- شنبه ۷ بهمن ۹۶
- ۰۰:۳۰
باد سردی از شیشه نیمه باز اتوبوس به صورتش میکوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمیکرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهیای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.
چند روزی از مرگ پدرش نمیگذشت، بعد از سالها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانوادهاش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار میکرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.
- داستان کوتاه
- ۴۹۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...