یا دو ماهی یک بار به خانواده خودش سر بزند و یا چرا داداش (رامین) هر وقت که با زنش به تهران می‌آید، یک بند حرف فروش خانه را پیش می‌کشد، بالا رفتن قیمت ملک و نفع در کوبیدن آن ساختمان قدیمی و بنا کردن چند دستگاه آپارتمان؟!

*         *         *

- زنگ زدم آقای دکتر پورمند یه سر بیان فشارتون رو بگیرن یه معاینه‌ای بکنن. فکر کنم دل‌تون هواشون رو کرده‌ها...

صدای زنگ آمد مادرجون...

- من که صدای زنگ نشنیدم.

- اما من شنیدم مادرجون...

- خب بگو حوصله شنیدن حرفم رو نداری...

- چرا چرا... دارم مادر اما حرف‌های خوب بزنین... دوباره ناراحت می‌شم. دیدین راستی راستی در می‌زدن...

(دکتر پورمند) مثل همیشه آرام، خونسرد و مهربان فشارخون مادر راحله را گرفت و بعد با وسواس، پدر راحله را معاینه کرد.

- حاج آقا این روزها کمتر حرف می‌زنن... چیکارشون کردین حاج خانم؟!

- چی بگم... یه هفته‌ای هست که فقط وقتی آب می‌خواد به زبون می‌یاره و بقیه چیزها رو با اشاره به ما نشون می‌ده...

دستش را از روی قلب پدر راحله برداشت بعد هم گوشی را از داخل گوش‌هایش و گفت:

- حاج آقا زیاد وضعش خوب نیست چه اتفاقی افتاده... به نظر می‌رسد... دوباره در وضعیت بحران قرار داره... غذا می‌خوره...؟ داروهاش رو به موقع خورده؟

- بله آقای دکتر...

- باید حتما بستری بشه...

- یعنی چی... وضع شون خوب نیست... اصلا خوب نیست همین امروز باید بستری بشه راحله خانم.

(راحله) مضطرب و عصبی متعجب با دهان باز به پدرش خیره مانده بود. به نظر نمی‌رسید پدر حالش بد باشد... عصر همان روز پدر در بیمارستان بستری شد.

(رامین) چند ساعت بعد و (رضا) فردای آن روز بالای سر او بودند... معلوم نشد چه کسی به (مینا) خبر داده بود که دو شب بعد از (فرانکفورت) خود را به پدر رساند.

(راحله) عصبانی بود نمی‌توانست خواهر و برادرانش را درک کند او خوب می‌دانست آنها برای پدر نیامده‌اند... پدر سه شب بعد درگذشت... هفت پدر نگذشته بود که برادران تصمیم گرفتند خانه پدری را بفروشند... (راحله) مقاومت می‌کرد... اما آنها مادرشان را بهانه کردند که دیگر سخت است در خانه‌ای زندگی کند که دستشویی آن توی حیاط قرار گرفته است.

خانه پدری فروخته شد سهم مادر و راحله را دادند... قرار بود، آپارتمانی برای آنها خریده شود اما قرارها خیلی زود فراموش شد... وقتی حساب‌ها بسته شد همه رفتند و (راحله) بار دیگر تنها ماند...

*         *         *

(راحله) را خوب می‌شناختم... آدمی نبود که تن به خستگی دهد. باورش مشکل بود اما وام گرفت و یک آپارتمان کوچک خرید... کار چند شرکت را خانه آورد... به سختی تلاش می‌کرد و در اوقاتی که اداره نبود از مادرش پرستاری می‌کرد...

از بر و بچه‌های دانشگاه تقریبا همه هم دوره‌ای‌های ما ازدواج کرده بودند، اما (راحله) حاضر نبود مادرش را ترک کند... حاضر نبود حتی به دوری او فکر کند. (میلاد) را یک بار در پیچ کوچه‌مان دیده بودم. درباره او از (راحله) شنیده بودم اما باورم نمی‌شد، بعد از گذشت هفت هشت سال او دوباره پا به این محل بگذارد. چند بار سرتاسر کوچه بن بست را رفت و برگشت... زنگ خانه قبلی (راحله) را نواخت، مردد بودم پایین بروم یا نه... می‌دانستم که راحله دلش با (میلاد) است اما از زخم زبان‌های نامادری او هنوز ناراحت و دلگیر است.

- ببخشین آقای فرحزادی!

- بله...

- سلام دنبال (راحله) هستین؟

- بله شما؟!

- من دوست و همسایه سابق‌شون هستم... اونا خیلی وقته از این جا رفتن. این جا رو برادراش فروختن... مدتی اجاره‌نشین بودن اما یکی دو سالی هست که قسطی یه آپارتمان خریده و با مادرش زندگی می‌کنه...

- کجا خانوم...؟ آدرسی دارین؟

- می‌دونم... من راجع به شما از راحله شنیدم اما...

- پس می‌دونین که من اومدم تا به قولم عمل کنم الان پنج شش سالی هست که می‌یام و می‌رم اما کسی از اونا خبر نداره...

- ما این جا رو اجاره داده بودیم تازگی برگشتیم، چند وقتی شهرستان بودیم. اما من آدرس (راحله) رو دارم. ولی خونوادتون قبول می‌کنن که...

- دیگه کسی نیست که بخواد واسه من تصمیم بگیره... پدرم سه سال پیش با زن و بچه‌هایش رفتن آلمان موندگار شدن، نمی‌خوام فرصتم از دست بره. من جز (راحله) هیچ وقت، هیچ کسی رو در نظر نگرفتم.

آن روز که میلاد را دیدم در همان چند دقیقه فهمیدم که چقدر به راحله علاقه‌مند است او هرگز نتوانسته بود بعد از گذشت سال‌ها عشق پاکش را فراموش کند و حالا آمده بود تا با او عهد کند که بیشتر از همه، بی‌نهایت دوستش دارد. من هم که راحله را خوب می‌شناختم، بدون معطلی نشانی خانه‌اش را به میلاد دادم. چشمانش از اشک پر شد، از شدت خوشحالی دیگر نتوانست حرفی بزند و در حالی‌که سعی می‌کرد، بغضش را فرو دهد، به نشانه تشکر سری تکان داد و رفت.

فردای آن روز راحله تماس گرفت و خبر داد که به خواستگاری میلاد جواب مثبت داده و چند روز دیگر با جشنی مختصر به خانه بخت می‌روند، از این‌که من شماره و نشانی‌اش را به میلاد داده بودم کلی تشکر کرد.

اما من گفتم که خواست خدا و عشق پاکی که در دل هر دوی آنها بود باعث به هم رسیدن‌شان شده است.

*         *         *

دو هفته بعد، خاطره‌انگیزترین و صمیمی‌ترین مجلس عروسی آن هم در هوای سرد زمستانی در محفلی گرم تنها با حضور 14 نفر از آشنایان، از آن مراسمی بود که نمی‌شود از یاد برد، برگزار شد.

مادر (راحله) اشک‌هایش را پاک می‌کرد، اما نشاط و شادابی از چهره تکیده و بیمارش می‌بارید... (راحله) و (میلاد) دو پرستوی عاشق آشیانه عشق‌شان را بنا کردند.( نظر یادتون نره )

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan