- شنبه ۷ بهمن ۹۶
- ۰۰:۳۰
باد سردی از شیشه نیمه باز اتوبوس به صورتش میکوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمیکرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهیای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.
چند روزی از مرگ پدرش نمیگذشت، بعد از سالها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانوادهاش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار میکرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.
اتوبوس میرفت و هر از گاهی در ایستگاهی میایستاد مسافری پیاده و دیگری سوار میشد و دوباره به راهش ادامه میداد برای چندمین بار نشانی را از جیبش بیرون آورد، ایستگاه بعد جایی بود که باید پیاده میشد. کاغذ را تا کرد تا در جیبش بگذارد، سرش را که بالا گرفت متوجه دختری شد که به او نگاه میکرد، اما دخترک خیلی زود نگاهش را دزدید و به سمت دیگری ایستاد. همیشه از اینکه کسی به او خیره شود متنفر بود. بچه که بود پوست سفید و چشمان آبی و ابروهای مشکی بلندش باعث میشد هر خانمی که او را میدید لپش را میکشید و از زیباییاش تعریف میکرد. و این برای ماهان خوشایند نبود و زمانی که دستی به سمت او دراز میشد دستهایش را روی گونههایش میگذاشت. حالا حتی یادآوری آن خاطرات دردی را به گونههایش میریخت.
از روی صندلیاش بلند شد تا برای پیاده شدن آماده شود دختری هم که برای لحظهای نگاهش با نگاه ماهان گره خورده بود در انتظار ایستادن اتوبوس میله اتوبوس را محکم گرفته بود و خودش را به قسمت جلوی اتوبوس میرساند تا راحتتر پیاده شود، با ترمزی شدید بعضی از مسافران زیر لب چیزهایی به عنوان اعتراض گفتند بعضی هم بیتفاوت بودند. ماهان هم که کار از همه چیز برایش مهتر بود از پلهها پایین رفت. هنوز چند قدمی از ایستگاه دور نشده بود که کیف مشکی کوچکی روی زمین نظرش را جلب کرد. آن را برداشت به کناری رفت و بازش کرد درون آن 20 ایران چک 50 هزار تومانی بود. برای پیدا کردن کارت یا شماره تلفنی همه جای آن را گشت اما چیزی دستگیرش نشد. کیف را در کلاسوری که همراه داشت گذاشت. در تابلوی کوچهها دقیق شد تا کوچه شقایق را پیدا کند. همینطور که به تابلوها نگاه میکرد همان دختر مسافر اتوبوس را دید که مضطرب، نگران، و کنجکاوانه در پیادهرو روی زمین را نگاه میکند. ماهان در حالی که سرش را پایین گرفته بود به او نزدیک شد و گفت: «چیزی گم کردین؟»
دخترک با شنیدن صدا به سمت او برگشت و در حالی که که از دیدن ماهان تعجب کرده بود با دستپاچگی گفت: «بله یه کیف مشکی کوچولو که 20 تا ایران چک 50 هزار تومنی توشه، من حسابدار شرکت داییام، هستم میخواستم اونارو بریزم به حساب، اما نمیدونم چی شدن» ماهان کیف را از لای کلاسورش بیرون آورد و گفت: «اینه؟» دختر از خوشحالی فریاد زد: «همینه شما پیداش کردین؟» ماهان در حالی که کیف را به او میداد گفت: «توی پیادهرو افتاده بود» دخترک کیف را باز کرد از اینکه همه چیز در جای خودش بود خوشحال شد، قلبش به شدت میتپید و چشمانش از شادی برق میزد. سرش را که بلند کرد ماهان چند قدمی از او دور شده بود، دوید و گفت: «آقا دست شما درد نکنه چقدر مژدهگونی بدم؟» ماهان لبخند معنیداری زد و گفت: «خب، به اندازهای که بشه باهاش خوشبختی خرید». دختر متجب به او نگاهی کرد و گفت: «ببخشید متوجه منظورتون نمیشم». ماهان نگاهش را به سنگفرش خیابان دوخت و آرام گفت: «منم همینطور،...» خواست قدم از قدم بردارد که پشیمان شد و به طرف دختر برگشت و گفت: «شاد کردن دل یه آدم بیشتر از گرفتن مژدهگونی برام ارزش داره» دخترک از اینکه توانسته بود معنی جملههای عجیب و غریب ماهان را بفهمد نفس عمیقی کشید و گفت: «برای منم کار شما خیلی ارزش داره ولی...» ماهان وسط حرفش پرید و گفت: «ولی من دیرم شده باید برم... اما نه، چون شما خیلی اصرار دارین یه جوری جبران کنید، اگه میدونید بیزحمت به من بگید کوچه شقایق کجاست؟» دختربدون معطلی با اشاره دست کوچه را به او نشان داد.
* * *
تابلو شرکت یک تابلوی بزرگ با رنگ تند زرد بود که به راحتی دیده میشد. نفسش به شماره افتاده بود اضطراب دست بردار نبود و او نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است، قبولی در مصاحبه یا...
به آرامی در زد صدای نازک زنانهای به او اجازه ورود داد. زیر لب بسمالهی گفت و در را باز کرد. دختر خانمی که معلوم بود منشی است، با لباسی ساده و بسیار مرتب پشت میز نشسته بود، با دیدن ماهان در سلام کردن پیشدستی کرد و گفت: «بفرمایید» ماهان که بعد از تمام شدن درسش در دانشگاه اولین باری بود که برای مشغول شدن در جایی مراجعه میکرد، به آرامی گفت: «مشتاق هستم، برای اون آگهی اومدم» دختر در حالی که سراپای ماهان را ورانداز میکرد گفت: «خوش اومدین، ولی تا اونجایی که من میدونم اینجا به یه مهندس با سابقه نیاز داره» ماهان نفس عمیقی کشید و گفت: «بله، خب هر کسی برای کسب سابقه و تجربه باید از یه جایی شروع کنه» دختر با دست به ماهان اشاره کرد که یعنی بنشیند. ماهان روی صندلی نشست. منشی به اتاقی رفت که روی درب آن نوشته شده بود «مدیرعامل».
در این فاصله ماهان فرصتی پیدا کرد تا نگاهی به چیدمان شرکت بیندازد. همه چیز ساده به نظر میرسید، اما بسیار مرتب و با سلیقه چیده شده بود. چند صندلی چرمی قهوهای رنگ، یک میز کوچک به همراه یک کامپیوتر، یک تلفکس، یک گلدان بزرگ از گلهای طبیعی و یک ساعت دیواری همه آن چیزی بود که در آن اتاق کوچک دیده میشد.
«آقای مشتاق!» ماهان با صدای منشی به خودش آمد: «بله» منشی در حالی که برگهای به او میداد گفت: «بفرمایید داخل» ماهان برگه را گرفت، ضربان قلبش را به وضوح میشنید، دری بزرگ و چوبی در برارش قرار داشت، خواست برای در زدن آماده شود که صدایی گفت: «بفرمایید تو»
مردی میانسال با چهرهای بسیار مهربان پشت میز نشسته بود، با دیدن ماهان لبخندی زد و به او تعارف کرد که بنشیند. موهای جوگندمی و لبخند پدرانهاش نا خودآگاه ماهان را یاد پدرش انداخت، چرا که او هم همیشه لبخند میزد حتی زمانی که درد میکشید.
مرد گفت: «خیلی خوش اومدی مهندس جوان، بفرمایید از خودتون بگید». ماهان سینهاش را صاف کرد و گفت: «من ماهان مشتاق هستم، تازه درسم تموم شده مهندسی کامپیوتر خوندم، نرمافزار... همون که شما نوشتید نیاز دارید، کامپیوتر رو خوب میشناسم، تقریبا با همه برنامههاش و کاربرد اونها آشنا هستم. برنامهنویسی هم بلدم» مرد که منتظر ادامه صحبت بود گفت: «خب؟!» ماهان با ناامیدی شانهاش را بالا انداخت و گفت: «همین!» مرد با ناراحتی گفت: «متاسفم ما به کسی نیاز داریم که سابقه کار داشته باشه در واقع با تجربه باشه، و بتونه از پس انجام همه امور اینجا بربیاد» ماهان که به بنبست میرسید گفت: یعنی هیچ راهی نداره؟ مرد به نشانه تاسف سری تکان داد و ماهان فهمید که باید برود. با ناراحتی از جا بلند شد و زیر لب خداحافظی آرامی گفت و خارج شد.
* * *
نمنم باران با موسیقی ملایمی سنگفرش پیادهرو میشست و ماهان با خودش گمان میکرد که آسمان هم به حال او اشک میریزد. صورت نگران مادر و چهره معصوم خواهر و برادرهایش در مقابل چشمانش مجسم شد و او نمیدانست که چه پاسخی به آنها بدهد و یا در کجای شهر به دنبال کار باشد، این همه درس خوانده بود، پس کجا باید کار میکرد تا با سابقه بشود. باران شدیدتر میشد و او بغض خود را که در شاهراه گلویش خونمایی میکرد فرو میداد که مبادا پنجره چشمانش هم آسمانی ابری را قاب بگیرد.
آرام آرام قدم برمیداشت تا قطرات باران را به خوبی احساس کند، او حتی قطرههای بارانی را که روی صورتش جویی ساخته بودند را به حال خودشان رها کرده بود.
در عالم خودش بود که شنید خانمی صدایش میزند. ایستاد و به عقب برگشت... همان دختری را دید که در اتوبوس بود و کیف پولش را به او داده بود. دختر که از باران خیس شده بود نفسنفس زنان خودش را به او رساند و گفت: «صبر کنید...» ماهان که نمیدانست چه چیزی این دختر را در زیر باران به خیابان کشانده گفت: «من صبرم زیاده... شما توی این بارون چی کار میکنید؟» دختر که آرامتر شده بود گفت: «من نمیدونم که خوشبختی رو چه جوری میشه خرید یا به دست آورد، اما فکر میکنم که قلب پاک و نیت خوب میتونه را خوشبختی رو به آدم نشون بده، شما هم که قلب و نیت پاکی دارین حتما بهش میرسین». ماهان خنده آرامی کرد و گفت: «خیلی ممنون از راهنمایی شما، اما ای کاش که بعضی وقتا میشد نیت و باطن آدمارو دید اونوقت قضاوت خیلی راحتتر میشد» مهتاب لبخندی زد و گفت: «اونوقت ممکن بود خیلی وقتا از نیت پاکی که توی دلش داره خجالت بکشه» ماهان به آسمان اشاره کرد و گفت الان هردومون سرما میخوریم، اجازه میدین من برم؟ دختر خیلی محکم گفت: «نه» ماهان با تعجب به دختر نگاهی انداخت. دختر در حالی که خودش را جمع و جور میکرد گفت: «ببخشید داییام گفته شما باید با من بیاینن». ماهان که هر لحظه بر تعجبش اضافه میشد گفت: «من که شما رو نمیشناسم داییتونو از کجا بشناسم؟ اصلا چرا باید با شما بیام؟» مهتاب که خندهاش گرفته بود گفت: «معذرت میخوام، یادم رفت بهتون بگم، من مهتاب هستم، وقتی داشتم از بانک برمیگشتم شمارو دیدم که از شرکت بیرون اومدین حدس زدم برای کار رفتین پیش دایی من و بینتیجه بوده به همین خاطر با عجله خودمو به اونجا رسوندم ماجرارو فهمیدم، ماجرای کیفم رو گفتم، دایی من، همون مدیر عامل شرکت هستن حالا خواستن شما برگردید.»
ماهان در حالی که مات و مبهوت به دختر نگاه میکرد گفت: «امکان نداره، ایشون گفتن که به یه مهندس با تجربه نیاز دارن» مهتاب لبخندی زد و گفت: «اول اینکه هیچ غیرممکنی وجود نداره، دوم اینکه شخصیت شما و قلب پاک و صداقتی که دارین با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست، به نظر ما این بزرگترین تجربهاییه که به طور ذاتی شما دارین... دیر میشهها، بیایید بریم.» ماهان که تا این لحظه فقط شنونده بود گفت: «شما و داییتون مطمئنید که من شایسته این همه لطف هستم؟»
مهتاب که مشتاقانه به حرفهای ماهان گوش میداد گفت: «البته، اطمینان کم کم به وجود میاد ولی با کاری که شما انجام دادین جای هیچ شکی نمیمونه،... دیر میشهها نمیاین بریم؟» ماهان به نقطه مبهمی خیره شده بود. حالا دیگر نتوانست به قطرههای اشک غلبه کند، و مهتاب دید که چگونه اشک شوق از آسمان چشمانش میچکد.
... چند سال بعد: ماهان طی این مدت به عصای دست دایی مهتاب
تبدیل شد، جوانی با انرژی و خوشفکر که حسابی فکرهای جدیدی به شرکت ارائه
میداد و شرکت هم به سوددهی خوبی رسید... او و مهتاب پس از سه سال از آن
روز با یکدیگر ازدواج کردهاند... و ماهان هم نون دل پاکش را خورده و دایی
مهتاب به مانند یک پدر، برای او پدری کرده است. ( نظر یادتون نره )
- داستان کوتاه
- ۴۹۱